به گزارش خبرنگار مهر، رمان «خون خرگوش» نوشته رضا زندگی آبادی در ۲۰ فصل، ۱۹۲ صفحه و بهای ۸۵ هزار تومان در ابتدای تابستان منتشر شده است.
محبوبه سلاجقه، نویسنده و منتقد ادبی یادداشتی بر این رمان نوشته که برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.
مشروح متن اینیادداشت را در ادامه میخوانیم:
«تصویر دودکشهای سر به فلک کشیده کورههای آجرپزی سالهاست که آسمان کویری شهر کرمان را اشغال کرده است. شهر مدتهاست که به سمت این دودکشهای نیمه مخروبه حرکت کرده و عنقریب است که آنها را در دل خود ببلعد. این میلهای بلند پیچدرپیچ که معماریشان چشم هر بینندهای را به خود خیره میکند این روزها ساکنین جدیدی پیداکردهاند. ساکنینی که سرنوشتشان موضوع جدیدترین رمان رضا زنگیآبادی است. داستانی که در عین داشتن خط روایی جذاب و زبان ساده و روان سرشار از نمادها و نشانههاست.
نماد و سمبل در فرهنگ و زبان و ادبیات و عقاید ملتها پیشینه و سابقهی دیرینهای دارد. ارتباط همیشگی ادبیات و هنر با اسطورهها و افسانهها و نمادها و سمبلها بر کسی پوشیده نیست. زیاده نیست اگر بگوییم که ما در جهانی از نمادها زندگی میکنیم و جهانی از نمادها در ما زندگی میکنند. گیاهان و حیوانات از نخستین نمادهایی هستند که انسانها از دوران آغازین حیات خود به آنها پرداختهاند.
داستان خون خرگوش از همان ابتدا به کمک نمادهای حیوانی نشانه گذاری شده است. نمادهایی که هم در درک اثر و شناخت جهان فکری شخصیتهای اصلی رمان به ما یاری میرسانند و هم بعدی به ابعاد این اثر چندلایه اضافه میکنند. جلوههای این نشانهها از همان اولین پاراگراف کتاب به چشم میآیند. درست از جایی که داستان با توصیفی از باغهای خشکشده و کلاغهایی که بر بالایشان به پرواز درآمدهاند آغاز میشود، خواننده درمییابد که با داستانی بهغایت تلخ روبهرو است.
کلاغ
در تعبیر روانشناختی، کلاغ در رؤیا نماد نحسی است و آن را در ارتباط با ترس از نکبت و بدبختی به شمار آوردهاند. کلاغ پرندهی سیاه رمانتیکها، بر بالای میدان جنگ پرواز میکند و از گوشت اجساد سربازان میخورد. در مهاباراته کلاغ با پیامآور مرگ مقایسه شده است و در بسیاری از افسانههای سلتی کلاغ نقشی پیشگو دارد. بهاینترتیب است که در رمان خون خرگوش از همان ابتدا صدای مرگ و ویرانی به گوش میرسد و ذهن خواننده برای شنیدن حوادث پیش رو آماده میگردد.
خشکسالی مثل آتش از باغی به باغی دیگر سرایت کرده بود. از درختان اسکلتهای یک پایی برجایمانده بود با دستهای پرپیچوخم رو به آسمان. کلاغها از شاخهای به شاخهای میپریدند و قارقارشان نسیم صبحگاهی را خراش میداد. (ص، ۷)
مار
مار مانند انسان اما در جهت عکس او، از تمامی انواع جانوران متمایز است. اگر انسان در انتهای مسیر تحول و تکامل طولانی ژنتیکی قرار دارد، این مخلوق خونسرد بدون دستوپا، بدون پشم و پر نیز باید لزوماً در آغاز همین تحول و تکامل قرار بگیرد. در این مفهوم، انسان و مار متضاد، مکمل و رقیب یکدیگر هستند؛ و در همین مفهوم ماری در اندرون انسان وجود دارد و بخصوص در بخش خاصی از انسان که عقل و فهم او کمترین قدرت را دارد. یونگ میگوید: «مار یکی از مهرهدارانی است که تجسد روان پستتر است، تجسد روانی تاریک و ظلمانی است، که در توصیفش میتوان گفت: نادر، ناشناخته و مرموز.» بااینحال باید گفت هیچچیز عادیتر و سادهتر از یک مار نیست و درعینحال و بهطور یقین هیچچیز بدنامتر از مار برای روان نیست، حتی باوجوداین سادگی. در اساطیر یونان مار تجسد نیروهای بی و حد و اندازهی طبیعت است که برعلیه روح به پا خواستهاند.
در روایت خون خرگوش خانهی فریبا شخصیت کلیدی داستان مأوا و منزل مارهاست و او بارها از صدای شنیده شدن فش فش مارها و حضور شومشان در خانه سخن میگوید. خانهی فریبا آبستن حوادث شومی است و وجود مارها گواه و علامتی است که خبر از آن می دهد. فریبا تا آنجا پیش میرود که از خزیدن مارها در رختخواب خودش و خواهرش فرخنده سخن میگوید. مار در بسیاری از فرهنگها خدای دیالکتیک حیاتی، نیای اسطورهای، دون ژوان، مولای زنان و در نمادگرایی جنسی نماد مردانگی ست؛ و فرخنده قربانی جهان مردانهی پیرامونش است.
توی خانه مار هست. چند بار از جلوم لغزیده و رفتهاند. درست از نوک دمپاییهایم. از جلوِ تو هم رد شدهاند.
«اگه کاری به مارها نداشته باشیم، مارها هم کاری به ما ندارند.»
«ولی من میترسم.»
«می شه با مارها دوست شد.»
«میترسم مار آروم بخزه از زیر در بیاد تو، بعد آروم بخزه سمت چپ، از زیرِ درِ اتاق رد بشه، بیاد توی رختخوابمون.»(ص، ۱۳)
خرگوش
خرگوشها تمام اساطیر، باورها و افسانههای محلی را پرکردهاند. دنیای آنها دنیای اسرار بزرگ است، جایی که زندگی بهوسیله مرگ بازسازی میشود. خرگوش هرچند با مفهوم فراوانی، وفور و کثرت موجودات و اشیاء در ارتباط است، در جرثومهاش ناپاکی، بی خویشتنداری، اسراف، شهوتپرستی و افراط وجود دارد. خرگوش ازنظر نمادین در ارتباط با بلوغ است. در کتاب خون خرگوش نهتنها اسم خرگوش بهعنوان شاه کلیدی برای درک مضمون اثر بر جلد کتاب هک شده است بلکه در پایان نیمهی ابتدایی داستان مرگشان نماد شروعی دوباره است. آغازی برای شروع بلوغ فریبا و پایان دوران تلخ کودکی او. از اینجاست که فریبا کنشگریاش را آغاز میکند و تلاش میکند تغییری در مسیر زندگیاش ایجاد کند. حرکت او به سمت جهانی نو با ریخته شدن خون خرگوشها آغاز میشود.
«خ خ خ خرگوگوش ش هام»
فریبا دوید سمت سوراخ خرگوشها. لکههای بزرگ خون جلوِ لانه خرگوشها بود و قطرات خون اینطرف و آنطرف روی زمین. فریبا سر کرد داخل سوراخ. سفیدی هیچ خرگوشی توی سیاهی نبود. آنطرفتر پوست خرگوشها توی آفتابپهن بود و مگسها دور پوستها وزوز میکردند. فریبا شمرد: هفتتا پوست. (ص، ۶۸)
نکتهی قابلتأمل اینجاست که برخلاف انتظار، فریبا مرگ خرگوشها را بهراحتی میپذیرد و در اولین مواجهه با آن سعی میکند که به مرگ خرگوشها فکر نکند و با شرایط پیشآمده کنار بیاید. اینجاست که پایانبندی داستان نیز چون کابوسی از ذهن فریبا میگذرد.
سعی کرد فکر نکند اما علفهای هرزی پس ذهنش سر میزد و بزرگتر و بزرگتر میشد تا تمام ذهنش را میپوشاند. گودال تبدیل به باتلاق میشد، لجن و گِل تا لبههای گودال، تا کنار دودکش، تا همانجایی که او نشسته بود، بالا میآمد و بوی تعفن میآمد. (ص، ۶۸)
لاکپشت
در سنت هندو انقباض لاکپشت را در لاک خود تفسیری عرفانی میکنند. لاکپشت نماد تمرکز، بازگشت به مرحلهی اولیه و بنابراین وضعیتی ویژه از روح است. در بهگودگیتا آمده است: همچون لاکپشت که تمامی اعضایش را به درون میبرد، روح باید حواسش را از اشیا ملموس جدا کند، تا عقل در او به استحکام واقعی برسد. فریبا به بلوغ رسیده است و حالا وارد مرحلهی دیگری از زندگیاش شده است. نگاهش به زندگی و آدمهای اطرافش تغییر کرده و با آگاهی و درکی نو به جهان پیرامونش پاسخ میدهد. فریبا همانطور که لاکپشت را در خانهی سابق خرگوشها جا میدهد به تجزیهوتحلیل رفتار آدمها میپردازد نیازها و آرزوها، ضعفها و تنگنظریهایشان را به روشنی میبیند. اینجاست که خواننده متوجه تغییری مشود که ماحصل بلوغ در شخصیت فریباست.
لاکپشت ایستاد و با چشمهای ریز و صورت چروکیدهاش فریبا را نگاه کرد. فریبا لبخند زد. لاکپشت راه افتاد. فریبا چند قدم دنبالش رفت، بعد لاکپشت را از زمین بلند کرد. لاکپشت توی لاکش پنهان شد. فریبا لاکپشت را بغل کرد و لاکش را نوازش کرد. «هِشکی نمیتونه تو رِ بکُشه و بخوره.» دوباره لاک را نوازش کرد. (ص، ۷۹)
پروانه
شفیرههای پروانه، تخم و هستهای است که تمام استعدادهای بالقوهی پروانه را در خود دارد. وقتی پروانه از پیله خارج میشود، نماد زندگی دوباره است و طبعا وقتی مثل پروانهی رمان خون خرگوش در پیله میمیرد نماد تمام استعدادها و تواناییهای بالقوهای است که میتوانست در شخصیت اسمال (پسربچهای که دوست فریبا است و در گودال زندگی میکند.) شکوفا شود اما نشد.
فریبا قوطی کبریت را برداشت. دندانش توی قوطی کبریت بود و پیلهای کنار دندانش. پروانه نشده؟ از موقعش گذشته یا هنوز میشود؟ پرواز پروانه تصویری روشن و شفاف توی ذهن فریبا بود. فرخنده جلوش ظاهر شد. تبدیل شگفتانگیز پیله به پروانه توی قوطی کبریت، زیبا مثل شکوفههای درختِ به توی حیاط خانهشان، مثل برگهای سبز و تازهی درختِ توتِ تهِ قبرستان. (ص، ۱۷۳)
لکلک
لکلک عموماً مرغی خوشیمن دانسته میشود و رایجترین نماد عمر طولانی است و حضور نماد گونهاش در پایان داستان فریبا، نویدبخش اتفاقات خوبی در زندگی اوست. بهخصوص آنکه فریبا آنها را با دستهای خودش میسازد.
فریبا از توی ساکش شطرنجی با مهرههای چوبی بیرون آورد که او و نجیبو درست کرده بودند. بعد قایق، بعد لکلک، بعد فرفره، بعد گهوارهی خیلی کوچکی برای عروسک...دختر با شوقوذوق به همهی آنها نگاه کرد و به فریبا لبخند زد. (ص، ۱۸۰)
روانشناسانی چون یونگ از اهمیت این کهنالگوها و تأثیرشان برای شناخت جهان فکری انسانها و کشف مفاهیم ذهنی و روانی آنها بسیار سخن گفتهاند. نشانههایی که همچون چراغهای راهنما مسیر درک و شناخت داستان را برای ما روشن میکنند و به ما در فهم بهتر اثر یاری میرسانند. با گذاشتن این نشانهها در کنار یکدیگر و ساختن این پازل چندتکه علاوه بر اینکه با جهان فکری نویسنده آشنا میشویم، جستوجویی جذاب را نیز آغاز میکنیم. جستوجویی برای درک معانی پنهان هر چیز، هر شیء و هر نشانه و یافتن مفهوم پنهانی هر آنچه بهظاهر در آن نگریسته میشود.
فریبا دختربچهی داستان خون خرگوش سفری را از کودکی به سمت بلوغ پی میگیرد. سفری که در بستر فقر و اعتیاد و در غارهایی قبر مانند و در کنار آدمهایی باشخصیتهای غریب و پیچیده شکل میگیرد. سفری که خواننده برای درک تمامی ابعاد آن، مسلماً نیاز به راهنما و همراه دارد و چه راهنمایی بهتر از نمادها و سمبلها.
نظر شما