۶ آذر ۱۴۰۰، ۹:۲۰

گفت‌وگوی مهر با سیدضیا قاسمی درباره رمان جدیدش؛

مشکلات نوشتن رمان به زبان فارسی در سرزمین‌های شمالی‌ اروپا

مشکلات نوشتن رمان به زبان فارسی در سرزمین‌های شمالی‌ اروپا

ساکن سوئد شدم کشش به داستان در من قوت گرفت چرا که این‌جا سیطره رمان بیشتر از شعر است. شعر در کشورهای ما اقبال عمومی خوبی دارد ولی در جامعه‏‌ای مثل سوئد شعر به هیچ‌وجه اقبال رمان را ندارد.

خبرگزاری مهر- فرهنگ و اندیشه- جواد شیخ الاسلامی: سیدضیاء قاسمی نامی است که همه او را به شعرهایش می‌شناسند. شاعر افغانستانی که بیشتر از دو دهه در ایران زندگی کرد، بالید و جوایز متعددی را در سال‌های حضورش در ایران کسب کرد ولی در نهایت مشکلات مهاجرت در ایران او را هم به مهاجرت سوم و چهارم وا داشت و این شاعر را راهی شب‌های سرد سوئد کرد. حالا مدتی است که دو رمان سیدضیاء قاسمی به بازار نشر آمده و علاقه‌مندان به ادبیات فارسی را با داستان‌نویسی قصه‌گو روبرو کرده‌اند.

رمان «وقتی موسی کشته شد» دومین رمان قاسمی است که به‌تازگی در ایران منتشر و بهانه این گفتگو شده است. رمانی تاریخی و قصه‌گو درباره افغانستان و دوره پنج ساله حکومت طالبان که ظهور یک نویسنده در ادبیات داستانی افغانستان و زبان فارسی را نوید می‌دهد.

به بهانه انتشار رمان «وقتی موسی کشته شد» گفتگویی با سیدضیاء قاسمی داشتیم و با او درباره این رمان و دغدغه‌های او در حوزه داستان حرف زدیم.

مشروح این‌گفتگو در ادامه می‌آید:

* سیدضیاء قاسمی در شعر امروز ادبیات فارسی نامی شناخته شده است و مخاطبان ادبی با او آشنا هستند. چه شد که بعد از دو دهه حضور در فضای شعر سر از وادی داستان درآوردید؟

این مسأله شاید دو سه علت داشته باشد. یکی اینکه ما مردم افغانستان در دهه‌های گذشته چشم‏دیدهایی از جنگ و آوارگی و کوچ و اینجور چیزها داشته‌ایم و حوادث زیادی را از سر گذرانده‌ایم که من به عنوان شاعر و علاقه‌مند به ادبیات همیشه دوست داشتم این تجربیات و حوادث هیچوقت فراموش نشوند و به نوعی روایت شوند. این مسائل را هم نمی‌توان به صورت تفصیلی در شعر بیان کرد. هرچند من کوشش‏‌هایی در شعر کردم؛ مثلاً یک شعر نسبتاً بلند دارم به اسم «سفرنامه همسفر ماه» که در مجموعه «باغ‌‏های معلق انگور» آمده و به نوعی روایت یک سفر به افغانستان است. همچنین منظومه «تکوین» را نوشتم که آن شعر هم دقیقاً حالت روایی دارد و من در این شعرها سعی کرده بودم خیلی از خاطراتم را بیان کنم. ولی چون در شعر تخیل باید خیلی غلیظ‏تر باشد و شاعر باید دغدغه‌اش را تمثیلی بگوید، نمی‌شد آن حرف‌ها را تفصیلی و رئال‌تر نوشت. من دوست داشتم مفصل‌تر و واقعی‌تر مسائل را روایت کنم. ضمن اینکه من از قدیم به ادبیات داستانی علاقه داشتم. شاید من قبل از اینکه شعر بخوانم، بیشتر رمان می‏خواندم و در زندگی‌‏ام با داستان مأنوس‌تر بودم. جدا از این تحصیل من در زمینه سینما بود که خود این هم محملی شد که من به روایت و روایتگری علاقه داشته باشم. همه اینها باعث می‌شد برای بیان تجربه‌‏هایی را که داشتم و دوست داشتم آنها را بیان کنم، به سمت داستان کشیده شوم.

در قالب شعر نمی‌‏شد بسیاری حرف‌ها را به تفصیل بگویم و مثلاً فضا را منتقل کنم، صحنه را قصه کنم و شخصیت‏‌ها را به خوبی بازآفرینی کنم. این بود که نوشتن داستان برایم جدی‌تر شددر قالب شعر نمی‌‏شد بسیاری حرف‌ها را به تفصیل بگویم و مثلاً فضا را منتقل کنم، صحنه را قصه کنم و شخصیت‏‌ها را به خوبی بازآفرینی کنم. این بود که نوشتن داستان برایم جدی‌تر شد. بعد که ساکن سوئد شدم کشش به داستان در من قوت بیشتری گرفت. چرا که این جا دیدم سیطره رمان خیلی بیشتر از شعر است. شعر در کشورهای ما مثل افغانستان و ایران هنوز اقبال عمومی خوبی دارد ولی در جامعه‏‌ای مثل سوئد و غرب شعر به هیچوجه اقبال رمان را ندارد. مثلا تیراژ یک مجموعه شعر از یک شاعر خوب و شناخته‌شده‌ در سوئد به اندازه یک رمان متوسط هم نیست. در اینجا رمان تیراژ بیشتری دارد، در جامعه بیشتر مورد استقبال قرار می‌‏گیرد و مخاطب خیلی گسترده‏‌تری دارد. همه اینها به نحوی کنجکاوی من در داستان را جلب کرد.

با خودم گفتم حالا که زمانه این‌طوری است، من هم همین مسیر را پی بگیرم. خوشبختانه علاقه‌اش را هم داشتم و این دلایل هم باعث شدند بیشتر به نوشتن داستان تشویق شوم و رمان «زمستان» را بنویسم. در رمان زمستان خاطرات شخصی و چشم‌دیدهای شخصی من جضور بیشتری دارند، هرچند قصه یک قصه خیالی است. قصه یک سفر قاچاق از پشت مرزهای ایران-ترکیه شروع می‌‏شود، تا به یک کمپ در اتریش می‌رسد و این بیت هم فلاش‌بک‌هایی به گذشته‏‌ها دارد. البته این قصه‌‏ای نیست که من خودم آن را تجربه کرده باشم، چون من در طول زندگی‌‏ام هیچ وقت سفر قاچاق نداشته‌ام ولی راجع به آن زیاد شنیده‌ام و خوانده‌‏ام. تصورات و دانسته‌های من از موضوع و خاطرات شخصی خودم، که بیشتر در فلش‌بک‏‌هایی که در قصه‌‏های حاشیه‏ای داستان هست، رمان زمستان را خلق کردند. وقتی رمان اول را نوشتم، در آزمون و خطا خیلی چیزها را تجربه کردم و شیرینی‌های آن باعث شد مشتاق شوم و رمان بعدی را شروع کنم که همین رمان «وقتی موسی کشته شد» حاصل آن است.

* «وقتی موسی کشته شد» رمان روانی است. مخاطب با آن پیش می‏‌آید، جذابیت‏‌های زبانی‏ رمان زیاد است و ما در مجموع با یک رمان خوشخوان و جذاب مواجهیم که تعلیق داستان که از همان خط اول رمان شروع می‌شود و مخاطب می‌خواهد بداند موسی چرا کشته شد، مخاطب را بدون خستگی پیش می‌برد. می‏‌خواهم بپرسم زبان روان و شسته‌رفته این رمان متأثر از چیست؟ آیا تجربه شما در شعر به کمک شما آمده یا این‌که این رمان حاصل بازنویسی‌های زیادی است که آن را اینقدر یک‌دست و روان کرده؟

به هر حال سال‌ها کار کردن با شعر خیلی روی زبان من تأثیر گذاشته و باعث شده من در زبان داستان و روایت هم حساس باشم، یک مقدار سخت‏گیر باشم و با وسواس کار کنم. چون همانطور که می‏دانید در شعر عنصر زبان خیلی مهم است و کلمات و اقتصاد کلمات و چینش کلمات برای شاعر خیلی مهم است. خب این سخت‏گیری در من نهادینه شده و موجب شده من به تک تک کلمات از لحاظ آوا و موسیقی‏، از لحاظ ساخت و فرمش در جمله، از لحاظ تناسب‏اش با اول تا آخر متن و همخوانی‌‏اش با دیگر اجزاء جمله،‌ همچنین صنایع ادبی مثل جناس و هم‌آوایی توجه داشته باشم. وقتی که من شعر می‌نوشتم همیشه حواسم به این چیزها بوده و حالا من رمان هم می‌نویسم نیز به صورت ناخودآگاه این وسواس را داشته‌ام.

شاید بشود گفت روی تک تک کلمات این رمان تأمل داشته‌ام. یعنی چه در زمان نگارش اولیه‏ که حواسم بوده به همه ابعاد آن کلمه و جمله‌ای که می‌نویسم باشد و چه در هنگام بازخوانی‏‌ها و بازنویسی‌‏های دوباره که این حساسیت را با خود داشته‌ام. بسیار اتفاق افتاده که در همین رمان «وقتی موسی کشته شد» کلمه عوض کردم، جمله عوض کردم، جمله را جابه‌جا کردم تا این‌که به یک زبان روان و یک زبان خوش‌خوان برسم. همچنین دقت کنم که دایره مخاطب خودم را گسترده در نظر بگیرم؛ یعنی رمانی بنویسم که هم مخاطبی از بدخشان افغانستان و هم مخاطبی از داخل مرزهای ایران بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. سعی کردم به زبانی برسم که ضمن حفظ آن رنگ و بوی زبانی افغانستان، بر هیچ‌بخشی از مخاطبانم در گستره زبان فارسی غریبگی نکند و برای هیچ‌کس نافهم نباشد.

* برایم جالب است که این کتاب با این‌که حجم‏ش زیاد نیست و رمان نسبتاً رمان کوتاهی است، ولی با یک اثر ساده و سطحی طرف نیستیم. یعنی ایجاز شعر خیلی کمک کرده تا جهان رمان وسیع باشد، اگرچه خودش چندان حجیم نباشد. همان‌طور که ما در شعر معانی را چکیده و موجز می‏‌کنیم، در رمان «وقتی موسی کشته شد» هم شاهد این ایجاز هستیم. با اینکه رمان کم‌حجم است ولی دریافت‌هایی که مخاطب از داستان می‌‏گیرد خیلی گسترده و عمیق و جدی است.

بله، من موافقم. چون در شعر ما با اقتصاد کلمات مواجهیم، یعنی پرهیز از اتلاف و پرهیز از زیاده‌‏گویی و لزوم رعایت ایجاز، این خصلت در ما درونی شده و به من کمک کرده است. ذهن من با شعر تربیت یافته و پرورش یافته و این خصیصه ناخودآگاه و خودآگاه در نوشتن داستان هم تأثیر داشته است. قصد من در این رمان این بود که مفاهیم زیادی را بیان کنم و از طرفی دچار اتلاف و پرحرفی هم نشوم. تحصیل من در رشته سینما و آموخته‏‌هایی که در حوزه سینما داشتم هم به کمکم آمد و من سعی کنم برای رعایت ایجاز، خیلی جاها را تصویری اجرا کنم و بیان کنم. مثلاً تدوین‏گری سینما به من یاد داد که فصل‌ها را طوری ببندم که انگار دارم یک فیلم سینمایی را تدوین می‏کنم.

در این که ماجرای موسی را با چه تصاویر و فصل‌بندی‌هایی بیان کنم، سینما بسیار کمکم کرد. چون به هر حال موسی یک آدمی است که سی سال زندگی کرده و من نیاز نداشتم که همه این سی سال را روایت کنم. باید مقاطعی را می‏آوردم که اهداف مورد نظرم در رمان برآورده کند.

* خب یک مقطع اصلی رمان در حاکمیت پنج ساله طالبان می‌گذرد ولی نکته‏‌ای که برایم جالب است این است که ما با یک رمان کلیشه‌‏ای طرف نیستیم؛ رمانی که خیلی صریح و بی‌پرده با طالبان پنجه بیندازد و فحشش بدهد و عصبیت خودش را در قالب رمان خالی کند. رمان واقعاً کلیشه‌‏ای نیست و ما با یک رمان قصه‌‏گو مواجهیم که حرف‌های خودش را در آن نمادسازی‌هایی که دارد و در آن عاطفه و درد و رنجی که به مخاطب منتقل می‏‌کند، بیان می‌کند و موفق هم می‌‏شود. این هم برایم خیلی ارزشمند بود. بگویید چقدر برایتان سخت بود عصبیت و تنفری که از طالبان دارید روی کتاب سایه نیندازد و ما با یک رمان کلیشه‌‏ای و سفارشی و خیلی بی‏پرده مواجه نباشیم.

ممنون. این نظر لطف شماست. ولی بله،‌ من همیشه در شعرهایم و همچنین این رمان سعی می‏کردم حرف‌هایم به صورت عواطف شخصی جلوه نکند، دچار شعارزدگی نشود و من اتفاقات را سیاه مطلق یا سفید مطلق نبینم و مسائل را اینگونه روایت نکنم. من علاوه بر طالبان نسبت به جنگ‌های داخلی بین گروه‌ها، نسبت به دولت کمونیستی، نسبت به کودتای داودخان و نسبت به خیلی از اتفاقات در این رمان نقدهای زیادی داشتم و سعی کردم همه آن نقدها به نحوی بیان شود، ولی همچنین تلاش داشتم هیچ‌کدام این‌ها سیاه مطلق نباشد و یا اگر چیزهایی را خودم می‏‌پسندیدم، آن‌ها را سفید مطلق نشان ندهم. بلکه سعی کردم راوی‏ای که دارد روایت می‏‌کند، یعنی دانای کلی که دارد روایت می‌‏کند، یک ناظر بی طرف باشد. فقط چیزهایی را که می‏‌بیند و چیزهایی که از ذهن شخصیت‏ها می‏خواند را روایت کند و خودش موضع‏گیری مستقیم نداشته باشد. لحن بی‌طرفانه‌ای داشته باشد و بیرون از ماجرا بایستد.

من فکر می‏‌کنم وقتی مخاطب یک رمان را می‌‏خواند، نباید عواطف شخصی نویسنده یا راوی را ببیند. مخاطب باید فقط روایت را بشنود و صحنه‌‏ها را ببیند و این عواطف خود مخاطب است که تصمیم می‏‌گیرد نسبت به این اتفاقات یا نسبت به این اشخاص یا نسبت به این جریانات چه قضاوتی داشته باشد و چه موضعی بگیرد.

* وقتی من به عنوان یک علاقه‌مند به ادبیات داستانی افغانستان فکر می‌‏کنم، یکی از چهره‌‏های شاخصی که معمولاً به ذهنم می‌‏آید «خالد حسینی» نویسنده رمان مطرح بادبادک‌باز است. با اینکه او هم یک نویسنده کاملا قصه‌‏گو است ولی در عمل می‌‏بینیم روایتی که ارائه می‌کند کاملاً جانبدارانه است. من با خواندن رمان‌های دوم و سوم او گاهی با خودم می‌گفتم انگار خالد حسینی نوشتن این رمان‌ها را با سفارش مستقیم سازمان سیا نوشته است! آنقدر که او در این دو رمان خود آمریکا را تطهیر کرده و از بس که جانب آمریکا را گرفته است. این در حالی است که شما در رمان‌تان جانبداری هیچ گروه و جناحی را نکرده‌اید و فقط درد و رنج و مسائل مردم افغانستان را روایت کرده‌اید. من فکر می‏‌کنم این هم از آن نقطه‌‏های درخشانی است که شما در این رمان به آن دست پیدا کرده‌اید. ما شاهد بروز نویسنده‌ای هستیم که پس از سال‌ها مشاهده مسائل افغانستان، حالا از یک موضع بالاتر از مردم خودش حرف می‌زند و درد مردم خودش را روایت می‌کند، بدون اینکه بخواهد به دعواهای قومی و جناحی و سیاسی دامن بزند.

ممنونم. ارزشهای کار خالد حسینی به کنار. به هر حال او با رمانی که نوشت باعث شد توجه خیلی از مردم جهان به سمت افغانستان جلب شود و کنجکاوی زیادی نسبت به افغانستان شکل بگیرد و خیلی از مردم مشتاق شوند که راجع به افغانستان بدانند، اما به هر حال خالد حسینی یک آدم دو ملیتی افغانستانی-آمریکایی است. او از کودکی در آمریکا بزرگ شده و علایقی هم نسبت به آن بخش از ملیت‏اش دارد. منتها من عامدانه سعی کردم در دام جانبداری نیفتم. ببینید، مثلاً من می‌خواستم در فصل آخر رمان وقتی که طالبان سقوط کردند، شادمانی مردم را نشان بدهم، منتها پرهیز کردم از اینکه این را در قالب سیاست بیاورم یا در قالب گروه‌های سیاسی دولت نشان دهم. عمداً آمدم و این را خوشحالی را در قالب رفتار طبیعت نشان دادم؛ یعنی خشکسالی که رفع شده و واقعاً هم اتفاق پس از سقوط طالبان افتاده بود. یعنی در آن پنج سال حاکمیت طالبان در افغانستان خشکسالی بود و دقیقاً از وقتی که طالبان سرنگون شدند هم دوباره بارندگی‏ها شروع شد و خشکسالی رفع شد.

به هر حال این اتفاقی بود که افتاده بود و من خواستم در این رمان از آن استفاده سمبلیک بکنم و آن فضای شادمانی و شعف از سقوط طالبان را با این اتفاق نشان بدهم. اگر مخاطبان کتاب را خوانده باشند، یادشان هست که من آن خرگوش‌های خوشحالی که از کوه پایین می‏آیند، زمین‌هایی که سبز شده، چشمه‏ای که دوباره شکوفا شده و پرنده‏‌هایی که دارند روی درختان می‏خوانند را تصور کرده‌ام و تلاش کرده‌ام شادمانی‌ام از رفتن طالبان را اینگونه ابراز کنم.

* همین ایده‌‏ای که درباره خشکسالی در دوران طالبان گفتید خودش می‏تواند سوژه یک رمان مجزا باشد. فقط کافی است که نویسنده نگاه جستجوگر داشته باشد و از بیان کلیشه‌ای از مسائل افغانستان فاصله بگیرد.

بله. «خالد نویسا» نویسنده خوب ما یک رمان خوب به نام «آب و دانه» دارد که سوژه‏ آن کتاب همین خشکسالی است و محل اتفاق رمان هم بامیان است. به نظر من آن رمان هم یکی از رمان‌های خیلی خوب ادبیات افغانستان است که آنطور که باید و شاید در جامعه ادبی زبان فارسی معرفی نشده.

* شما در سوئد هستید و هنوز به زبان فارسی می‏نویسید و این به خودی خود ارزشمند است، ولی به عنوان یک نویسنده‏ای که در کشورهای انگلیسی‌زبان و غیر فارسی حضور دارید این دغدغه یا این وسوسه را ندارید که مثل «خالد حسینی» رمان‌تان را به زبان انگلیسی بنویسید؟ یا اینکه پیش از انتشار نسخه فارسی ترجمه آن را منتشر کنید تا بیشتر دیده شود؟

علاقه که دارم. به هر حال هیچ نویسنده‌‏ای از داشتن مخاطب جهانی بدش نمی‌‏آید. شاید هدف یا آرزوی هر نویسنده‌‏ای است که مخاطب جهانی داشته باشد، در همه جهان شناخته بشود و کارش به زبان‌های مختلف ترجمه شود. من هم علاقه دارم که کارم توسط خوانندگان غیر فارسی‌زبان خوانده شود، ولی به دلایل متعدد این اتفاق هنوز عملی نشده است. انگلیسی‏ من آنقدر خوب نیست که بتوانم رمانی آنطور که می‌خواهم به آن زبان بنویسم. از طرفی علاقه و درگیری شدیدی که من به فارسی دارم و هنوز نتوانسته‌‏ام ذهنم را از فارسی جدا کنم، باعث شد که من زبان سوئدی را هم آنطور که باید یاد نگیرم. حداقل فعلا توان این را ندارم که به زبانی غیر از فارسی بنویسم.

با این‌همه علاقه دارم که رمان و شعرهای من به زبان‌های دیگر ترجمه شود، کما اینکه شعرهایم کم و بیش،‌ نه به صورت مجموعه کتاب مستقل، ولی تک و توک به زبان‌های مختلف ترجمه شده‏اند و در مطبوعات یا در مجموعه شعرهای مختلف منتشر شده است. من علاقه دارم که مجمپعه شعر مستقل یا رمانم به زبان‌های دیگر ترجمه شود ولی فکر می‏کنم فعلاً راهش این است که رمان من اول به زبان فارسی مطرح شود. یعنی از راه شناخته شدن در جامعه ادبی زبان فارسی توجه مترجمین زبان‌های دیگر هم به آن جلب شود. فعلا هم یکی از مترجمین خوب زبان عربی ابراز تمایل کرده که «وقتی موسی کشته شد» را ترجمه کند و امیدوارم این اتفاق شروع توجه به کتاب در زبان‌های دیگر باشد.

* خودتان فکر می‌‏کنید که حرکت‌تان در داستان چقدر مستمر باشد و چقدر برایش آرزو و ایده و هدف دارید؟ بخصوص که طالبان دوباره کشور را گرفته و بهترین زمان برای این است که دوباره درباره افغانستان حرف بزنیم. مثلا دخالت‌های خارجی که ریشه بسیاری از مسائل افغانستان است هنوز گفته نشده و نقش آمریکا و کشورهای غربی و همسایه هنوز واشکافی نشده است. تنها ماجرای فرودگاه کابل می‏تواند منبع ده‌ها و صدها رمان و تئاتر و فیلم و سریال و غیره باشد.

درست است. یعنی چهل سال جنگ، آوارگی و همه مسائل ناشی از آن مثل فقر و پراکندگی‏ های خانواده ‏های افغانستانی در کشورهای دیگر منبع عظیمی از قصه و داستان است. مثلاً خانواده‏ هایی هستند الآن که اعضایشان در کشورهای مختلف پخش هستند. می‏ بینی یک خانواده پدرش یک جایی است، پسرش در استرالیاست، یک پسر دیگرش در کانادا و دخترش در آلمان است. اینکه دارم مثال می‏زنم دقیقا اوضاع یکی از دوستان خودم است که خانواده‌اش در چهار گوشه دنیا پراکنده شده‌اند. اتفاقاتی از این قبیل برای ما در طول چند نسل رخ داده و همه اینها قابل روایت است و باید روایت شوند. من هم یکی دو تا سوژه برای نوشتن دارم که روی آنها فکر می‏‌کنم و امیدوارم که فرصت کنم و بنویسم‌شان. خودم اشتیاق زیادی دارم ولی این مسآله بستگی به این دارد که چه بازخوردهایی درباره دو رمانم از مخاطب می‌گیرم. به‌خصوص رمان دومم که در آن بیشتر «خودم» بودم. رمان زمستان را با مقداری آزمون و خطا نوشتم و در آن تجربه کسب کردم ولی رمان دوم من رمانی است که آن را مسلط‏تر نوشتم و آن را کار کامل‏تری می‌‏دانم.

بازخوردها نسبت به این رمان هم بیشتر است و استقبال بیشتری از آن شده است. اگر ببینم که این کار بیشتر دیده می‌شود، طبیعی است که من هم بیشتر تشویق می‏شوم به اینکه ادامه بدهم و ادبیات داستانی را جدی‌تر بگیرم. این یک بُعد قضیه است، یک بعد هم به هر حال مشکلات زندگی شخصی است. من در سوئد درگیر یک درسی هستم که ربطی به دنیای ادبیات و زبان فارسی ندارد و من مجبورم تمام وقت و ذهنم را روی درس و زبان سوئدی متمرکز کنم. راستش را بخواهید به سوژه‏‌های مختلف فکر می‏کنم ولی مجالی که بتوانم آنها را شروع کنم ندارم. امیدوارم مشقات و مشکلات درسی که دارم را بنده پشت سر بگذارم تا بتوانم خودم را وقف نوشتن کنم.

* شما در سوئد مشکلاتی برای معیشت دارید و به هرحال در یک کشور غریبه با خودتان و هویت و علائق‌تان زندگی می‌کنید. اگر در ایران شرایطی مهیا باشد که بتوانید بیایید و اینجا با فراغ بال بیشتر روی ادبیات وقت بگذارید، آیا این انگیزه و آرزو و کشش را دارید که از سوئد به ایران برگردید و روی ادبیات متمرکز شوید؟

بله! من فکر می‏کنم برای هر ادیبی،‌ هر نویسنده‏ای و هر شاعری این یک وضع ایده‌‏آل است که در جامعه زبانی و در بافت زبانی خودش زندگی کند. جامعه و زبان برای یک شاعر و نویسنده حکم آب را برای یک ماهی دارد. ما نویسندگانی که در غربت هستیم از جامعه‌‏ای که در آن مخاطب داریم و مردم زبان ما را می‌فهمند،‏ محروم هستیم. به همین دلیل ما در اینجا بخش زیادی از وقت خودمان را صرف فضای مجازی می‏‌کنیم، چون تنها راه ارتباطی ما با جامعه زبانی خودمان و با مخاطب آثارمان فعلاً فضای مجازی است. طبیعتا احساساتی که از این فضا می‏گیریم هم به نوعی مجازی است و از حس کردن آن حال و هوای واقعی که من می‌توانم در یک شب شعر واقعی در تهران یا کابل آن را تجربه کنم، محرومم.

خب این محدودیت‌ها هست و احساس آدم را جریحه‌دار می‌کند و به اعتماد به نفس آدم ضربه می‌زند. البته امیدوارم که یک روز هم افغانستان آرام شود و زمینه برای زندگی و حضور خانواده و بچه‌‏ها در آن مساعد و مناسب شود و هم در ایران این محدودیت‌ها کمتر بشود و من یا خیلی از دوستانی که مثل من در یک جامعه با یک زبان بیگانه دارند زندگی می‏‌کنندهمچنین اگر در تهران یا کابل باشم می‌توانم کتاب‌های خودم را پشت ویترینی در تهران یا کابل ببینم و در جلسات نقد و بررسی و رونمایی که برای کتابم می‌گیرند حضور پیدا کنم، اما در سوئد این امکان وجود ندارد. خب این خیلی تفاوت دارد با اینکه من استوری‌‏های اینستاگرام را ببینم و لطف دوستانم را از این طریق لمس کنم و مطالب‌شان را بخوانم. البته همین مواجهه مجازی هم برای من ارزشمند است ولی این به آن مایه و پایه‌‏ای که یک جلسه تحلیلی حضوری در تهران به من احساس خوب بودن و رضایتمندی می‌دهد نیست.

بنابراین حضور در ایران یا افغانستان برای من و برای همه ادیب‌‏ها یک ایده‌‏آل است و من از خدایم است که روزی شرایط زندگی در کابل که شهر عزیزم است یا در تهران که موطن فرهنگی و کشور دوم من است فراهم شود و من در جامعه زبانی خودم زندگی کنم. الآن خود شما از شرایط افغانستان و همچنین ایران خبر دارید. در افغانستان که جنگ است و دوباره طالبان بر سر کار آمده است، در ایران هم من به عنوان یک افغانستانی هنوز نمی‏‌توانم اقامت دائم بگیرم و در بسیاری از شغل‌ها حضور داشته باشم. من بیست و سه سال در ایران زندگی کردم و تجربه خوبی هم برایم بوده است. خیلی چیزها در ایران یاد گرفتم و همیشه هم سپاسگزار مردم و جامعه ایران هستم اما این را قبول کنید که با شرایط سخت فعلی نمی‌توان به حضور در ایران فکر کرد. با تعلیق و معلق بودنی که یک مهاجر در ایران دارد، نمی‏‌شود روی یک زندگی دائمی برنامه‌ریزی کرد. مثلاً من دوست دارم اگر یک جایی کاری می‌کنم، به نام خودم کار کنم ولی در ایران آن وقت‌هایی که من بودم یا اگر همین الآن بیایم و بخواهم در جایی مثل رادیو کار کنم، مجبورم به صورت غیرمجاز کار کنم. طوری که حقوقم به نام سردبیر رد شود، او حقوق را دریافت کند و بعد به صورت شخصی به من بدهد.

خب این محدودیت‌ها هست و احساس آدم را جریحه‌دار می‌کند و به اعتماد به نفس آدم ضربه می‌زند. البته امیدوارم که یک روز هم افغانستان آرام شود و زمینه برای زندگی و حضور خانواده و بچه‌‏ها در آن مساعد و مناسب شود و هم در ایران این محدودیت‌ها کمتر بشود و من یا خیلی از دوستانی که مثل من در یک جامعه با یک زبان بیگانه دارند زندگی می‏‌کنند، برگردند به آن دریایی که باید در آن باشند.

* درباره رمان «وقتی موسی کشته شد» تا امروز چه واکنش‏هایی از مخاطب گرفته‌اید؟

چون از ایران دور هستم درباره استقبالی که اتفاق افتاده یا اتفاق نیفتاده اشراف کاملی ندارم، ولی اکثر دوستانی که کتاب را خوانده‌اند راضی بوده‌اند و کار را پسندیده بودند. تا جایی که من می‏‌دانم نشر هم با توجه به اینکه من در جامعه ایران یک رمان نویس شناخته‌شده نیستم و این اولین رمان من است که در بازار نشر ایران پخش می‌‏شود، راضی هستند. البته رمان «زمستان» پیش از این کتاب منتشر شده ولی در تهران به صورت گسترده توزیع نشده است. به همین دلیل می‏توان «وقتی موسی کشته شد» را به عنوان اولین رمان من در بازار ایران در نظر گرفت.

با توجه به اینکه در فضای داستانی ایران از من شناختی وجود نداشته،‌ فکر می‏کنم که استقبال‏‌ها نسبتاً راضی کننده بوده ولی من امیدوارم که توجه به رمان بیشتر شود، یعنی دوستان منتقدی که کتاب را می‏خوانند بر کتاب نقد بنویسند و در مطبوعات بیشتر معرفی شود تا کارم بیشتر دیده شود. چون حس می‏کنم جامعه ایران و هم‌زبانان ایرانی نیاز دارند که نسبت به افغانستان و نسبت به پدیده‏ای به نام طالبان شناخت بیشتر و متنوع‏تری پیدا کنند و ادبیات یکی از این راه‌هاست. رمان «وقتی موسی کشته شد» یکی از منابعی است که می‏تواند اطلاعات نسبتاً دست‌‏اولی به مخاطب ایرانی بدهد.

کد خبر 5359095

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha