خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: نزدیکبودن ایام دهه فجر و سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، بهانه خوبی برای سرککشیدن به وضعیت ادبیات داستانی معاصر ایران و مساله پرداخت انقلاب در این ادبیات است. اگر بخواهیم از موضوعات و سوالات کلیشهای و تکراری فاصله بگیریم، میتوانیم این صورت مساله را مطرح کنیم که چرا عدهای از داستاننویسان ما که به قول عدهای دیگر، حامی حکومت و جریان حاکم نیستند، در داستانهای خود سراغ انقلاب سال ۵۷ نرفتهاند؟
به بیان سادهتر، میتوان سوال مطرحشده را اینگونه پیشروی مخاطب قرار داد که حتی اگر مسائل سیاسی را کنار بگذاریم، چرا با وجود اهمیت اجتماعی حادثه انقلاب، برخی از نویسندگان کشورمان در مدح یا دشمنیاش چیزی ننوشتهاند و چرا انقلاب در نوشتههای اینگونه نویسندگان جایی ندارد.
بنا داریم در روزهای پیشرو، این سوال را از گروههای مختلف فکری داستاننویسان کشور بپرسیم و پاسخ بگیریم. بههمیندلیل پروندهای را با عنوان «انقلاب در داستان معاصر» باز میکنیم و امیدواریم با انتشار اینسریگفتگوها، به تصویر و تحلیل صحیحی از مساله موردنظر برسیم.
اولینقسمت از پرونده مذکور، دربرگیرنده گفتگو با سعید تشکری داستاننویس اهل مشهد است که این شهر، حضور مهمی در داستانهای او دارد و میتوان تشکری را یکی از اقلیمینویسهای جدی امروز داستاننویسی ایران دانست؛ نویسندهای که نمایشنامهها و داستانهای دینی و انقلابی مختلفی را در کارنامه دارد و البته حرفهای مهمی درباره فقدان حضور انقلاب در داستانِ داستاننویسان کشور.
در ادامه مشروح گفتگو با تشکری را میخوانیم.
* آقای تشکری، چرا حادثه انقلاب در داستانهای بسیاری از داستاننویسان اجتماعی ما مورد توجه قرار نگرفته است؟ خودِ حادثه که، یکی از مهمترین اتفاقات چنددهه پیش در کشورمان بوده است. پس مشکل از کجاست؟
پاسخ به سوالتان، نیاز به یکمقدمه دارد. اجازه بدهید با این مقدمه، وارد بحث و پاسخ بشوم.
بهعنوان کسی که در دهههای ۴۰ و ۵۰ زندگی کرده و در دهه ۶۰ تبدیل به نویسنده شده، فکر میکنم ما، آدمهایی هستیم که خاطره نداریم؛ یعنی آدمی نداریم که در این دههها زندگی کرده و در دهه ۶۰ قلم به دست گرفته باشد و بخواهد خاطراتش را بنویسد. بگذارید بحث را همینجا نگه داریم و تأملی کنیم. چون اتفاقات زیادی در این سهدهه رخ دادند که جای تأمل بسیار و پرداخت داستانی و تصویری دارند. ما وقایع و اعتراضات سال ۱۳۴۲ را داشتیم، کشتار ورامین و اتفاقات دهه ۵۰ را، کارهای شهید مهدی عراقی و تحول آدمی مثل طیب حاجرضایی را. اینکه آدمی از ابزار شاه، تبدیل به یکمخالف و سپس اعدام میشود، اتفاق مهمی است اما میبینیم در داستانهای داستاننویسان ما جا ندارد. یعنی همه این اتفاقات مهم در قصههای ما نیامدهاند و ما هم آنها را ننوشتهایم. و این «ما» یعنی همانآدمهایی که خاطره ندارند.
حداقلاش این است که همه ما در انقلاب مشارکت داشتیم؛ اتفاقی کاملاً اجتماعی و مدنی. «ما» یی که میگویم «ما» ی روشنفکرهاست که پس از انقلاب، جذب تفکرات مختلف شدیم. پس از انقلاب، طبیعی بود که تفکراتی آزاد شوند. اما برخی از این تفکرات حرفی برای گفتن نداشتند. این مساله را با سند و مدرک میگویم در دهه ۵۰، ساواک شروع به دستگیری همه گروههای مخالف کرد و همه را به زور در زندانهای شاه جا داد. در نتیجه، در زندان، جنگلی از افکار متفاوت و متعارض با حکومت شاه به وجود آمد. اما ما این مساله را در داستانهای نویسندگانمان نداریم. یکی از هزاران اتفاقی که در دهه ۱۳۵۰ رخ دادند، جشنهای دوهزار و ۵۰۰ ساله شاهنشاهی است که ماجراهای عجیب و غریب و مبتذلی هم در حاشیه این عنوان رخ دادند. مثلاً فردی برای این جشنها، به اسپانیا رفت و ۸۰۰ هزار پرستو را خریداری کرد و سپس با هواپیما به شیراز آورد تا در جشنهای دوهزار و ۵۰۰ ساله، در شیراز رها شوند. همه صبح روز بعد از رسیدن به شیراز، دیدند همه پرستوها مُردهاند و یکسری از رفتگران مأمور شدند بدون سر و صدا جنازه پرستوها را جمع کنند. خب، اینها همه، اتفاقات مهم اقلیمی هستند که میتوانند بهانه نوشتن داستان قرار بگیرند. هیچ ربطی هم به روشنفکر و غیر روشنفکر ندارند. اما میبینیم به آنها پرداخته نمیشود.
نمونه دیگر، زمانی است که میخواستند در مشهد پوسترهای شاه را به زور در مغازهها نصب کنند. بههرکسی که این کار را انجام میداد، ۱۰ تومان میدادند. آدمی به اسم هوشنگ بود که نقاشی فرح را کشید و فرح آن را امضا کرد. این مرد هم نقاشی امضاشده را در قهوهخانه خود نصب کرد و قهوهخانهاش تبدیل به پاتق شاهدوستها شد. بههرحال مردم مشهد با نصب پوسترهای شاه و فرح در مغازههای خود جلوگیری کردند و مأموران شاه هم با موتورسیکلتهای خود وارد مغازه مردم شدند. فکر کنم شما هم سراغی از این اتفاقات در داستانهای نویسندگان ایرانی نداشته باشید!
در ادامه اتفاقات دهههای ۴۰ و ۵۰، به سال ۵۷ میرسیم که یک اتفاق بزرگ است. حداقلاش این است که همه ما در این اتفاق مشارکت داشتیم؛ اتفاقی کاملاً اجتماعی و مدنی. «ما» یی که میگویم «ما» ی روشنفکرهاست که پس از انقلاب، جذب تفکرات مختلف شدیم. پس از انقلاب، طبیعی بود که تفکراتی آزاد شوند. اما برخی از این تفکرات حرفی برای گفتن نداشتند. این مساله را با سند و مدرک میگویم. نمونهاش تشکیل سندیکای تئاتر در تهران بود. در ابتدای انقلاب، سندیکای تئاتر در تهران تشکیل و بنا شد آقای دولتآبادی آن را جلو ببرد. اما هیچکس برای این سندیکا برنامهای نداشت. در همانزمان لیلا فروهر و بهمن مفید در تئاتر شهر، نمایش اجرا میکردند. این، یکرویداد است که قرار است تئاتر ما صاحب سندیکا شود اما بهدلیل بیبرنامهبودن ظرف دو هفته، این سندیکا به هم میریزد. یکی از اسناد آن دوره، ۴ شماره از مجله «صحنه معاصر» است که چاپ شد و تمام رخدادهای آن زمان در آن منعکس شده است. مجله دیگری هم به اسم «سینماتئاتر» منتشر میشد که برای دوستانی بود که بعدها گعده «مجله فیلم» را تشکیل دادند. جالب است که تمام پوسترهای تئاتر، در این مجلهها بدون حق آگهی منتشر میشدند. اما چرا این رویدادها نوشته نشده و در قالب داستان نیامدهاند؟ این مسائل که سیاسی نیستند. بعد هم یکسری کتاب درباره وضعیت هنرمندان چاپ شد که تکنگاری بودند. همه این رویدادها سند و مدرک دارند اما در داستانهای ایرانی نویسندگان ما دیده نمیشوند.
درباره اشغال لانه جاسوسی، معتقدم وقتی اتفاق افتاد، تمام روشنفکرهای ما اظهار خوشحالی کردند.
* چرا؟
چون همه به این باور رسیدند که انقلاب ۵۷، جدیتر و تثبیت شد. اما چرا نه له و نه علیهاش در تئاتر و ادبیاتمان تولیدی وجود ندارد؟ همه این مطالب را گفتم تا به این نتیجه برسم که ما در اقلیم زندگی نمیکنیم.
* یعنی درد اصلی داستان امروز ما، در نپرداختن به حادثهای مهم مثل انقلاب، نداشتن اقلیم است؟
بله. درد اصلی ما، نداشتن اقلیم است. در آن زمانهای که در دهههای ۴۰ و ۵۰، در ایران، ادبیات تولید میکردیم، ادبیاتمان روستایی بود؛ با این نگاه که گویی انقلاب ۵۷، یکانقلاب روستایی است. در حالیکه انقلاب، شهری بود. این مساله خیلی مهم است که ما یکتعریف و البته تعریف صحیحی از مفهوم داشته باشیم.
درباره اشغال لانه جاسوسی، تمام روشنفکرهای ما اظهار خوشحالی کردند. چون همه به این باور رسیدند که انقلاب ۵۷، جدیتر و تثبیت شد. اما چرا نه له و نه علیهاش در تئاتر و ادبیاتمان تولیدی وجود ندارد؟ * پس آن داستاننویسانی که انقلاب را ندیده میگیرند، مساله فقدان اقلیم دارند؟
بله. این نگاه رادیکالی که در ادبیات شکل میگیرد، نشاندهنده فقدان اقلیم است. وقتی در ادبیاتمان، اقلیم نداریم، تاریخ هم نداریم. یعنی بین انقلاب مشروطه، ملیشدن صنعت نفت و انقلاب ۵۷ تفکیک و تفاوت قائل نیستیم. برخی اینسهرویداد بزرگ را مثل هم میدانند در حالی که ریشه و نتیجه هرکدام متفاوت بود و در سال ۵۷، بنیاد یکحکومت بود که عوض شد و انقلاب اسلامی، اصلاً شبیه آن دو انقلاب پیشین نبود. صحبت من تا دهه ۶۰ است.
در دهه ۶۰، دو نوع نویسنده داریم؛ یکی آنهایی که مثل ما تازه راه افتاده بودند؛ یکی نویسندگان حرفهای که عقبه و پیشینهای داشتند. این نویسندگان حرفهای خیلی علاقهمند بودند انقلاب، اتفاق بیافتد.
* این، یعنی همانمشارکتی که اشاره کردید؛ همانمساله که همه در آن دوره موافق پیروزی انقلاب بودند!
بله. رمان «گاواربان» آقای دولتآبادی را نگاه کنید که سال ۵۰ چاپ شد. در این دوستان، حکومتیها برای سربازگیری به یک روستا میروند و روستاییها علیه سربازگیری قیام کرده و چوب برمیدارند. پس از آن هم، رمان «کلیدر» را دارد که قصهاش در اقلیم روستا اتفاق میافتد. این داشتن اقلیم، داستان دولتآبادی را نجات داده است. این مساله داشتن اقلیم در مکاتب اصفهان و خوزستان هم وجود دارد؛ تا وقتی که به دهه ۶۰ میرسیم. از آن به بعد است که ادبیات ما، فاقد اقلیم میشود و بهجای آنکه بیرونگرا و با جامعه در ارتباط باشد، تبدیل به ادبیات درونگرایِ آه میشود. در دهههای ۷۰ و ۸۰ هم، وضع به همینمنوال پیش رفت و الان، امروز در نقطهای هستیم که هویتمان را از دست دادهایم.
* هویتمان را از دست دادهایم، یعنی چه؟
یعنی تبدیل به نوعی از ادبیات شدهایم که هیچانگار است. من داور جایزه جلال بودهام و همه آثاری را که برای داوری، حداقل در سال گذشته به دبیرخانه جایزه آمدند، خواندهام. کتاب «اوراد نیمروز» نوشته منصور علیمرادی که بهعنوان تنها اثر بخش داستانی این جایزه انتخاب شد، مساله بارز اقلیم و هویت را مطرح میکند. یعنی مخاطب میتواند کویر را بهواسطه این اثر بشناسد. امین معلوف (نویسنده لبنانیتبار فرانسوی) در «هویت مرگبار» ش میگوید ما باید زندگی خصوصی خود را بنویسیم؛ زندگی خصوصی خودمان با معماری شهرمان. ایتالو کالینو (نویسنده ایتالیایی) هم میگوید من پادشاه حسهای نگفته در اقلیم ادبیاتام.
پس میبینیم که اقلیم، مساله مهمی است. اما خب، وقتی در داستانمان لوکیشن یا مکان یا اقلیم نداریم، جایی هم برای زاد و ولد قهرمان نداریم.
* پس چون اقلیم نداریم، قهرمان هم نداریم!
نهتنها قهرمان، که پیرنگ هم نداریم. چون اقلیم و قهرمان باعث بهوجود آمدن یکپیوستگی میشوند که اسمش پیرنگ است. ما پیرنگ نداریم. شاید در نوشتن زبده باشیم اما در نوشتن چیزی که قرار است تبدیل به یک قرار و تبادل اجتماعی با مخاطب شود، شکست میخوریم. ما خواننده را به دهلیزی دعوت میکنیم که در آن، اثر ما را بخواند. اما لوکیشن نداریم. بههمیندلیل ادبیاتمان بهسمتی رفته که لوکیشناش هیچانگار است.
* راه چارهای که برای برونرفت از این هیچانگاری به نظرتان میرسد، چیست؟
ما پیرنگ نداریم. شاید در نوشتن زبده باشیم اما در نوشتن چیزی که قرار است تبدیل به یک قرار و تبادل اجتماعی با مخاطب شود، شکست میخوریم. ما خواننده را به دهلیزی دعوت میکنیم که در آن، اثر ما را بخواند. اما لوکیشن نداریم. بههمیندلیل ادبیاتمان بهسمتی رفته که لوکیشناش هیچانگار است بهنظرم اگر فرضیه دهههای ۴۰ و ۵۰ را در ادبیاتمان بازخوانی کنیم، میبینیم هر نویسندهای حتی آنهایی که بازاری مینوشتند، هم در لوکیشن و اقلیم زندگی میکردند. یعنی آثار ر. اعتمادی و محمد حجازی را هم بدون لوکیشن نمیبینید. حتی آنها هم به لزوم استفاده از اقلیم در داستان ایمان داشتند. در حال حاضر، تصاویری که ما از کافهنادری، یا کافههای قدیمی تهران، مشهد یا تبریز داریم، بهواسطه لوکیشنی است که قهرمانهای قدیمی داستانها در آنها زندگی کردهاند.
بهنظر من همین فقدان اقلیم، مشکل اصلی بحث ماست و اگر از بین برود، انقلاب میتواند بهعنوان یکاتفاق مهم در تاریخ معاصرمان، صدایش را به گوش مخاطب برساند و در ساخت مسائل اجتماعی، نقشآفرینی کند. مهمترین تهدید ادبیات ما که درباره انقلاب نمینویسد، همین نداشتن اقلیم است.
* بیایید در پایان گفتگو، نداشتن اقلیم را بیشتر تشریح و حلاجی کنیم. این کلیدواژه را سادهتر بیان کنید!
صحبت از چیزی که در آن زیست نداریم. همینمساله است که باعث بروز مشکل شده است.
نظر شما