به گزارش خبرگزاری مهر، ژان ـ لوک نانسی، فیلسوف و نظریهپرداز شهیر فرانسوی چندی پیش به خاطر عارضه قلبی که در بیمارستان بستری شده بود در سن ۸۱ سالگی درگذشت.
پیش از این، با او گفتگویی درباره موضوع «دوستی» انجام شده که سید مجید کمالی، پژوهشگر فلسفه غرب به فارسی ترجمه کرده است. متن این مصاحبه را در ادامه میخوانید؛
*جناب نانسی، مسیر حرفهای شما، دوستیهای بسیاری را به خود دیده و از آنها شکل گرفته؛ راهی که با دوستی با ژاک دریدا و فیلیپ الکو-البارت آغاز می شود. آیا فلسفه با دوستی شروع میشود؟
شاید چنین باید گفت که دوستی در تفکر نهفته است - در تفکر و نه در نگرانیها، فایده ها و چیزهایی از این دست. فکر کردن به چیزی تنها در مجاورت با آن معنا دارد. حتی در مجاورت با سنگ: شما باید شخص یا چیزی را لمس کنید، آن را احساس کنید.
*اخیراً در انتشار اثری به یاد برنارد اشتایگلر همکاری کردید. چرا سخن گفتن ازدوستی درگذشته، چنین مهم و در عین حال، دشوار است؟
اینجا مشکلی غیر قابل رفع وجود دارد. آن دوست دیگر نیست، همه، همین نبودن است. اما این «همه»، حضور عظیمی هم است. من صدایی را میشنوم، حضورش را حس میکنم. چیزی غیر قابل حذف وجود دارد. دیگریِ غایب، بر حضورش تأکید میکند: خنده او اینجاست، مالیخولیای او اینجاست. امروزه من در محاصره دوستان مرده ولی حاضر زندگی میکنم. صدای لحن و چگونگی حرف زدن شان را می شنوم که به من میگویند: «خوب، تو دوست داری بدونی که ما چی دلمون می خواد بهت بگیم، کمی بو برده ای، اما فقط خیلی کم ... ما اینجاهستیم، چندقدمی پشت سرت» و من میگویم: «در جریان کووید -۱۹هستید.» آنها: « بله، البته، اما حتی نمیدونیم در مورد آن چی باید فکر کنیم.» و من: »بله، اما شما قبلا با جزییات بیشتری به ایده مصونیت پرداخته اید ...» و آنها: «درسته، اما نمیتونستیم تصوری ازش داشته باشیم ...». داستان به این ترتیب پیش می رود: این مرگ اتفاق میافتد، و در مرگی دیگر و آتی ناپدید میشود.
*مرگِ دوست همواره در همین جا حک میشود. آیا این فاصله با دیگری، برای شما مانعی برای دوستی نیست؟
آنچه در دیگری از من دریغ میشود و از من میگریزد، همانی است که از آن دیگری، دوست میسازد؛ به این شرط که آنچه دریغ میشود، میان ما باقی بماند، نه آشکار، نه پنهان. اگر از آن رو خود را دریغ و پنهان کند که میداند این کار نزاعی پدید می آورد، از پیش به دوستی خیانت کرده است. دوستی داشتم که به تدریج آنقدر دلنگران «ملت»، «حاکمیت» و انواع توطئه ها شد که در نهایت، همه چیز از خلل این منشور مشاهده میشد. نفهمیدم که چگونه این وضعیت توانست دزدکی میان ما وارد شود. بالاخره هم این دوستی به جدایی انجامید! برای من، غیبتِ او، چونان مرگ ممکن او نبود - برخلاف، این غیاب، مجموعه ای از قطعیتها بود که مجالِ هیچ امر غریبی را نمیداد. آنچه در دیگری از من دریغ میشود، هموست، خودِ دوست است! چیزی غیر قابل تشخیص. او دوست من است، زیرا آنچه میان ما اتفاق میافتد، در میانِ ناشناخته های ما اتفاق میافتد. فلانی یا بهمانی دوست ماست نه از آنرو که اهل فضل یا شوخ طبع است. در مورد عشق هم همین امر صادق است. ما عشق میورزیم نه از برای زیبایی و ثروت. با این حال، میان عشق و دوستی تفاوت هست: الف به عنوان این فردیت، این شخصیت، و این زندگیِ خاص، دوستِ من است، در حالی که ب، زن یا مرد، وقتی عاشق او هستم، این عشق بی حد و مرز است. این تفاوت بسیار اندک است، همیشه آشکار نیست، با اینحال، وجود دارد.
*بنابراین آیا دوستی اگر وابسته باشد به چیزی که در دیگری از ما گریزان است و دریغ میشود، میتواند در غیاب بدن ادامه یابد؟
من آن را طور دیگری بیان میکنم: دوستان، مرده یا زنده، ارواح هستند، نه شبح و سیاهی- یک روح به شیوه خود میدمد. و راستی به همین دلیل است که ما میتوانیم با شخصی ناشناس هم دوست باشیم. من به بسیاری از مردم، کسانی که آنها را ملاقات کرده ام، کسانی که ندیده ام شان و گاهی به مردگان فکر میکنم: چنگیز خان، شارون، مادرِ مادربزرگم از طرف مادری، به همه اشخاصی که در این هرج و مرجی که ما را احاطه کرده، درگذشته اند و بازهم در میگذرند بی هیچ کفن و دفنی. ارواح، نَفَسها و زمزمه های میلیاردها ایده، احساس، سبک. انیک (ANNICK ،)اتین (ientienne ،)اواللی (Eulalie ،)فاتوماتا (Fatoumata) ،کیو (Kiyo … )؛ این اسم ها خود کهکشانی را میسازند.
*آیا این دوستی، شکلی از برادری است؟
برادری با هم بودنِ بی دلیل است. والدین دلیلِ بودن نیستند. تنها بنیاد این با هم بودن این است که ما از هر نظر به هم مربوطیم (بیولوژیکی، روانی، زبانی و غیره). اما ضرورت صریحی برای با هم بودن وجود ندارد مگر اینکه نیازی به ایجاد یک ساختار یا تشکیلات باشد. هر کسی در میان این وابستگی متقابل، احساس استقلال میکنند. اما با این وجود، از آنجا که فرد باید با برخی افراد مراوده آغاز کند، مردمان کوشیده اند، برادری را به نوعی - از لحاظ عقلانی، شکننده - دلیل و بنیاد تبدیل کنند. در همه اسطوره شناسی هایی که در آن برادری به کار رفته، برادری امری مبهم است: این مفهوم، ابهام موجود در نسبتهای میان «خود» و «دیگری» را معلوم میکند. جامعه دقیقا آن چیزی را تداعی میکند که از خود و با ابتناء بر خود، فراتر از برادری، بنیاد یافته است. دوستی، به نوبه خود، نشان دهنده رابطه ای است که از اجتماع و برادری جدا شده است: رابطه ای که قبل از هر گروهی، حتی هر برخوردی وجود دارد - و میتوان گفت که در زبان ذاتی است - و در عین حال آن چیزی که در مجموعه ای سازمان یافته، با گشودن ارتباطاتی دیگر، پذیرش ساده افراد گروه را به دنبال داشته باشد است. همانند روابط عاشقانه، این ارتباطات از وجه منفی شان جدایی پذیر نیستند: از خصومت، کینه، نفرت. نوعی دوگانگی نیرومند، زیربنای همه روابط ماست. این خصلت به این واقعیت مربوط میشود که همه ما «یکسان» هستیم و آنچه میتواند ما را جذب کند، دفع هم میتواند بکند.
*آیا قائل به معنایی سیاسی برای دوستی هستید؟
آنچه ما «سیاسی» مینامیم در اصل برای سازماندهی و ایجاد تعادل بین دوگانگی «جامعه پذیری غیر اجتماعی» (کانت) ما ایجاد شده است. این جبران مستلزم آن است که همه با «شخصی ثالث» در ارتباط باشند که فرض میشود از صرف روابط نیروها، همچون نیروهای جاذبه، استعال یافته یا حداقل از آن فراتر میرود. نبوغ بزرگی در این زمینه در کار آمده است: دولت ـ شهر، امپراتوری، قلمرو دولت، جمهوری و غیره. هر بار، نفری سوم، یک «قدرت»، اختراع شده. اما امروزه همه چیز متفاوت است: بازی نیروها کامالً تحت سلطه ماشینِ تکنو ـ اقتصادی است؛ امر یگانه ای که بازی را تنظیم، کنترل و آزاد میکند. به یک معنا، روابط دوستی یا خصومت ـ که هنوز وجود دارند ـ اهمیت چندانی ندارند زیرا آنچه بر سریر قدرت است، دیگر یک قدرت نیست بلکه یک نیرو است. نشانه این شرایط این است که فیلسوفان یا متفکران امروزی در سراسر جهان پراکنده شده اند. حتی میتوانم بگویم که آنها در اطراف سرگردان هستند. ما در مورد «موقعیتها» یا «راه حل ها» بحث میکنیم، اما اینها مبهم و نامشخص هستند. البته (قرابتها و خصومتهایی) وجود دارد، اما همه چیز با روابط نیروها گره خورده است. «دوستی» و «برادری» به کلمات قدیمی عاری از قدرت فکر تبدیل شده اند. البته من دوستانی دارم، اما این دوستی «خصوصی» شده است، دیگر هیچ پژواک سیاسی ندارد.
نظر شما