۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۶

چند روایت کوتاه از شهید محمدمهدی مالامیری؛

از خواستگاری با لباس معمولی تا تدریس در حوزه علمیه به صورت گمنام

از خواستگاری با لباس معمولی تا تدریس در حوزه علمیه به صورت گمنام

زهرا به همه دلداری داد و گفت که آقا مهدی خودش این را خواسته…اما زانوهایش سست شده بود، یک باره به یاد حضرت زینب افتاد... اشک روی گونه‌هایش جاری شد و زمزمه کرد: شما را چه کسی دلداری داد؟

خبرگزاری مهر - فرهنگ و اندیشه زهرا زمانی: کسی از هم‌درس‌های آقای مهدی خبر نداشت که این روزها خودش توی حوزه درس می‌دهد، به همسرش هم سپرده بود کسی خبردار نشود، دوستانش اسمش را رو تابلوی اعلانات جزو اساتید سطح عالی دیده بودند. این جزو خصوصیات اخلاقی‌اش بود. مثل همان روز که وقتی رفت خواستگاری لباس نو نپوشید… مادر هر چه اصرار کرده بود که یک لباس نو تنش کند، گفته بود نه، همین طور که هستم باید دیده شوم. جارو زدن و گردگیری خانه بیشتر اوقات با خودش بود. جارو هم که دست زهرا می‌دید، ازش می‌گرفت و می‌گفت این کارها با من است، کار زیاد بیرون هر چقدر هم خسته‌اش می‌کرد، شوخی و صدای خنده از توی خانه و ماشین قطع نمی‌شد، شعرهای بشری همیشه دوتایی با بابا خوانده می‌شد. شعر توی ماشین، شعر موقع استقبال از بابا… سر و صدایشان تا هفت خانه آن طرف تر هم می‌رفت، هر چند که مهدی حسابی خسته بود.

روزی که تصمیم گرفت برود سوریه، زهرا به دلش افتاده بود که مهدی شهید می‌شود و این دیدار آخر است… ۱۹ اسفند ۱۳۹۳ توی کوچه از همه خداحافظی کرد، به زهرا گفت: خیالم راحت است که پیش پدر و مادرت راحت هستی. شاید از همان وقت که ماشین توی پیچ کوچه پیچید، گوشی موبایل و خانه از دست زهرا جدا نشد. می‌گفت مهدی اگر زنگ بزند و من متوجه نشوم، دیگر معلوم نیست چه وقت بتواند تماس بگیرد… گوشی تلفن از چشم زهرا دور نشد تا روزی که به همه خبر شهادت مهدی رسیده بود غیر از زهرا… پدرش هر سه تا گوشی را از چشم زهرا پنهان کرده بود. آن روز مثل مرغ پرکنده هر چه گشت هیچکدام از گوشی‌ها را پیدا نکرد… خبر محاصره آن شب عملیات را همه شنیده بودند… تا چند ساعت زهرا دنبال تلفنش گشت و ناامید پیش مادر رفت، اما رنگی به رخساره مادر نمانده بود.. سوال چی شده؟ که به لبش رسید، پدرش گفت که می‌گویند بچه‌ها توی عملیات محاصره شدند و انگار چند نفر شهید شدند. اینجا زهرا به همه دلداری داد و گفت آقا مهدی خودش این را خواسته… اما زانوهایش سست شده بود، یک باره به یاد حضرت زینب (س) افتاد.. اشک روی گونه‌هایش جاری شد و زمزمه کرد: شما را چه کسی دلداری داد؟ وقتی زانوهای شما سست شد چطور از تل به قتلگاه نگاه کردید؟ چطور شب بچه‌ها را جمع کردید و از گم شدن در تاریکی بیابان نجات دادید؟ چطور این همه را طاقت آوردید؟ و این سستی زانوهای من چقدر ناچیز است در برابر آن همه سختی شما...

از فروردین ۱۳۹۴ تا امروز زهرا هر روز همدردی کرده است با بانو حضرت زینب (س) و حتماً هر سال محرم توی روضه‌ها اینها را زمزمه کرده است… و حالا آقا محمدمهدی مالامیری با اجازه سالار شهیدان به وطن برگشته است…

کد خبر 5279007

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha