خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: «کوچ اصوات» اولین مجموعه داستان محمدحسن جمشیدی است که بهتازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. اینکتاب ۱۶ داستان دارد که طی ۱۰ سال گذشته نوشته شدهاند. جمشیدی، پیشتر دو مجموعهشعر منتشر کرده و تاثیرات شاعریاش در داستانهای «کوچ اصوات» هم مشخص است.
به بهانه چاپ «کوچ اصوات» و چاپ اینمجموعهداستان از اینشاعر گفتگویی با او داشتهایم.
مشروح اینگفتگو در ادامه میآید:
* آقای جمشیدی زبان داستانهای شما ساده نیست و بازیهای فرم و ساختاری دارد. علاقه خودتان به این سبک نوشتن است یا به نظرتان نیاز فضای داستان بود؟
فضای داستانها زبان ساده را نمیطلبید و صرف داشتن بازهایزبانی این انتخاب را نکردم. شخصیتهای داستان در عالم واقع حضور ندارند و شاید به نوعی می توان گفت یک «آرمانانسان» هستند و این زبان فکر می کنم مناسب چنین شخصیتهایی است. مثلا در قصه «صدای اشیا» آدمی را داریم که بچه ندارد و زنش هم کرولال است و هیچ صدایی در خانهاش نیست جز صدای اشیاء و از طریق همین است که صدایی وارد خانه میشود. در قصه «خواجه عبدالله» آدمی داریم که میپرسد، مگر مردهها از قبر خسته میشوند و این سوالی است که داستان با آن شروع میشود. هر داستان پرسش فلسفی و اجتماعی دارد و مسئلهای که دغدغه آن را داشتم و به آن دامن زدم و شاید در این داستانها بلند بلند فکر کردم و حرف زدم.این بلند بلند فکر کردن برای من یکی از راههای رهایی از پرسشهای ذهنی خودم است.
* به نظرتان این بازیهای زبانی داستان را سختخوان، و درک ماجرا و مفهوم را سخت نکرده است؟
تابحال کسی چنین نظری نداشته است لااقل به گوش من نرسیده است. تازه زبان ساده داستانها نیز به گوشم خورده است. به نظرم اگر بخواهیم در عرصه ادبیات جدی قدم برداریم و حرفی جدی بزنیم، میطلبد که ساحت روایت آن و بالطبع زبان آن هم جدی باشد. من شاید سعی بر متمایزنویسی داشته باشم اما اینکه بگویم ممتاز هم نوشتهام حرفی است که دیگران و اساتید پیرامون آن حرف بزنند.مثلا وقتی میخواهم راجعبه پیرمردی صحبت کنم که حرف نمیزند و در انتهای کوچه، تبدیل به پزشکی شده است که تنها به دردهای مردم گوش می کند و بعبارتی تنها نسخهاش برای دردها گریه است، نیاز به چیزی دارم که مخاطب را قلقلک دهد و تنها ابزار من زبان است و با استفاده از این زبان به مخاطب القا میکنم این داستانی که میخوانی در عالم واقع رخ نداده است اما تو به آن فکر کن شاید برای تو قابل لمس باشد.
* بهنظرتان اینسبک نوشتن در ادبیات ما وجود ندارد؟
به نظرم نویسنده اگر احساس میکند چیزی که قرار است بنویسد وجود دارد و قبلا در مورد آن گفتهاند، ادامه دادن این داستان و حتما چاپ آن اشتباه است. هرکس باید سعی کند جهان متفاوت خود را خلق کند، جهانی که شاید آنچنان عینی نیست اما قابل لمس است. شاید ما داستان شاعرانه داشته باشیم اما وجه تمایز داستانهای من این است که جهانبینی آنها هم اتفاقا شاعرانه است. به نظرم غلبه خیال بر واقعیت و خلق شخصیتهایی که هرکدام می توانند ابر قهرمان باشند و جهان را از این سکون زجرآور نجات دهند، وجه تمایز این داستان ها میتواند باشد. مثلا قصه «مرگبان». کجا در عالم واقع شخصیتی وجود دارد که از مرگ مراقبت کند و یا روشی داشته باشد برای تماشای دنیای بعد از مرگ انسان، بدون اینکه مرده باشیم؟ چه کسی دوست ندارد دنیای آدمهای اطرافش بعد از خودش را ببیند، بی اینکه مرده باشد؟
* پس اعتقاد دارید فضایی که خلق کردید بکر است؟ چون ما ژانر فانتزی و تخیلی داریم...
نمیتوان به این صراحت گفت. من سعی بر خلق جهان خودم را داشتم، همانطور که گفتم در این راستا تلاش داشتم. اینکه روایتم جنس خودم است و از کسی تقلید نکنم اولین درسی است که درداستان آموختم. ببینید شما ممکن است یک جوک را که اتفاقا پر از اتفاقهای طنازانه هم هست از زبان شخصی که استعدادی در روایت آن ندارد؛ بشنوید و یخ بزنید، اما کسی دیگر با ادا و اطفار خود آن را برایتان اجرا کند و شما از خنده روده بر شوید. حتی اگر آن جوک را صدها بار شنیده باشید! میخواهم به اهمیت روایت اشاره کنم. داستان هم همین است و اگر سوژه طوری تعریف شود که مخاطب را مجاب کند به خواندن، خوانش را ادامه میدهد حتی اگر سوژه باب طبع او نباشد اما روایت درست و جهانی که ساخته خواندنی است. سعی من هم بر این بود که روایت را طوری بچینم که جهان مورد نظرم را القا کنم. همه داستانها شنیده شدهاند و مرگ و عشق همیشه سوژه داستانها بودهاند و من تنها میتوانم در فرم و جهان داستان، اثری تازه خلق کنم. البته تصدیق می کند این به معنای فرم گرایی صرف بدون قصه داشتن نیست، ولی اشاره به اهمیت آن دارد.
* چرا «مورچه» در قصه شما تبدیل به یک امضا شده است؟
من اگر میخواستم توضیح دهم چرا این یا چرا آن، اصلا داستان نمینوشتم و با یک مطلب مستقیم در صفحات اجتماعی به آنها پاسخ می دادم. اما در این یک مورد باید بگویم مورچه در این داستانها نماد یک انسان سختکوش است. موجودی که چند برابر وزن خودش بار حمل میکند و جیک هم نمیزند! مثل خیلی از آدمهایی که در همین زندگی ما، چند برابر خودشان سختی میکشند و رنجی که متحمل میشوند بسیار بیشتر از ظرفیتشان است.مثل زنان که در این جامعه متحمل سختیهای زیادی میشوند و شخصیتهای اول قصههای من نیز بیشترشان زن هستند.
* چرا مرگ را بهعنوان زمینه اصلی قصهها انتخاب کردید؟
من معتقد نیستم که مرگ تم اصلی آنها است و معتقدم اتفاقا عشق تم اصلی است. البته نه عشق آبکی این روزها... عشقی که راهگشاست و اتفاقا در بزنگاهها انسان را نجات میدهد. به نظرم عشق اگر بتواند عطش مرگ را مغلوب کند، عشق است و آخرین مبارزهای که وجود دارد، مبارزه عشق با مرگ است.جمله کلیشهای هست که میگوید بخاطرت می میرم اما اگر راست می گویی تو برایم زندگی کن. به نظرم کسی که برای زندگی خودش و دیگری با ناملایماتیها مبارزه میکند عاشق است و ته همه داستانهای من هم این امید به زندگی وجود دارد.
* خودتان کدام داستان اینمجموعه را بیشتر دوست دارید؟
همه آنها را اما مرگبان و هفت پشت تنهایی برایم حسی متفاوت دارند. در مرگبان از نظر خودم سوژه بکر است و در هفت پشت تنهایی روایت. مثلا شاید اگر ناخودآگاه مستکبرم! اجازه میداد همه داستانها را به شیوه هفت پشت تنهایی روایت می کردم اما شاید کمی ملاحظه کردم. چراکه روایت به شعر هم نزدیک است؛ یعنی شاید ۵۰ درصد شعر است و ۵۰ درصد داستان. شاید ناخودآگاهم دوست داشت زبان همه داستانها مثل هفت پشت تنهایی باشد.
* راستی شما که شاعرید چرا داستاننویسی را انتخاب کردید؟
در تعارض با هم نیست و به نظرم اتفاقا مکمل هم هستند. اما در کل باید بگویم هیچکدام به تنهایی نمیتوانند من را به تنهایی اغنا کنند. گاهی ۱۸ ساعت در روز به شعر مشغولم و روزهایی هم هست که ۲۰ ساعت درگیر داستانی هستم. البته در انتخاب شعر و داستان هم ناخوداگاه مستکبری دارم و اگر شعار نداده باشم خوداگاهم چندان در انتخاب آنها نقشی ندارد. درکل باید بگویم نمیدانم شاعرم یا داستاننویس، ممکن است هیچکدام نباشم یا هردو باشم و اصلا این چیزها مهم نیست به نظرم.
نظر شما