به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «رسته سنگ اندازان» نوشته علیاکبر والایی با موضوع نقش نوجوانان فلسطینی در انتفاضه، در ۱۲۸ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و به قیمت ۲۷ هزار تومان بهتازگی توسط شرکت چاپ و نشر بینالملل منتشر و راهی بازار نشر شده است.
مجموعه داستان «رسته سنگ اندازان» روایت زندگی پر فراز و نشیب نوجوانان فلسطینی در مبارزه با اشغالگران صهیونیست است. نوجوانانی که دوشادوش بزرگترها، مسیر پرفراز و نشیب انتفاضه را شکل میدادند. سالیان سال بود که مردم فلسطین با دستهای خالی در مقابل اشغالگران ایستادگی میکردند و تنها سلاح دفاعیشان سنگ بود. استفاده از سنگ و پرتاب آن به سوی اشغالگران، تنها یکی از اشکال ساده مبارزه بود و این به دلیل سادگی و سهولت، میان مردم فلسطین گستردگی بسیاری داشت. و اما نواجوانان مبارز فلسطینی در همین استفاده از سنگ، هر روزی که میگذشت، خلاقیتهای بیشتری از خود به خرج میدادند. آنان هر نوبت، با تدابیر تازه خود، چهره دیگری از مبارزه با سنگ را به رخ اشغالگران صهیونیست میکشاندند.
در داستانهای این مجموعه، بیش از هر چیز، شاهد آن هستیم که اشکال پیچیده و هوشمندانهای از مبارزه در میان گروه سنی نوجوان فلسطینی پدیدار میشود. ابداع و گوناگونی بکارگیری شگردهای مبارزه، عزم راسخ و هوشمندی یک ملت در مسیر ایستادگی و مقاومت را به اثبات میرساند. و این همان چیزی است که صهیونیستها را در رویارویی با مردم فلسطین، مستاصل کرده و از نفس میاندازد.
شکلگیری مجموعه داستان رسته سنگاندازان در میانه دهه شصت صورت گرفت. سالهایی که کشور در کوران حوادث جنگ هشت ساله قرار داشت و از سوی عموم مردم، دفاع همه جانبه در مقابل تجاوز دشمن قوت گرفته بود. و اما با وجود این فضای پر التهاب جنگ، مسئله فلسطین و مظلومیت مردم فلسطین در اذهان عمومی ملت ایران مورد اعتنا بود و حمایتهای گسترده معنوی از آن میشد. در همین سالها بود که یک مستند داستانی درباره مظلومیتهای مردم فلسطین، در شبکه سراسری تلویزیون به نمایش گذاشته شد و تماشای همین مستند، جرقه نوشتن در باره انتفاضه فلسطین را در ذهن نویسنده ایجاد کرد. مستندی که در آن نمایش داده میشد پس از اشغال فلسطین توسط متجاوزان، چگونه در دیار «کفر قاسم» و «دیر یاسین»، مردمان دو روستا بیرحمانه توسط صهیونیستها قتلعام شدند. مردم عامی، مردمی که کشاورز و کارگر بودند و در پایان یک روز کاری از سر کار برمیگشتند. مردمی که از کودک تا بزرگسال بر سینه دیوار قرار داده میشدند و مظلومانه به رگبار بسته میشدند. در دیر یاسین جنایت صهیونیستها در اوج توحش بود.
صهیونیستها در دیر یاسین نهتنها کشتار انجام دادند که مردم مظلوم فلسطین را مُثله میکردند. این موارد قلب هر انسان آزادهای را به درد میآورد؛ چه رسد به کسی که همکیش و همدین است. این دغدغه با نویسنده بود تا آنکه داستانهایی با موضوع مردم فلسطین به رشته تحریر درآورد و جملگی داستانها در برنامه «قصه ظهر جمعه» از رادیو پخش شد و مورد استقبال قرار گرفت و به دنبال آن، نامههای بسیاری از سوی مخاطبان برنامه دریافت میشد که خواستار پخش چنین داستانهایی بودند. رسته سنگاندزان، پیراسته و ویراسته همان قصههاست که با محوریت مردم فلسطین و مظلومیتشان نگاشته شدهاست. با قهرمانهایی که نوجوانان فلسطینی بودند و در داستانها نقشآفرینی داشتند.
در بخشی از اینکتاب آمده است:
«صبح، وقتی ژنرال وارد اتاقش در ساختمان ستاد مرکزی شد و روی صندلی راحتی خود نشست، به خلاف همیشه، سیگارش را آتش نزد و به نامهها و عریضههای روی میزش توجهی نکرد. نگاه مبهوتش برای مدتی طولانی به یادداشتی که روی تکه کاغذ باطلهای نوشته شده بود، خیره ماند. لحظهای بعد، ناگهان از جا پرید و در حالی که انگشت سبابهاش را روی دکمه آیفون کنار میزش فشار میداد، با خشم فریاد زد: «سروان ژرژ را پیدا کنید و به اتاق من بفرستید، فوراً!»
آخرین کلمه را با خشنترین حالتی که ممکن بود، فریاد زد. بلافاصله صدای دستپاچهای از آیفون شنیده شد: «اطاعت ژنرال، الساعه!»
دقایقی بعد، با به صدا درآمدن زنگ روی میز، مرد بلند قامتی وارد اتاق شد و با ادای احترام نظامی، در مقابل ژنرال ایستاد.
ژنرال مدتی خاموش به او نگاه کرد و ناگهان غرید: «سروان! هیچ معلوم است شما در مرکز چه غلطی میکنید؟»
سروان با تعجب و نگرانی به ژنرال چشم دوخت. ژنرال با همان لحن تند ادامه داد: «مسئولیت حفاظت ستاد به عهده شماست، سروان! آن وقت، یک جوجه عرب پابرهنه از تمام پستهای نگهبانی و سیستم مدار بسته حراست عبور میکند و داخل ساختمان ستاد میشود و بدتر از همه به اتاق من میآید و این یادداشت مسخره را روی میزم میگذارد.
تعجب میکنم با این وضع مضحکی که دستگاه حراست ما دارد، چطور بیتالمقدس تا به حال سقوط نکردهاست؟»
سروان ژرژ با ناباوری پرسید: «ژنرال، ممکن است من آن یادداشت را ببینم؟»
ژنرال از جا بلند شد، بیصدا به طرف پنجره رفت و در حالی که پشت به سروان داشت، زیر لب غرید: «روی میزم است. برش دار!»
سروان به طرف میز رفت؛ یادداشت را برداشت و زیر لب شروع به خواندن کرد: «به تقاص کشتار خونین روز نوزده رمضان، سحرگاه، وقتی صدای پارس سگهای نگهبان شنیده شود و کلاغها قارقار کنند، مقر مرکزی افسران را به جهنم خواهم فرستاد.» محمد صادق – فلسطینی – سیزده ساله»
سروان، نگاهش را از روی یادداشت گرفت و بیاختیار به نقطه نامعلومی خیره ماند. دوباره و دوباره، و برای چندمین بار یادداشت را خواند و ناخواسته روی مبلی که در مقابل میز قرار داشت، نشست. اما وقتی به خود آمد و سنگینی نگاه خیره ژنرال را روی خودش احساس کرد، از روی مبل بلند شد و دستپاچه یادداشت را در دستهایش نگه داشت.
ژنرال نگاه سرزنشآمیزی به او انداخت وگفت: «چه شد سروان؟ جا خوردی، ها؟ خوب، حالا چه جوابی داری؟»
سروان ژرژ منومنی کرد و گفت: «ژنرال، من … من در حال حاضر نمیدانم که این یادداشت چطور به اتاق شما رسیدهاست. برای بررسی، احتیاج به وقت است. اگر امکان دارد، اجازه بدهید تا در خواست تشکیل یک جلسه فوقالعاده را از شما داشته باشم.»
ژنرال با تعجب فریاد زد: «سروان! یعنی شما میگوئید که ما این تهدید مسخره را جدی بگیریم؟!»
سروان گفت: «متاسفانه باید بگویم، بله ژنرال.»
ژنرال پرسید: «آن هم از طرف یک جوجه عرب سیزده ساله؟»
سروان گفت: «باز هم متأسفانه، بله ژنرال. فراموش نکنید که ما تا به حال از طرف همین جوجه عربها ضربات زیادی خوردهایم. این بچهها با بچههای معمولی فرق دارند. آنها آموزشهای ویژه دیدهاند.»
ژنرال با خشم فریاد زد: «بس است دیگر سروان! بس است!»
و مستاصل سر برگرداند و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
نظر شما