خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: رمان «من فقط دو نفر را کشتهام» نوشته هادی خورشاهیان سال ۹۸ توسط انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شد. شخصیت اصلی اینداستان، در اوج گرفتاریهای خانوادگی و کشاکش شکایت شاکیان یک پرونده کلاهبرداری، به اتهام قتل بازداشت میشود. او در ادامه داستان، در اولین فرصت نگهبان بازداشتگاه را مجروح میکند و از کلانتری فرار میکند و پس از فرار، درگیر ماجرای قتل دیگری میشود.
اینشخصیت پس از مدت کوتاهی که با افراد خلافکار همخانه شده، دچار ترس و هراس از کشته شدن در خانه را تجربه میکند. آنخانه حالا برایش زندانی دیگر شده است. در نتیجه از آن خانه وحشتناک نیز فرار میکند و باز خود را میانه یک ماجرای دیگر میبیند. اینماجرا چیزی شبیه به قاچاق اسلحه یا عتیقه است. شخصیت اصلی داستان جدید خورشاهیان از این معرکه هم جان سالم به در میبرد اما نزدیک مرز آبی ایران و پاکستان به دام میافتد و وقتی به زندان منتقل میشود، قتل دیگری هم به گردنش میافتد. اضافهشدن جرم امنیتی به پرونده این فرد، اتفاق دیگری است که در ادامه داستان به حوادث اینرمان افزوده میشود...
رمان «من فقط دو نفر را کشتهام» در ۴۰ فصل نوشته شده است.
فاطمه الیاسی داستاننویس و مولف کتاب «تونل سوم» در یادداشتی به معرفی اینرمان خورشاهیان پرداخته است.
مشروح متن اینیادداشت که برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته، در ادامه میآید:
نه از نام کتاب برمیآید و نه طرح جلد اثر کمکی میکند که بدانیم در ادامه با پرداختی طنازانه مواجه خواهیم بود. کسی مدعی است که فقط دو نفر را کشته است و بهخاطر همین ادعاست که گمان میکنیم با اثری پلیسی روبهرو هستیم. البته با اثر جنایی و ماجراجویانه طرفیم، اما نه آنطور که از تلخی زندگی کام مان تلخ شود و از خواندنش خسته شویم. این حسن انتخاب نویسنده است که با استفاده از زبان طنز، به گیرایی داستانش افزوده است.
نویسنده از همان صفحه اول قلاب کنجکاوی را میاندازد و خواننده را به دنبال خود میکشاند. درست وقتی که دستهای مرد در دست زن دیگری است، زنش سر میرسد و اتفاقی که نباید، میافتد. دردسرها پشت سر هم از راه میرسند و نفس مخاطب را میگیرند. هنوز یک مشکل حل نشده است که سر و کله دردسر و گره دیگری پیدا میشود.
با همین ترفند است که مخاطب، چهل فصل را با رامین، شخصیت بداقبال داستان که خود نیز در همین حدود چهل سالگی است، همراه میشود. هرچند چهل، سن پختگی است، اما رفتارها و انتخابهای رامین خام و نسنجیده هستند. با این که در ابتدا گمان میکنیم همه اینها بدبیاری هستند و ربطی به انتخاب رامین ندارند، اما در اواخر رمان متوجه میشویم که این دقیقا خود رامین است که دردسر و گرفتاری را انتخاب میکند، همانجا که پس از آن اتفاق بد آخری، باز هم درس عبرت نمی گیرد و با عمید همراه و همسفر میشود.
در کنار همه درگیریهای اجتماعی که رامین دارد، معضلات خانوادگی و بحثهای گاه و بیگاهی که در خانه پیش میآید، بیش از هر چیزی رمقش را میگیرد. شاید بتوان گفت تنها دلخوشی او در دنیای داستانی خودش، پسری شیرین زبان به نام دانیال است. دیالوگهای دانیال مخاطب را به خنده میاندازد و درست مانند هم سنوسالهای خودش که حرفهای بزرگتر از سن شان میزنند، او را متحیر میکند.
داستان پر از شخصیت، ماجرا، کشمکش و تعلیق است. مانند صحنه تئاتر، شخصیتها میآیند، نقش خود را بازی میکنند و از صحنه میروند. با اینکه شخصیتها به هم ربطی ندارند و هرکدام، ماجرا و سرنوشت مربوط به خودشان را دارند، اما بیربط هم نیستند و اشتراکات زیادی دارند. خداباوری، اصلیترین عنصری است که در همۀ شخصیتها به چشم میخورد، حتی در کاظم که گرایش چپ دارد.
رامین نه آنقدرها مقید است که به شریک زندگیاش خیانت نکند و تنها عشقش، همسرش باشد و نه آنقدرها بیبندوبار است که رهایش کند و برود، درست مثل کاظم که خیال ندارد دست از سر وطن بردارد، وطنی که به ظاهر دیگر جایی برای او و امثال او ندارد. هرچند منطقش میگوید که در یک دور باطل گیر کرده است. او معتقد است: «وطن خیلی مهمه. واسهش باید زن و بچه و جون و مالتم بدی، ولی زن و بچه اونقدر مهمتره که باید به خاطرشون وطنتم بدی.» با این حال اما، قلبش ماندن و فدا شدن را ترجیح میدهد.
همین خداباوری، وطن پرستی و پایبندی به خانواده است که رامین را از فرار و پناهندگی به کشورهای همسایه باز میدارد و اگر این پایبندی نبود، با اتهاماتی که به او وارد بود، باید فرار را بر قرار ترجیح میداد. هرچند ناخواسته، اما پای او به یک قدمی مرز پاکستان رسید و اگر دلبستگی به وطن و خانواده که نمونهای کوچک از همان وطن است، نبود، میتوانست رهایی را برای خودش رقم بزند.
به هر حال رامین با همه کاستیها و نپختگیهایش، پای خرابکاریهایش میایستد و به زندان برمیگردد، اینبار با جرایمی بیشتر و البته مجازاتی سنگینتر، اما جالب این که دردسرها و پاپوشها به همان راحتی که ایجاد شده بودند، از بین میروند و مخاطب را در سردرگمیهایش رها میکنند تا او نداند این مشکلات از کجا سبز شدند و چطور از بین رفتند؟
بگذریم از این که خواننده بیش از نیمی از رمان را به هوای کشف پاسخ این سوال میخواند و وقتی پاسخی برایش پیدا نمیکند، دلخور میشود، اما اتفاقاتی که در آینده رخ میدهند، این کشش و جذابیت را دارند که مخاطب دلخورشده را باز با خود همراه کنند و دنبال خود بکشانند.
در مجموع میتوان گفت «من فقط دو نفر را کشتهام» که با نمونههای خارجی این ژانر برابر و چهبسا بالاتر است، نه فقط ارزش یکبار خواندن، بلکه ارزش چندبار مطالعه را دارد و میشود در هر بار مطالعه، ساعتها به دیالوگهایی که بین شخصیتها رد و بدل میشوند، خندید و سیر نشد.
نظر شما