خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: مسعود میری شاعر، نویسنده، پژوهشگر و منتقد حوزه فرهنگ در یادداشتی به فردوسی و شاهنامه پرداخته است. میری صاحب کتابهایی چون «جادوی قصهها در هزار و یکشب»، «این هزار و یک شب لعنتی: در باب اینکه چرا؟ و چگونه؟ هزار و یک شب را بخوانیم»، «اوراد شن»، «بگذار کلمهها خودکشی کنند» و… است.
متن این یادداشت را که در اختیار مهر قرار گرفته در ادامه بخوانید:
پیشتر نوشته بودم «داستان عصمت زدوده است» و اینک معنی را گسترش میبخشم و میگویم تمدن نیز عصمت زدوده است. داستان سرزمینها و تمدنهای آنان چه در زمان باستان واقع باشد چه در این زمان حادث شود، در طوماری پیچیده به رنج «مهنتیان» به ما میرسد. زخمها و رنجهای بشری در آنات و لحظههای تاریخ تمدن دیده میشود، و چه بسا توان گفت تمدنها افزون بر بهبود زندگی و ابداع امکانات تسهیل کننده آسودگی، مازادی هم در خود تعبیه دارند که حامل نابرابریها و ناخرسندیهای کثیری است؛ و نیز ادبیات تمدنی هم حاویی این نابرابریها و ناخرسندیهاست، چون در هر تمدنی گمان میبرند که مرز و حائلی میان ما و دیگری ضرور و لازم میشود. برابری و برادری آرمان و آرزویی ابدی است و نمیدانیم کی فرصت آن را داریم تا در آغوشش بگیریم. فیلسوفان و علمای بزرگ جهان در باب ناخرسندیهای تمدن وصف کشافی کردهاند، اما این مجال اندک برای مرور کتاب کتابها، شاهنامهی ابوالقاسم فردوسی صرف خواهد شد.
شاهنامه داستان است، هم در میدان اسطوره قلم میدواند و هم در خیابان تاریخ قدم میزند. تاریخ را از هر سو که بخوانی همیشه میتواند داستان «مَهَن» یا فرودستان باشد. اما مَهَن به عنوان کسانی که در تمدن کارگرانِِ بیرون از طبقات رسمی (یا به قول کهننویسان «دستکرتها») دائمی تمدنهایند و عمارت سرزمینها بیآنان میسر نمیشود، غالب اوقات در گزارشهای رسمی گنجینههای شاهی نامی در دفتر ندارند. با این همه، در گذر زمان آنچه باقی میماند و آنکه نامدار میشود، نه کَهَنِه و مِهان (سروران طبقات برتر) و جنگاورانند، بلکه میراث جهانی و انسانی مردمانی است که سرزمینی را عمارت کردهاند و گیسوی پریشان فکری و ذِکری را جمع کردهاند.
چنانکه و از آنچه در سِیَرُالملوک یا خوتاینامکها مندرج بوده و در آن احوال پرآشوبِ قرونِ پس از فروریختِ تمدنِ ایران به دست آمده، جز آنچه در مآخذ دست اولِ سَنیِ ملوکالارض حمزه اصفهانی، مجمل القصص و التواریخِ بی مؤلف تاریخ طبری، غرر ثعالبی و غیر آن دیده میشود، فراتر نمیرفته و اگر غرب و مرکز ایران به اعتبار خوتای نامکها (که چه بسا کتابت هویت غرب و مرکز ایالات پارس و ماد بوده) مقرر بود کتابی بیشتر از تاریخ و برفراز اسطوره «کتابت» کند، هرگز پهنه جان اقوام و ملتهای در افق تمدن ایرانی را شامل نمیشد. در جایی دیگر هم گفتهام که در همان عصر عسرت و تنگی پس از تازش تازیان، همت چند کس موجب بقای میراث سیرالملوکها یا خوتای نامکها شد. ما از آن فرهنگوران غریب، نامی چند را در ورق تاریخ نبشته داریم که لااقل همینجا نامهای ابنمقفع و الکسروی را به خاطر دارم.
با این وصف آن جان برکفانِ آزاده قربانی، چون در اقلیم پارس، ماد و مرکز میزیستهاند، میراث فرهنگی اقلیم خویش را صیانت کردهاند، ولی اشارات مختصر در تاریخ به ما میآموزد بدانیم در همان دورهها اسطورهها و روایات کیانی و پهلوانیی مشرقیان نیز در مجالس خاصِ تجدید بنایِ فکر ایرانی به عنوان اقلیت دور از مرکز رواجی و شیاعی داشته.
کتابهای مشرقیان را در متون، سیکسران و البیکار (پیکار) نوشتهاند، که به موازات (و گاه در مقابله با) سنت شاهی و رهبری (خوتاینامکها)، سنت پهلوانی و جوانمردی را نمایندگی میکرده است. شاهنامه در لحظه تاریخی و «آنِ» رخداد، سپهرهای ملوکالطوایفی را پس میزند.
همین سنت، در کنار سنت خدای _ شاهی و سنت مشترک سوم، یعنی اندرزنامه نویسی، آییننامکها و افسانها؛ در سدههای سوم و چهارم در دربار دولتهای مستقل سیستان و نیمه مستقل خراسان و گرگان، ادبیاتِ احیا و تجدید بنا شد و گزارش ثعالبی و بلعمی و شاهنامههای منصوری و دیگر، داستان باستان را در شرق نگاه کردند. فردوسی لحن ملوکالطوایفی و قومیی این داستان باستان را سِتُرد، شرق را در کمال پیوستگی به غرب و مرکز، و غرب و مرکز را در وابستگی به پهنجای شرق باز گفت. این «بازگفتِ» حکایتِ باستان، نه در وصف مطلق شجاعت داستان پهلوان کاستی میگرفت و نه در درایت شاهان اندکی میگرفت. او نیروی نهفته و متراکم در تقلایِ دراز دامنِ انسانِ مقیم در اقلیم تمدن و فرهنگ ایران را، در مفهوم «خِرَد» تمدنی صورتبندی کرد، تا اجتماع کثیرِ در اقلیتِ سیاسی و اجتماعیْ افتاده را به یک اتفاق و اتصال ژرف و هویت بخشِ انسانی مسلح کند. فردوسی شاهنامه را با همگنانش حد فصل عمیقی جداسازی میکند. آنچه را صاحب مجمعالفصحاء «رَویَّتِ» خاص شاهنامه مینامد، همانا «ابداع وضعیت جدید» میتوان نام نهاد.
نظر شما