خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه_ زهرا زمانی: بخش اول و دوم گفت و گو با لیلا رجب همسر شهید مدافع حرم محمدتقی ارغوانی طی روزهای گذشته منتشر شد که در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند.
* مهریهام سفر به سوریه بود / توقع نداشتند همسر یکبسیجی مثل او نباشد
* حاجحسین اسداللهی گفت باید خانمت راضی باشد و وصیتت را نوشته باشی!
مشروح سومینقسمت از گفتگو با این همسر شهید در ادامه میآید؛
* شما میدانستید سوریه خطرناک است؟
من هیچ تصوری از جنگ نداشتم و هنوز هم ندارم. شهید ارغوانی میگفت تصویری که آدم میبیند با چیزی که کنارش ایستاده، زمین تا آسمان فرق میکند! شما تصویر را میبینید و جنگ را احساس نمیکنید! من هنوز هم تصوری از جنگ ندارم. بههرحال ایشان در نهایت بار اول به سوریه اعزام شد.
* بعد از اینکه رفت، چند روز یک بار زنگ میزد؟
تقریباً یک روز در میان زنگ میزد! همه چیز خوب بود. بعد از ۴۳ روز هم برگشت. گفته بود که بین ۴۰ تا ۶۰ روز طول میکشد! امیرحسین این آخریها خیلی بی قراری میکرد. هر کس هم که ما را میدید، حرفهای نامربوط میزد. محل زندگیمان خوب نبود ولی درآمدمان خوب بود.
* مثلاً چه میگفتند؟
«راست است که اینها میروند، فلانقدر پول میگیرند؟» میگفتم والا ما هنوز پول نگرفتیم نمیدانم! «میارزید شوهرت رو بفرستی جلوی گلوله بهخاطر پول؟» بابا ما نفرستادیم! بعد چه پولی؟ پول کجا بود آخر؟ بعد شما چرا فکر میکنید طرف میخواهد برود شهید بشود؟ برمیگردد! «نه میگویند اینها همین که اعزام میشوند، بهشان ۱۸ میلیون میدهند! با همان اعزام اولشان» اینقدر حرف شنیدیم. «راست است میگویند ۲۰۰ میلیون میدهند، بعد از اینکه شهید شدند؟»
* پس بعد از ۴۳ روز برگشت!
بله. یادم هست وقتی در را باز کردم، یک مرتبه آمدم عقب. هم سیاه شده بود و هم موهایش را زده بود. سرش را کامل کچل کرده بود. لاغر شده بود و یک کلاه هم گذاشته بود سرش! خیلی لاغر شده بود! اصلاً ناگهانی آمدم عقب! گفتم خوبی؟ چرا این طوری شدی؟!
* از سوریه چه تعریف کرد؟
میگفت یک عملیات روز تاسوعای سال ۹۴ داشتند که چند شهید داده بودند؛ از جمله شهید سیرتنیا. میگفت وقتی میخواستند سربندها را تقسیم کنند، خدا خدا میکرده سربند یا زهرا به او بیافتد. که همیناتفاق هم افتاد.
* عکسالعمل شما مقابل این خاطرات چه بود؟
میگفتم «بابا جمع کن! هی فیلمهای جنگی میبینی و بعد اینها را برای ما تعریف میکنی!» میگفت «خانم به خدا با چشم خودم دیدم که معجزه میکرد این سربند! مجبور بودیم برای تاسوعا از صخره و کوه برویم بالا! حالا با سلاحی که روی دوشمان هست و با کولهای که داریم! با مهماتی که داریم با خودمان میبریم توی این گرما! سوریه ظهرهای فوقالعاده گرم و شبهای خیلی سردی دارد. داشتم میرفتم بالا همینطور عرق از زیر سربند میآمد و میریخت توی چشمم و اذیتم میکرد.» میگفت همهجا آرام بوده و سربند را باز کرده که آن را بگذارد توی جیبش! اما همین که سربند را باز کرده، دشمن او را به گلوله بسته است. میگفت: «اصلاً یکچیزی می گویم و یک چیزی می شنوی خانم!»
بعد گفت ما نباید میگذاشتیم جنازهها دست داعش بیفتند! البته دست جبهه النصره! اینها با داعش نمیجنگیدند! با ارتش سوریه میجنگیدند. میگفت افتادن جنازهها به دست دشمن، یک بار روانی ایجاد میکرد چون میتوانستند از این جنازهها استفاده کنند و روحیه خودیها را پایین بیاورند. بهخاطر همین سعی میکردند هرکس زخمی میشد یا روی زمین میافتاد، عقب بیاورند. بههمینترتیب از یکمجروح عراقی تعریف کرد که مجبور شده بود او را به کول بگیرد و عقب بیاورد. میگفت وسط راه مرتب با خودش میگفته عراقی را زمین بیندازد و راه خودش را برود. او که ما نیست و اصلاً به او چه که بخواهد عراقی را با خودش بیاورد. میگفت مدام به آن مجروح حرف میزده و او هم تکرار میکرده؛ «میگفتم قل یا حسین! قل یا زهرا!» مجروح هم تکرار میکرده است.
* با تعریف این مسائل پیش خودتان چه میگفتید؟
برای من اصلاً قابل درک نبود. میگفتم «اینها را توی فیلمها دیدی و چرت و پرت نگو!» من دعوای سرِ سربند یا زهرا را در فیلم دیده بودم! ما این چیزها را ندیدهایم و فکر میکنیم فیلم هستند! اما محمد اینقدر با حسرت تعریف میکرد که «جلوی من طرف تیر خورد و افتاد و چرا من باید برمیگشتم؟»
من گفتم دیگر بس است! همین طور تلویزیون میدیدم! گفت نگاه کن، گناه دارند! گفتم من هم گناه دارم! بچه من هم گناه دارد! ما هم دِینی نداریم. نه نیروی نظامی هستیم و نه مخصوص امنیت هستیم! به ما ربطی ندارد! با این حال شما یک بار رفتی و ما وظیفه خودمان را انجام دادیم. دیگر کافی است * تغییر خاصی در او دیده بودید؟
بله با حسرت تعریفکردنهایش، شاید بیشترین تغییر بود. خیلی با حسرت تعریف میکرد. «اینهمه گلوله و این همه جنگ و این همه انفجار و سر و صدا و عملیات ولی من باید صحیح و سالم بیام و هیچ اتفاقی برای من نیفتد!»
* شما چه؟ به فکر فرو نرفتید که دارد جدی میشود؟
بله. من دیگر با رفتنش مخالفت کردم.
* وقتی اینها را تعریف میکرد یا بهخاطر آن چهلروز دوری؟
نه اصلاً آن حرفها و محمد اگر بود با اضافه کارش شاید خیلی بیشتر از این چیزی که رفته بود، دست ما را میگرفت. چون بابت رفتن بار اولش چیزی به ما ندادند. نیروی داوطلب بود و خودش داوطلبانه رفته بود. بدون اینکه نیروی رسمی سپاه باشد یا ارتش و یا هر جایی. من گفتم شما اینجا باش و وظیفه و دِینی اگر هست، یک بار ادا شده! دیگر دلیلی ندارد بخواهی دوباره بروی! جز کنایه و حرف هیچی برای ما نیست! دوماً از نظر بار مالی خیلی به ما فشار میآمد چون حقوقش تقریباً نصف شده بود! بدون اضافه کار و بدون هر چیزی! و خیلی برای من سخت بود که هم بخواهم مادر باشم و هم بخواهم پدر باشم، هم نیازهای امیرحسین که یک پسر هست را رفع کنم! آن هم این پدر!
از سرکار که میآمد با همان لباس کار با بچهها توی کوچه بازی میکرد. محال بود که امیر بگوید بابا فوتبال بازی میکنی؟ و او بگوید نه! بعضی وقتها که میآمد خانه لباسش پاره بود یا خاکی شده بود. یا خورده بود زمین. میگفتم بیا لباست را عوض کن بعد برو بازی کن! میگفت «نه! این ذوق بچه که دوست دارد من برایش ارزش قائل بشوم و همان طوری کنارش بایستم و بازی کنم برای من کافی است! من ذوقش را دوست دارم.»
* پس شما مخالفت کردید؟
بله. گفتم دیگر نمیتوانم! گفت «واقعاً نمیگذاری؟» گفتم «نه! من دیگر قبول نمیکنم بروی!» گفت «وقتی راضی نباشی نمیروم! دیگر حرفش را هم نمی زنم!» گفتم «پس حرفش را هم نزن! همین جا تمامش کن.»
* این بحث کی شد؟
دی ماه سال ۹۴. یک شب خیلی با هم بحث کردیم! البته دعوا نه! بحث بود. من گفتم دیگر بس است! همین طور تلویزیون میدیدم! گفت نگاه کن، گناه دارند! گفتم من هم گناه دارم! بچه من هم گناه دارد! ما هم دِینی نداریم. نه نیروی نظامی هستیم و نه مخصوص امنیت هستیم! به ما ربطی ندارد! با این حال شما یک بار رفتی و ما وظیفه خودمان را انجام دادیم. دیگر کافی است!
به ایشان گفتم پیگیر هم نشود و دم خانه حاج حسین اسداللهی هم نرود! گفتم «نمیخواهم از این و آن بشنوم که میروی بست مینشینی آنجا!» گفت آن برای بار اول بود. گفتم حالا به هر حال. گفت باشد و قبول کرد نرود! آن شب من خوابیدم و آن خواب را دیدم.
*همان شب که بحث کردید؟ خوابتان را تعریف کنید!
اما من گفتم فکر میکنم برنمیگردی محمد. یک لحظه یک شوکی به او وارد شد! خودش هم انتظارش را نداشت. بعد هم واقعاً دل کندن از دلبستگیها سخت هست. اینکه خیلیها فکر میکنند شهدای مدافعان حرم، یا از زندگی سیر هستند یا مشکلی دارند یا بخاطر رفع مشکلات مالیشان میروند، واقعاً اشتباه است بله. دی ماه. خواب دیدم دارند با لودر از چند جهت حرم حضرت زینب (س) را خراب میکنند و من چون تصویر حرم را در ذهنم داشتم و آن نردهها را، فهمیدم اینجا حرم حضرت زینب هست! بعد با لودر خرابش میکردند و من ایستاده بودم کنار! و هی به سر و صورت خودم میزدم، به حالت ناخن کشیدن. ناخنهای بلند و لاک زدهای هم داشتم اما هر چقدر به صورت خودم چنگ میزدم و پوستم میآمد زیر ناخنم، از صورتم خون نمیآمد! پوستم را میدیدم و گوشتم را میدیدم که میآید زیر ناخنم اما خونی نداشت. بعد خودم را میزدم و داد میزدم که این کار را نکنید! گناه دارد! چرا حرمت اینجا را نگه نمیدارید!
همینطور که به سر خودم میزدم و هیچکس هم به من توجه نمیکرد، حرم داشت خراب میشد. دیدم یک خانمی با یک چادر خاکی و کمر خمیده، خیلیخسته از روبرو آمد و مچ دوتا دستهایم را گرفت و دستهایم را آورد پایین. توی صورتم نگاه کرد و گفت دخترم با ضجه زدن و با این کارها حرم من سرپا نمیماند! اسلام زنده نگه داشته نمیشود! برای حفظ این چیزها باید جان بدهید! نگفت خون بدهید، گفت باید جان بدهید! تا جان ندید این اتفاق نمیافتد! بعد من از خواب بیدار شدم و حالت گریه داشتم. با صدای گریهام محمد هم بیدار شد. یک لیوان آب برای من آورد.
گفتم محمد میتوانی بروی سوریه! گفت: خواب نما شدی! گفتم: آره! میتوانی بروی. من هیچ مشکلی ندارم! تقریباً ساعت چهار و ده دقیقه صبح بود. خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم این خواب را دیدهام. گفتم «ولی فکر کنم این دفعه که بروی، برنگردی!» گفت نه. گفتم چرا؟ گفت چون گفته باید جان بدهید! دو سه بار هم تاکید کرد. اما من گفتم فکر میکنم برنمیگردی محمد. یک لحظه یک شوکی به او وارد شد! خودش هم انتظارش را نداشت. بعد هم واقعاً دل کندن از دلبستگیها سخت هست. اینکه خیلیها فکر میکنند شهدای مدافعان حرم، یا از زندگی سیر هستند یا مشکلی دارند یا بخاطر رفع مشکلات مالیشان میروند، واقعاً اشتباه است. من که با همه وجودم احساس کردم محمد یک لحظه سست شد. بعد بیشتر این را احساس کردم که دوست نداشت برود! وقتی میداند که قرار هست دیگر برنگردد، دل کندن از بچه و همه سرمایهاش یک پسر ۱۱ ساله سخت است…ما خیلی توی زندگیمان خوش بودیم.
ادامه دارد…
نظر شما