به گزارش خبرگزاری مهر، چاپ یازدهم کتاب «پرواز با پاراموتور را دوست دارم» نوشته علی آرمین و نامزد جایزه قلم زرین، توسط انتشارات کتاب جمکران به بهای ۳۸ هزار تومان منتشر شده است.
داستان این رمان درباره پسری نوجوان به نام عباس است که در یک تعمیرگاه کار میکند و پدرش آموزشدهنده پاراموتوراست. عباس علاقهمند به سوار شدن پاراماتور است. روزی فردی با مراجعه به وی خود را دوست قدیمی پدرش معرفی میکند و پاراموتوری را که نیاز به تعمیر دارد را به او هدیه میکند. عباس در طول داستان سعی در تعمیر این پاراموتور دارد و برای تحقق این امر هم تمام پساندازش را صرف خرید بال برای پاراموتور میکند.
ثریا نیز دخترخاله عباس است. او در المپیاد ریاضی موفقیتهایی کسب کرده و با تسلطی که بر زبان انگلیسی دارد، سعی میکند تا به عباس در تعمیر پاراموتور کمک کند. درگیری ذهنی و آزمون اخلاقی برای عباس پیش میآید که دخترخالهاش برای شرکت در المپیاد ریاضی به خارج از کشور برود ، چون خانواده ثریا قادر به تامین مخارج این سفر نیستند عباس در دوراهی میماند که پولی که برای بال پاراموتور پسانداز کرده را به ثریا کمک کند یا برای تعمیر پاراموتورش خرج کند.
این رمان درباره شرایط زندگی است، شرایطی که عباس را با انتخاب های بزرگتری محک میزند...
در این رمان اراده و خواست عباس مورد امتحان قرار میگیرد . او باید انتخاب کند. انتخاب بین دو اتفاق خوب. حالا اگر انتخاب دوم در رابطه با شخصی غیر از خودش باشد که دیگر تصمیم گرفتن سختتر هم میشود.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
عباس روی صندلی جلو و پیرمرد که راننده پاراموتور بود، روی صندلی عقب بود. هر دو حالتی ایستاده داشتند. پیرمرد موتور را روشن کرد و ملخ شروع به چرخیدن کرد. کمیگاز داد تا موتور گرم تر شود و بعد بلند گفت:
_ آماده... حرکت...
قدری روی زمین دویدند. عباس نمیتوانست باور کند که دارد به آسمان میرود؛ درست مثل پرنده ها؛ مثل کسانی که پاراموتور سالم دارند و مثل بابایش که الان پیشش نبود. با هم دویدند. بال از روی زمین بلند شد. پیرمرد و عباس همچنان میدویدند. پیرمرد گاز بیشتری داد. پاهایشان را جمع کردند و از زمین فاصله گرفتند. عباس، کابوس دیشبش را فراموش کرده بود. حالا از زمین فاصله گرفته بود و در هوا بود. اولش کمیاسترس داشت؛ ولی کم کم لذت پرواز جای استرس را پر کرد. چقدر پرواز در این آسمان آبی و روی این دره سرسبز باعظمت بود! ناخودآگاه اشک در چشمانش حلقه زد. یاد پدرش افتاده بود. او میدانست که یک روز پدر، او را به اینجا آورده و در آسمان پرواز داده است. شاید میخواسته این کار، یادگاری باشد برای فرزندش تا او هم اهل پرواز شود.
نظر شما