به گزارش خبرنگار مهر، رمان «ننگ سالی» بهقلم فائزه درهگزنی، خاطرات مردم محله علیقلی آقای اصفهان از دوران کشف حجاب، ممنوعیت روضه و قحطی را روایت میکند که بهتازگی توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده است.
اولین زمزمههای تغییر لباس در سال ۱۳۰۶ آغاز شد. ۲۹ اسفند ۱۳۰۶ خانواده رضاشاه برای حضور در مراسم تحویل سال، بدون حجاب کامل، رفتند زیارت حضرت معصومه (س) خبر این جسارت به گوش مردم و شیخ محمدتقی بافقی رسید که از روحانیان قم بود. ابتدا به خانواده شاه پیام داد که اگر مسلمانید، نباید با این وضع حضور یابید؛ اما وقتی دید پیام مؤثر نبود، شخصاً رفت حرم و به خانواده شاه اخطار داد. رضاشاه با شنیدن این خبر، رفت قم. با چکمه وارد حرم مطهر شد و بافقی را به فحش و کتک گرفت. بافقی دستگیر و از قم تبعید شد. این نخستین مخالفت آشکار رضاشاه با روحانیان بود.
گام بعدی، رسمی کردن تغییر لباس، یعنی تبدیل این طرح به قانون، در دستور کار قرار گرفت و لایحه آن تقدیم مجلس شد. با تصویب شدن طرح، طبق نظام نامه لباس متحدالشکل، لباس رسمی مردان شد کلاه پهلوی، لباس کوتاه اعم از نیم تنه یقه عربی یا یقه برگردان، پیراهن و شلوار. روحانیان هم از این قاعده مستثنا نبودند؛ مگر چند طبقه خاص مثل مراجع تقلید، مجتهدان، طلاب مشغول به تحصیل فقه و چند گروه دیگر. بقیه روحانیان نیز میبایست با دادن آزمون و تصدیق وزارت معارف، برای پوشیدن لباس جواز دریافت کنند.
اثرگذاری روحانیت بر مردم بر کسی پوشیده نبود و این قانون میتوانست از قدرت آنان بکاهد. مردم که عزم مأموران پهلوی را برای اجرای این قانون جدی دیدند، ابتدا تلاش کردند راههایی به جز تمرد از قانون را دنبال کنند؛ راههایی مثل گرفتن مجوز و قرار گرفتن ذیل استثناها.
با سفر رضاشاه به ترکیه و مشاهده وضعیت آن کشور، روند کشف حجاب شتاب بیشتری گرفت، طوری که در تیر ۱۳۱۳، طبق دستوری به وزیر فرهنگ وقت، علی اصغر حکمت، خواستار اقداماتی در زمینه رفع پوشش زنان شد. به این منظور، کانون نسوان (زنان) با حضور زنانی از طبقه مرفه جامعه تشکیل شد و در مدح بی حجابی کوشید.
با توجه به سبقه مذهبی مردم، تغییر لباس زنان و کشف حجاب آنان دستوری نبود که به راحتی عملی شود. مردم و علما به این قانون اعتراض کردند که مهمترین آن واقعه گوهرشاد بود. در ۲۱ تیر ۱۳۱۴، مردمِ مشهد را که در اعتراض به قانون تغییر لباس، در مسجد گوهرشاد تجمع کرده بودند، به گلوله بستند و با خشنترین شکل ممکن اعتراض را سرکوب کردند؛ طوری که اجساد کشته شدگان این فاجعه را با کامیون روانه گور دسته جمعی کردند.
سپس کوشیدند زمینهها و مقدمات این قانون را فراهم کنند. اولین کار ضعیف کردن و از بین بردن حیا و عفاف در جامعه بود. این کار را گذاشتند به عهده مطبوعات و با اعلام رسمی خبر کشف حجاب در ۱۷ دی ۱۳۱۴، کار خود را آغاز کردند. چاپ تصاویر بی حجاب و نیمه برهنه زنان، گزارش از ورود زنان هنرپیشه ترکیه به ایران، چاپ مقالات متعدد از نویسندگان داخلی و خارجی درباره عشق و جوانی و تحصیلات عالیه دختران و…، از جمله اقدامات مطبوعات در راستای این هدف بود.
اقدام بعدی، ایجاد فشار و محدودیت برای زنان باحجاب در استفاده از امکانات عمومی بود، طوری که آنها حق سوارشدن به درشکه و اتومبیل و قطار را نداشتند و از رفتن به حمامهای عمومی و سینماها و جاهای مشابه منع میشدند. جشنهایی هم برگزار شد موسوم به «جشن کشف حجاب».
زنان کارمندان دولت و اقشار مختلف با شرکت در آن جشنها بدون چادر و حجاب، انجام این دستور را عملی میکردند. حتی برای خرید لباسهای جدید و غربی، مساعده هایی به افسران و کارمندان دولت پرداختند.
نامهها و ابلاغیهها برای اجرای طرح، پشت سرهم به ادارات نظمیه میرسید تا با کسانی که از قانون سرپیچی میکنند برخورد شود. مناطق کشور از نظر گرایشهای مذهبی یکسان نبود؛ از این رو روند اجرای کشف حجاب هم در شهرها متفاوت بود. کمتر به شیوههایی که مردم در مواجهه با این قانون در پیش گرفتند، مقاومتهایی که کردند و ظلمهایی که به آنان روا شد، توجه شده است. به علاوه، گردوغباری هم در اثر گذر زمان بر آن نشسته و کسانی که خاطرات این دوران را در سینه دارند، روزگار پیری را سپری میکنند.
اصفهان، شهری مذهبی و سنتی است که به داشتن علمایی با اخلاص و مردمی دیندار در تاریخ معروف است. «ننگ سالی»، بخشهایی از خاطرات زنان محله سنتی و متدین علی قلی آقای اصفهان است؛ خاطراتی از زنان مؤمن که حریم امن و عفیف خود را پاسبانی کردند. درود بر همه آنان!
این کتاب، در سه باب مکتوب شده است: اول؛ «پرده نشین» که پرده بر میدارد از روزهای آشوب و اضطراب، دوم؛ «شاه نشین» که کتیبههایی است از ارادتهای پنهانی به سید و سالار شهیدان و سوم؛ «خاک نشین» که روایتهایی است از روزهای قحطی و بیماری.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«مثل یک تکه یخ
مونس احسنی، متولد ۱۳۱۲
مادربزرگم را «آباجی» صدا میزدم. بعدازظهر که شد، آباجی گفت تا سروکله آژانها پیدا نشده، بلند شوید تا برگردیم خانه. با مادر و آباجی راه افتادیم سمت خانه. نزدیکیهای حمام میرزاباقر که رسیدیم، آژانی جلویمان را گرفت. آباجی روسری فیروزهای رنگ نونواری سرش بود و زیرش هم چارقد دیگری پوشیده بود. آژان با همان قد بلند و چهارشانه آمد سمت آباجی و با دستی که چوبدستی نداشت، روسری اش را کشید. جیغ و فریاد میزدیم و من هم مدام التماسش میکردم و میگفتم: «آجان، بارک الله، تو رو به خدا روسری آباجی من رو پاره نکن. تو رو به خدا.»
روسری را گذاشت زیر چکمههای سیاه و بلندش و کشید. آنقدر این کار را تکرار کرد تا تکه تکه شد. دست و پای آباجی میلرزید. مادر دستش را گرفت و نشاندش روی سکوهای دم حمام. چارقدش را محکم گرفته بود و گریه میکرد. دستهای آباجی را گرفتم توی دست. مثل یک تکه یخ شده بود.
راههای مخفی
زینت سادات خوانساری، متولد ۱۳۲۶
به نقل از مادرش، توران خوانساری
خانه ما آخر کوچه باغِ کلم بود. سر هر کوچه، پاسبانی با یونیفرم قهوهای و کلاه شاپو میایستاد و کشیک میداد. اگر چادر کسی را بر میداشتند، آنقدر میگذاشتند زیر چکمههایشان و میکشیدند تا تکه تکه شود. کارگرِ حمام همسایه مان بود. شبهایی که میخواستیم برویم حمام، با او هماهنگ میکردیم. میرفتیم حمام حاج کاظم. درِ حمام را باز میکرد برایمان. گاهی هم یکی از مردهای خانه تا حمام همراهی مان میکرد. با جاریهایم توی یک خانه زندگی میکردیم. آن سالها را به همین شکل سپری کردیم.
اینها را مادرم تعریف میکرد. شش ساله بودم که میرفتم مکتب. پشتِ خانه ما میخورد به بن بست بغلی. از حیاطِ آن خانه هم راه داشت به بن بست بعدی. این راهها یادگار زمان منع حجاب بود.
اسب سوار
مهدی اخوان نیلچی، متولد ۱۳۱۱
زن دستهایش را گرفته بود روی سرش. دوان دوان خودش را رساند به کوچه. صدای نعل اسب نزدیک و نزدیک تر میشد. گردوخاکی به هوا بلند شد. اسب سوار لباس فرم تنش بود؛ با سبیلهای چخماقی و کلاه پهلوی. به سرعتِ باد وارد کوچه شد. طولی نکشید که صدای جیغ و فریاد زن با شیهه اسب در هم پیچید. جرأت نمیکردم وارد کوچه شوم. همان جا دم قصر سنبلستان ایستاده بودم. زن بلندبلند گریه میکرد. داد میزد و از ته دل آژان را نفرین میکرد: «خیر نبینی مرد. خیر نبینی.» با اینکه کوچک بودم، هنوز صدایش در گوشم است.
آژانها در تمام شهر پخش شده بودند. مبادا زنی بتواند با چادر از کوچه یا خیابانی عبور کند. سوار اسب میشدند و توی محلهها میگشتند. چادر و روسری از سر زنها میکشیدند و پاره پاره میکردند...
بی مادری
سید علی اصغر میر سعیدی، متولد ۱۳۳۱
به نقل از مادر خانمش، حاجیه خانم فیروزه
دلم نمیخواست از خانه بروم بیرون. دلم نمیخواست چشمم به آن آژانهای از خدابی خبر بیفتد. خانه ما توی کوچه احرام باف ها بود؛ بالاتر از منبر گلی، نزدیک مسجد میرزا باقر. همین چند وقت پیش بود؛ توی یکی از همین کوچهها. قدمهای کوتاه زن کجا و قدمهای مرد کجا. دستهای ظریف مادرم کجا و آن دستهای زمخت آژان کجا. چادرش را کشیدند. گذاشتند زیر پا و پاره پاره کردند.
از همان روز به بعد، هر روز حال مادرم بدتر و بدتر میشد. طبیب میگفت قهره کرده. میگفت خیلی ترسیده. مدت زیادی دوام نیاورد. روزی دیدم دیگر نفس نکشید. هر آژان به چشم من قاتل بود؛ قاتلی که نه فقط چادر مادرم، بلکه جانش را گرفته بود؛ هرچند خیلیهای شأن با نکبت از دنیا رفتند. تمام کودکی ام در بی مادری گذشت.
کتاب «ننگ سالی» در ۸۴ صفحه با قیمت ۴۰ هزار تومان در اختیار علاقه مندان قرار گرفته است.
نظر شما