۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۴:۱۵

به مناسبت سالگرد شهید فلاح پیشه؛

ماجرای کانال ماهی پس از سال‌ها تکرار شد/بمب روحیه برای خسته‌ها

ماجرای کانال ماهی پس از سال‌ها تکرار شد/بمب روحیه برای خسته‌ها

از دور اصغر را دید. مثل شیری که می‌غرد، جلو می‌آمد، توی بی سیم صدا زد: همت، همت…همت، همت… صدای اصغر از توی بی‌سیم بلند شد: چنگیزی منم! بگو دقیقاً کدوم سمت هستی؟ چنگیزی جواب داد....

خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه- زهرا زمانی: از روزهای ورود به جبهه، تا روزهای آخر خرداد ۱۳۶۷ و هوای گرم جنوب تا ثانیه‌های آخر سرمای آذر ۱۳۹۴ و لحظه اعزام به سوریه، همه دوستان شهید جاوید الاثر اصغر فلاح پیشه شهادت می‌دهند که او «بمب روحیه بود برای کسانی که خسته راه بودند.» شهید فلاح پیشه متولد ۱۳۴۶ محله فلاح تهران بچه شر و شوری بود. قدش کوتاه بود اما معروف بود که می‌گفتند چند برابرش زیر زمین است.

سال ۱۳۶۳ بعد از عملیات خیبر بود که به مخابرات لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) رفت. فلاح‌پیشه پس از بازنشستگی‌، به‌طور داوطلب به‌عنوان مدافع حرم به سوریه رفت و شب ۲۲ بهمن در حالی رزمنده‌های ایرانی در محاصره تکفیری‌ها قرار گرفته بودند و کار عملیات گره خورده بود، برای کمک به بچه‌ها وارد منطقه عملیاتی می‌شود. نیروهای دیده بانی تنها چند ساعت بعد، اصغر فلاح پیشه را می بیند که با اصابت تیر به زمین می‌افتد و بعد هم تکفیری‌ها او را محاصره می‌کنند و با خود می‌برند.

کتاب «همتِ پنج به گوشم» به قلم سمیرا خطیب زاده روایت مستند از زندگی این شهید جاوید الاثر است که به بهانه سالگرد شهادتش، بخش‌هایی از آن را می‌خوانیم:

روایت اول روزهای دفاع مقدس… شجاعت اصغر...

جوانی فرز و چالاک. از همان اول، کارِ سیم بانی را به او سپردند. سیم بانی کار سخت و پرزحمتی در مخابرات بود. اگر می‌خواستند خط تلفنی را هم اضافه کنند اصغر را صدا می‌کردند. بعد از عملیات هم کارش تمامی نداشت. سیم‌های جمع شده را می‌برد پادگان دوکوهه، تمامشان را دوباره باز و ترمیم می‌کرد. دوتا قرقره می‌گذاشت، سیم‌ها را از قرقره اول می‌آورد قرقره دوم و اتصالاتش را اصلاح می‌کرد.

آن روز، قرار بود دستواره و دین شعاری، جاده فاو ام القصر را با مواد منفجره منهدم کنند. می‌خواستند راه تانک‌های عراقی را سد کنند. قرار شد یک وانت در تاریکی شب به فاو برود و مواد منفجره را بیاورد. به راننده وانت گفتند، اما زیربار نرفت. در جواب اصرارهای بچه‌ها گفت: امکان نداره! کافیه یک گلوله بخوره توی ماشین! اون وقت فاتحه‌ام خوانده شده. چنان باید پودر شده منو از توی جاده جمع کنید. اونم از جاده فاو- ام القصر که دقیقاً در تیررس عراقیاس!

کار خطرناکی بود. هیچکس جرأت قبول کردن نداشت. مانده بودند چه کنند که اصغر فلاح پیشه داوطلب شد. سوئیچ را از راننده گرفت و راه افتاد. یک وانت مواد منفجره و مین را در زیر آتش سنگین دشمن بار کرد. بچه‌ها دعا دعا می‌کردند بلایی سرش نیاید. می‌دانستند کوچک‌ترین تیر یا ترکش اگر به مواد منفجره بخورد، ماشین دود می‌شود. اصغر اما کارش را با موفقیت انجام داد. نشان داد جگر شیر دارد. ماشین پر از مواد منفجره را صحیح و سالم به مقصد رساند. آن در درست در تیررس عراقی‌ها.

از روزهای سوریه… شجاعت اصغر

... مکالمه چنگیزی با حاج حسین، هنوز تمام نشده بود که از دور صدای گاز موتوری را شنیدند. چنگیزی دوربین انداخت. حاج رضا فرزانه سوار بر موتور به روستا نزدیک می‌شد. از همان جاده پشت روستا. به نزدیکی‌های مسجد که رسید تکفیری‌ها با گلوله نقش زمینش کردند. ۱۵۰ متر بیشتر با چنگیزی فاصله نداشت که روی زمین افتاد. ساعت دقیقاً ۱۰ صبح بود که چنگیزی، ارتباطش با شهید میرسیار و جناح چپ و راست کاملاً قطع شده بود. هر چه بچه‌ها را صدا کرد کسی جواب نداد. فرزانه هم که جلوی چشمانش شهید شده بود. شرایط دشوار شده بود. چنگیزی دوباره دوربین انداخت سمت جاده. از دور سیاهی دیده می‌شد.

اصغر جاده را رد کرد. تمام تیرهای تکفیری‌ها رفت سمتش. قدم‌هایش را محکم و با شتاب کرد. با آنکه زبان تشنه اش هلاک یک قطره آب بود! هر چه توان داشت، گذاشت روی پاهایش تا سریع‌تر بدود. میان باران تیر و ترکش تکفیری‌ها باید زودتر خودش را به چنگیزی می‌رساند. دوید و دوید. هنوز هفتاد هشتاد متری تا ساختمان بچه‌ها باقی مانده بود. اما یک باره تیری پایش را شکافت و گرم کرد. افتاد روی زمیندقیق که شد، اصغر فلاح پیشه را با تعدادی نیروی کمکی سوری که پشت سرش بودند، دید. اصغر هر چه داد و فریاد کرد که بلند شود. بی فایده بود. خونش به جوش آمده بود. بچه‌های توی وضعیت بدی گیر کرده بودند. اصغر، تصمیمش را برای پیشروی و کمک به بچه‌ها گرفت. هر چند دست تنها بود. چنگیزی از دور اصغر را دید. مثل شیری که می غرد، جلو می‌آمد، توی بی سیم صدا زد: همت، همت…همت، همت… صدای اصغر از توی بی سیم بلند شد: چنگیزی منم! بگو دقیقاً کدوم سمت هستی؟ چنگیزی جواب داد: کجا داری میای اصغر؟ دارن تیر مستقیم میزنن! واسه چی تنها داری میای؟ بقیه کجا هستن؟

اصغر جاده را رد کرد. تمام تیرهای تکفیری‌ها رفت سمتش. قدم‌هایش را محکم و با شتاب کرد. با آنکه زبان تشنه اش هلاک یک قطره آب بود! هر چه توان داشت، گذاشت روی پاهایش تا سریع‌تر بدود. میان باران تیر و ترکش تکفیری‌ها باید زودتر خودش را به چنگیزی می‌رساند. دوید و دوید. هنوز هفتاد هشتاد متری تا ساختمان بچه‌ها باقی مانده بود. اما یک باره تیری پایش را شکافت و گرم کرد. افتاد روی زمین. صورتش بدجوری خورد روی سنگ‌ها. دردی افتاده بود به پایش. این درد و سوزش برایش آشنا بود. او را برد به خاطرات سالهای دور. دردِ ترکشی که از عملیات کربلای ۵ با خود همراه داشت. یاد سال ۱۳۶۵ افتاد. تصویر کانال ماهی بعد از این همه سال، با جزئیات تمام از جلوی چشمانش رد شد. وانتی که پر از مجروح و شهید بود و خون و خونابه از زیروانت جاری شده بود. ساعتی را روی همان جنازه‌ها سرکرده بود تا به عقب برود.

چه صحنه عجیبی بود. دست و پای بچه‌ها روی سر و صورت یکدیگر افتاده بود. بعضی‌هایشان هنوز نفس می‌کشیدند. تصویری که ۳۰ سال از مقابل چشمان اصغر کنار نرفت. اصغر، لب‌هایش را با زحمت بالا و پایین کرد و زیر لب گفت: السلام علیک یا اباعبدالله… اصغر به حالت دمر، پشت تیلی از سنگ‌ها آرم خوابیده بود. بچه‌ها هر چه داد زدند و بی سیم زدند، جواب نداد. جوری خوابیده بود که انگار می‌خواست خستگی یک عمر بی خوابی اش را جبران کرده باشد.

کد خبر 5420344

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha