۷ آبان ۱۴۰۱، ۹:۲۸

روایت میدانی «مجله مهر» از ۴ آبان در سنندج؛

بفرمایید کوکتل‌مولوتوف!

بفرمایید کوکتل‌مولوتوف!

کارت خبرنگاری‌ام روی زمین می‌افتد. صاحبخانه کارت را برمی‌دارد: «خبرنگار حکومتی؟!» توجهی نمی‌کنم و مشغول بستن زخم سر زن جوان می‌شوم. داد می‌کشد: «گمشو برو بیرون»...

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - زینب رجایی: آخر هفته‌ای که گذشت، به ویژه شهرهای سنندج و سقز در چهلمین روز درگذشت «مهسا امینی» شاهد وقایعی بود که شاید روایت میدانی و مردمی از آن حرف‌های دیگری برای گفتن داشته باشد. روایتی که از قلب میدان حوادث، شانه به شانه معترضان و مأموران ثبت و نگارش شده است.

اول؛ به مقصد سنندج

از من می‌شنوید، دروغ‌گوترین هوش مصنوعی در عالم، همین نرم‌افزارهای ترافیک شهری هستند که هر یک دقیقه روی نقشه‌هایشان، معادل ۱۰ دقیقه کلاچ و ترمز توی خیابان‌های تهران است. باز هم به دقیقه ۹۰ بودن‌های همیشگی‌ام، بد و بیراه می‌گویم و دست به دامن برادر موتورسوارم می‌شوم. پشت تلفن می‌پرسد: «کجا باید ببرمت حالا؟»

+ ترمینال غرب...

پنج دقیقه بعد جلوی پایم می‌ایستد. دستگیره پشت زین را می‌گیرم و خدا را شکر می‌کنم که اگر راکب بودن بلد نیستم، دست کم ترک موتور نشستن با وسیله و بار و بندیل را خوب یاد گرفته‌ام. کوله و کیف دستی را جاساز می‌کنم و عاجزانه می‌گویم: «بلیت دارم؛ در گازبده‌ترین و لایی‌کشان‌ترین حالت ممکن برو»

+ چه خبر شده؟ کجا با این عجله؟

-سنندج! برای چهلم «مهسا امینی»...

دوم؛ کاش هرگز این‌طور نمی‌شد

خیره‌خیره از پنجره اتوبوس، جاده را گز می‌کنم. ردیف سمت راست، دو نفر تخمه می‌‎شکنند. صدایش مغز را می‌چلاند. برمی‌گردم که اعتراضی کنم؛ نگاهم روی شلوارهای کُردی‌شان قفل می‌شود. یادم می‌افتد من میهمانم؛ یک جورهایی ضایع است اگر بخواهم به میزبان، خُرده و ایراد بگیرم. از غر زدن منصرف می‌شوم.

با همه صبوری‌ام، صدای خُروپُف ردیف عقب‌تر، نوید سفری را می‌دهد که حسابی قرار است در آن شنونده باشم و کمتر از همیشه غرزننده. در دلم حسرت می‌خورم: «کاش بلیت هواپیما گیرم آمده بود». مثل خمیازه که با خودش خمیازه می‌آورد، کاش هم پشت سرش کاش‌های دیگری در سرم می‌کارد: «کاش برای نوشتن از سوژه دیگری راهی شده بودم».

فکرم، خودش را مواخذه می‌کند: «سیل؟ زلزله؟ متروپل؟ جنگ؟ ترور؟ به کدام راضی بودی؟» از تصور هر کدام روح و روانم مچاله می‌شود. سرم را محکم تکان می‌دهم تا تصاویر «متروپل» و «سرپل ذهاب» و «خوزستان» و «حمله داعش به مجلس سال ۹۶» از فکرم کف اتوبوس بریزد. دلم به هیچکدام راضی نیست؛ خیالاتم از تک‌تک‌شان فراری است؛ اما نوشتن از چهلمین روز ناامنی در کشور بعد از درگذشت تلخ «مهسا امینی» آن هم از دیار زادگاهش حتماً تلخی زهرآلودی دارد.

باز سرم را تکان می‌دهم و ای کاشِ آخر را روی پلک‌های بسته‌ام حک می‌کنم: «کاش هرگز این طور نمی‌شد…»

سوم؛ دلم «دوبای» خواست...

همینطورش هم، دو سه لقمه شام بین راهی سیرم کرده است و برای ادامه غذا در تنهایی و تکیدگی، اشتهایی ندارم که سایه سنگین نگاه‌های دو زن ۴۰-۵۰ ساله اما «چیتان پیتان»، معذب‌تر و سیرترم می‌کند. انگار می‌خواهند سر میزم بنشیند. تعارفشان می‌کنم. آنها هم به تنهایی‌ام اضافه می‌شوند.

یک خط در میان فارسی و کُردی حرف می‌زنند. «نیلوفر» مدام از سرمای هوا گلایه می‌کند. تعجب می‌کنم: «شما که اهل اینجا هستید، باید عادت داشته باشید…»

-وقتی رفتیم هوا گرم بود؛ جایی که رفتیم هم گرمسیری بود. حالا سرما اذیتمان می‌کند.

+برای اعتراضات برگشتید؟

-نه بابا! ساکن کرمانشاه هستیم. چه خبر هست حالا؟

-هیچ. اعتراض. اغتشاش. درگیری.

پرشور و نامرتب، وقایع این چهل روز و این چهل سال را به هم می‌بافند و مثل دیالوگی که بارها تکرارش کرده باشند، جملات حفظ شده را پشت سر هم روی میز غذا می‌ریرند. با اینکه دو هفته اخیر را اینجا نبوده‌اند اما حسابی دل پُری دارند، انگار که هرشب را در قلب شلوغی‌ها سر کرده‌اند. چند دقیقه‌ای گوش می‌کنم؛ ولی خیلی از حرف‌هایشان حتی در فضای مجازی هم گمنام است و رد و ریشه‌ای نمی‌توانم برایشان پیدا کنم.

بیشتر به صورت‌هایشان دقیق می‌شوم. قدری آفتاب سوخته شده‌اند. می‌پرسم: «زاهدانی، خوزستانی جایی بودید؟ جای آفتاب روی صورتتان مانده…». نیلوفر قاه‌قاه می‌خندد: «نه ما دوبای بودیم!» و جوری روی تلفظ «دوبای» به جای «دوبی» اصرار دارد و با آب و تاب از سفرشان می‌گوید که من هم دلم «دوبای» می‌خواهد.

باقی فرصت شام را از تجاربشان درباره خرج و مخارج سفر به ابوظبی می‌پرسم و کلی اطلاعات به درد بخور گیرم می‌آید. الحق و الانصاف که برعکس اخبار سیاست، از توریسم حسابی سر درمی‌آورند.

چهارم؛ سقز، بدون جای پارک

دو صبح چهارشنبه به سنندج می‌رسم. شهر یک جوری آرام خوابیده که انگار هرگز شلوغ و بیدار نبوده است. راننده تا مسافرخانه برایم از تصمیمات مخرب مسئولان می‌گوید. تعطیلی مدارس و دانشگاه‌های سنندج برای چهارشنبه را بی‌فایده می‌داند؛ حتی معتقد است این تعطیلی همه چیز را بدتر هم می‌کند. می‌گوید: «فرمانداری آچمز شده و نمی‌داند چه باید بکند».

او از مدیریتی گلایه دارد که میان اهل تشیع و تسنن در استان تبعیض قائل است و دومی را در سطوح بالا راه نمی‌دهد. سنندج چیزی حدود ۴۲۰ هزار نفر جمعیت دارد که قاطبه آن اهل سنت هستند؛ این‌طور که معلوم است شیعیان این شهر اکثراً مهاجرند و درصد کمی هم دارند. راننده کماکان شِکوِه می‌کند: «وقتی سال‌ها این‌جور مدیریت می‌کنند، با چنین بهانه‌ای مردم هم به خیابان می‌ریزند».

هیچ ایده‌ای ندارم که درست می‌گوید یا نه، اطلاعاتم کفاف نمی‌دهد؛ اما نمی‌خواهم بیشتر از این از اختلاف میان مسلمانان بشنوم؛ حرف را عوض می‌کنم: «از سقز چه خبر؟»

-اوضاع خوب نیست.

+فردا، پس‌فردا می‌روم سقز.

-نمی‌توانی دختر! می‌گویند بیست هزار نفر حداقل جمعیت امشب سقز است. آنقدر از شهرهای مختلف آدم آمده است که جای پارک نیست.

یاد جای پارک پیدا کردن‌هایم در شلوغی‌های تهران می‌افتم، خنده‌ام می‌گیرد: «ملالی نیست. پراید خسته‌ام را گذاشته‌ام تهران بماند، یک کوله بیشتر همراهم ندارم».

پنجم؛ اینجا عصبانیت سرایت می‌کند

ساعت ۹:۳۰ صبح چهارم آبان است. دیروز این موقع گمان می‌کردم باید چهارشنبه را خرج نوشتن چند مصاحبه یا گزارش کنم. حالا چهارشنبه صبح است و من در خیابان «فردوسی» سنندج، جزئیات این راسته بازاری را در ذهنم ثبت می‌کنم.

این خیابان مثل حرف U است یا شاید شبیه یک کاسه. میانه‌اش پایین‌تر از ابتدا و انتهایش قرار دارد. سنگ فرش تمیز و شیکی برایش کار کرده‌اند. مغازه‌ها هم گرچه کرکره‌هایشان پایین است؛ اما امروزی و باکلاس به نظر می‌رسند. شهرداری هر ۳-۴ متر یک نیمکت چوبی تر و تازه گذاشته است ولی حداقل امروز کسی به قدر نشستن روی آنها، معطل نمی‌ماند.

به نظرم برای ساعت ۹:۳۰ صبح روزی که مدارس و دانشگاه‌ها تعطیل شده‌اند و همه مغازه‌ها هم بسته هستند، این خیابان بیش از اندازه رفت و آمد دارد. مثل این فیلم‌های درجه چندی که برای به تصویر کشیدن رفت و آمد مردم، کارگردان یکی، دو تا اتوبوس آدم را جلوی دوربین می‌فرستد تا بروند و بیایند، اینجا هم انگار یک تیم فیلمبرداری از دو طرف خیابان، مردم را بازمی‌گردانند تا صحنه خیابان را پر نگه دارند. حالا بعد از نیم ساعت پیاده‌روی، خیلی‌ها را چند بار دیده‌ام. دیگر به نظرم ادب حکم می‌کند حتی سلام هم بدهم.

بفرمایید کوکتل‌مولوتوف بردارید!/ شش هزار کلمه از دیار مهسا امینی

نیروهای امنیتی گعده کرده‌اند. تعدادشان هنوز زیاد نیست. پنج شش دسته پراکنده که هر کدام شاید ۶ تا ۷ نفر باشند. گارد و سپرهای طلقی را زمین گذاشته‌اند و با موبایل‌هایشان ور می‌روند. راهم را عمداً کج می‌کنم تا درست از میانه‌شان رد شوم. ساعت دور و بر یازده است و بعد از این دو ساعت، دست کم ۵-۶ بار من را دیده‌اند، من هم آنها را. تک و توک فارسی حرف می‌زنند. گوشی یک نفرشان زنگ می‌خورد. آهنگ «I’m Calling You» را زنگ موبایلش گذاشته است. تعجب می‌کنم. مأمور امنیتی ضدشورش هم آهنگ خارجکی گوش می‌کند!

انتهای خیابان فردوسی به میدان «آزادی» می‌رسم. اینجا ۲۰-۳۰ تا موتور به جمعیت نیروهای ضد شورش اضافه شده است. همه نقاب مشکی زده‌اند، ماسک دارند یا دست کم با یک چفیه، صورت را پوشانده‌اند. لباس‌هایشان جدی‌تر است؛ زانوبند، ساعدبند، آرنج‌بند و کتف‌بندهایی دارند که هیکل‌هایشان را دو سه برابر کرده است. شنیده‌ام به این لباس‌ها «سوسکی» می‌گویند. ناخودآگاه یاد انیمیشن محبوبم «لاک‌پشت‌های نینجا» می‌افتم و لبخند روی صورتم می‌پاشد. یک نفرشان سری تکان می‌دهد انگار که فهمیده است با لبخندی واقعی نگاهشان می‌کنم.

جلوتر می‌ایستم. اینجا که منم، همه نیروی ضدشورش هستند. مردم عادی به هیچ عنوان توقف ندارند. آب معدنی سر می‌کشم، می‌خواهم ببینم اگر بخواهند از اطراف دورم کنند چطور رفتار می‌کنند. یک نفرشان به سمتم می‌آید و چپ چپ نگاهم می‌کند. بالای سرم که می‌رسد مکث دارد. منتظر است چیزی بگویم. توی چشم‌های بیرون زده از زیر نقاب مشکی‌اش دنبال حال و روزش می‌گردم. ریلکس و بی‌خیال من هم منتظر او می‌مانم. بالاخره می‌پرسد: «منتظر چی هستی؟» بدم نمی‌آید کمی شرایط را برای خودم سخت کنم. تک کلمه‌ای و سر ضرب می‌گویم: «ظهور»!

جا می‌خورد؛ اما نقابی که همه اجزای صورت بجز لب و چشم‌هایش را پوشانده این فرصت را می‌دهد که بفهمم خنده‌اش را به زور کنترل کرده است: «اینجا نمان خانم! خطرناک است» خودم را نمی‌بازم: «آمده‌ام ببینم کدام طرف خطرناک‌تر و عصبانی‌تر است». صورتش را جمع می‌کند و جدی‌تر می‌گوید: «اینجا نمان. شما خطرناک می‌شوی، من را عصبانی می‌کنی. اینجا عصبانیت و خطر سرایت می‌کند».

ششم؛ کاش کُردی بلد بودم

بالاخره یک جگرکی کرکره‌اش را بالا می‌کشد. اگر در مسافرخانه نیمرو نزده بودم حتماً چند سیخ جگر و خوئک، خودم را مهمان می‌کردم. مثل بچه‌گربه‌ها ناخودآگاه به سمت بوی کباب کشیده می‌شوم. دلم نمی‌آید دست خالی به گپ زدن بنشینم. دو سیخ قارچ می‌گیرم. تا قارچ‌ها را روی زغال بچرخاند سر حرف را باز می‌کنم: «نمی‌ترسید مغازه را باز کرده‌اید؟ امروز شلوغ می‌شود…» برای حرف زدن اکراه دارد: «تا کی می‌توانیم بترسیم؟»

کاش کُردی بلد بودم. با قارچ‌هایی که آب ازشان می‌چکد پشت صندلی برمی‌گردم. یک جوان ۳۰-۴۰ ساله میز کنارم جگر می‌زند. من هم جگر خودم را گاز می‌گیرم و می‌پرسم: «پس ساعت چند شلوغ می‌شود؟ مگر فراخوان ساعت ۱۱ نبود؟» انگار لهجه صاف و صوف و شهری‌ام من را در یک حباب شیشه‌ای گیر انداخته است. صدایم شنیده نمی‌شود و کسی رغبت پاسخ دادن ندارد.

جوان بعد از چند بار استخاره می‌گوید: «شلوغی اینجا غروب شروع می‌شود. الان مردم خیابان پاسداران هستند». می‌خواهم بیشتر بدانم: «یعنی الان خبری نیست؟» شک می‌کند. از نوع نگاهش معلوم است. با یک «نمی‌دانم» دیالوگ را می‌بندد. خراب کردم. حتماً فکر کرد مأمور مخصوص حاکم بزرگ، میتی کومان هستم.

هفتم؛ هنوز هیچکس درگیر نشده است

روی نیمکت‌های بی‌مصرف‌مانده خیابان فردوسی نشسته‌ام. کُردها حقیقتاً زیبارو هستند. بیشتر پوشش زنان نگاهم را جلب می‌کند. لباس جوانترهای زیر ۳۰ سال چندان فرقی با تهرانی‌ها ندارد. شال و روسری‌ها اغلب روی شانه‌ها افتاده و از جلوی مامورهای یگان رد می‌شوند. انگار بدشان نمی‌آید کسی چیزی بگوید، گیری بدهد. از دالان مامورها که می‌گذرند، باد زیر موها می‌اندازند. نیروها نگاه هم نمی‌کنند.

زن‌های بالای ۳۰-۴۰ سال بعضاً لباس‌های محلی دارند. دلم پشت زیبایی پوشش کُردی ضعف می‌رود. پیراهن بلند تا روی مچ پا و یک پارچه شبیه شنل از جنس حریر یا مخمل که حسابی با پولک‌دوزی و سنگ‌دوزی از خجالتش درآمده‌اند. گرچه با لباس کُردی اصیل و قدیمی چند گامی فاصله دارد؛ اما برای کسی که تمایزات اقوام ایرانی دلش را می‌برد، همین قدر هم چشم‌نواز است.

لابلای جمعیت از دور یک زن با لباس محلی را می‌بینم که چهارشانه و درشت اندام است و با صلابت راه می‌رود. چند نفری هم پشت سرش با فاصله می‌آیند. موهایش بلند و پرپشت و شرابی رنگ است. از آن شرابی‌های قدیمی که سال‌هاست جای خود را به «بلوند» و «مش» و «آمبره» داده است. ۵۰ سال را حتماً دارد. گرچه امیدی ندارم یک کلام از حرف‌هایش را بفهمم اما نزدیکش می‌شوم.

بفرمایید کوکتل‌مولوتوف بردارید!/ شش هزار کلمه از دیار مهسا امینی

جمعیت اطرافش ۲۰-۳۰ نفر را رد کرده است. هنوز خبری از مامورها نیست، فاصله قابل توجهی دارند. زن موشرابی با تکان دادن انگشت اشاره‌اش درحالیکه دستش از متوسط قد جمعیت بالا زده، تقریباً فریاد می‌کشد. هر چند جمله‌ای که می‌گوید، مردم کف و سوت و دست می‌زنند.

سمت چپم یک نفر می‌گوید: «کُردی می‌فهمی؟» برمی‌گردم. همان جوان جگرکی است که جوابم را با استخاره داده بود. دستم را رو نمی‌کنم و تعدادی از کلماتی که از جملات زن فهمیده‌ام را به هم می‌چسبانم تا بگویم آن‌قدرها هم شوت نیستم. جوان، ناامید از سطح ادراکم از کُردی، نقش «چلنگر» را بازی می‌کند و خط‌به‌خط حرف‌های زن موشرابی را ترجمه شده، تحویلم می‌دهد: «امروز هم آمدیم! امروز هم نمی‌ترسیم. شوهرم را دستگیر کرده‌اند! اجازه ملاقات نمی‌دهند! دیگر به هیچکس اعتماد ندارم. از هیچ‌کس هم نمی‌ترسم. هرکس می‌ترسد برود، اما هر کس مرد است با من بیاید!»

همه کف و سوت می‌زنند. زن موشرابی رأس پیکان جمعیت، رو به انتهای خیابان می‌رود، همانجایی که موتوری‌ها مستقر هستند. تعداد افراد اطراف زن بیشتر می‌شود. به مامورها که می‌رسد، از کیفش که اتفاقاً با شنل لباسش ست شده و سنگ‌دوزی چشمگیر دارد، گل‌های مصنوعی درمی‌آورد و به صورت نیروهای امنیتی و ضدشورش می‌زند. بهتر بگویم، می‌کوبد.

جوان جگرکی نهیب می‌زند: «دیگر خطرناک شد. دیگر جلوتر نرو!» نشنیده می‌گیرم. می‌خواهم با چشمان خودم واکنش نیروها را ببینم. چند گل دیگر به صورتشان پرت می‌کند و مدام به کُردی بر سرشان فریاد می‌کشد. امنیتی‌ها از حالت متمرکز خارج می‌شوند و میان مردم قرار می‌گیرند. احتمالاً می‌خواهند این‌جور، لابلای شلوغی مردم فاصله بیاندازند. جمعیت کمی پراکنده می‌شود. هنوز هیچکس درگیر نشده است.

زن موشرابی، نوک پیکان جمعیت را در میانه دیواره دفاعی مأموران می‌فشارد. زور زیادی لازم نیست. میان مامورها راهی برایش باز می‌شود و به راحتی عبور می‌کند. جمعیت هم پشت سرش از خیابان فردوسی خارج شده و وارد محوطه میدان آزادی می‌شود. هنوز هیچکس درگیر نشده است.

شعارها شروع می‌شود: «ژن، ژیان، آزادی». این یکی را می‌فهمم، یعنی همان «زن، زندگی آزادی». چند زن دیگر جلودار صف جمعیت می‌شوند. جوان‌تر، امروزی‌تر و با صدایی بلندتر جمعیت را پشت سرشان به خیابان بالایی که نامش کشاورز است، می‌کشانند.

جوان جگرکی خودش را می‌رساند: «اینقدر جلو نروید. کتک می‌خورید. خطرناک است». یک ماسک درآوردم و به سمتش گرفتم: «نمی‌ترسم. می‌خواهم ببینم چقدر عصبانیت لازم است تا کار به درگیری بکشد». زبان به اعتراف باز می‌کند: «توی جگرکی فکر کردم مأمور باشید». خندیدم: «سیسِ من به مامورها می‌خورد؟» کنایه می‌زند: «کم نه». با چرخش چشم به حجابم اشاره می‌کند. می‌گویم: «نه مامورم، نه برانداز. آمده‌ام ببینم چه خبر است». دروغ هم نگفتم.

هشتم؛ نمردم و معنای مردانگی را فهمیدم

زن موشرابی مثل آهنربایی که براده‌ها را سمت خود می‌کشد، جمعیت را دور خودش جمع می‌کند. در پیاده‌روی خیابان کشاورز، کم‌کم فضا ملتهب‌تر و قدم‌ها تندتر می‌شود. جوانک مدام هشدار می‌دهد که جلوتر نرویم. من اما پیش خودم می‌گویم: «از تهران صدای تخمه شکستن و خُروپُف‌های بتهوون‌مسلک را تاب نیاورده‌ام که حالا عقب بایستم».

چند جوان در قلب صحنه به وضوح دهه هشتادی هستند. ابتکار عملشان در استتار، امروزی‌تر است؛ صورت‌ها را به جای ماسک، با دستمال‌های پارچه‌ای طرح‌دار پوشانده‌اند. دوتا دوتا به جان تابلوهای بینوای سر کوچه‌ها می‌افتند. ریشه دو تابلو را از جان آسفالت بیرون می‌کشند و به عرض در خیابان رها می‌کنند. راه بند می‌آید. ماشین‌ها بوق ممتد می‌زنند و جمعیت پیاده‌رو متراکم‌تر می‌شود.

انگار خیالشان از بابت بسته بودن راه جمع نشده نباشد، کیوسک تلفن عمومی را قربانی بعدی خود می‌کنند. ۳ نفره تلفن را وسط خیابان دراز به دراز می‌اندازند. البته شاید خود تلفن هم راضی باشد. مگر کسی هنوز هم سراغ این کیوسک‌ها می‌رود؟

چشمم دنبال زنِ موشرابی می‌چرخد. پایین‌تر از جمعیت، نزدیکی‌های میدان پیدایش می‌کنم. رنگِ مو، شنل پولکی یا کیف سنگ‌دوزی‌شده‌اش… نمی‌دانم! یک چیزی در این زن حواسم را به خود جلب می‌کند. خلاف جهت جمعیت به سمت او پایین می‌روم.

وقتی آخرین نفرات از جمعیت حدود ۲۰۰ نفره هم وارد خیابان کشاورز می‌شوند، زن موشرابی، سوار یک پیکان زرد می‌شود، با دستش که از پنجره بیرون گرفته است علامت «ویکتوری» نشان می‌دهد و می‌رود! با چشمان چهارتا شده از جوان جگرکی می‌پرسم: «رفت یا بُردَندش؟» فتحه حرف «ر» را حسابی می‌کشد و می‌گوید: «رَرَرَفت! تقریباً هر روز می‌آید. یک دور می‌زند. جمعیت را جمع می‌کند. وقتی ماجرا جدی شروع شد می‌رود. از صدتا مرد، مَردتر است». نگاهم پیکان زرد را دنبال می‌کند و در دل می‌گویم: «اِ اِ اِ! آمد همه را برنج روی آتش کرد و خودش رفت! خوب شد نمردم و معنای مردانگی را فهمیدم».

نهم؛ بخاطر مهسا روسری‌ات را بردار

کیوسک تلفن و تابلوی کوچه‌ها کار خیابان را ساخته است. مسیر کاملاً قفل شده و ماشین‌ها دست به دامن کوچه‌های بدون تابلو شده‌اند. اینجا، کافی است یک نفر، بادلیل یا بی‌دلیل شروع به دویدن کند؛ همه پشت سرش پا به فرار می‌گذارند. حیف که اصلاً وقت شوخی نیست والا اینجا حسابی می‌شد ایستگاه بگیرم.

هنوز هم در پیاده‌رو، سلانه‌سلانه با جمعیت بالا و پایین می‌روم. شعار می‌دهند. دخترها شال و روسری را در دست گرفته و می‌چرخانند. هر چه آنها روسری را هلی‌کوپتری‌تر می‌چرخانند بوق ماشین‌ها ممتدتر و بلندتر می‌شود.

دختری هم سن و سال خودم نگاهم می‌کند و مشت گره شده‌اش را به آسمان می‌کوبد و فریاد می‌کشد: «به خاطر مهسا روسری‌هایتان را در بیاورید!». به قول امروزی‌ها «پوکرفیس» می‌شوم. حساب و کتاب می‌کنم که درآوردن روسری من چه کمکی به مهسا می‌کند!؟ دختر هنوز چپ چپ نگاهم می‌کند. چند قدمی بیشتر فاصله نداریم. نزدیک‌تر می‌روم و می‌گویم: «من که روسری‌ام را برنمی‌دارم، ولی تو به خاطر مهسا مواظب باش، اوضاع خطرناک است».

باز لهجه نداشته‌ام، پته‌ام را روی آب می‌ریزد. کاش کُردی بلد بودم. می‌پرسد: «از کجا آمده‌ای؟»

+تهران.

-دمِ غیرتت گرم!

از اینکه سریع، حضورم را مصادره به مطلوب خودش کرده، هم خنده‌ام می‌گیرد هم گریه. زن دیگری از کنارمان می‌گذرد. سن و سال دار است. فریاد می‌کشد. باز هم نمی‌فهمم. از دختر می‌پرسم: «چه می‌گوید؟ من کُردی بیلمیرم!»

+ترکی!

-نه!

هردو می‌خندیم. جایگزین جوانک جگرکی می‌شود و ترجمه را شروع می‌کند: «پایین دمِ میدان با مامورها بحث کرده…» از روبرو ۱۵ مأمور با همان لباس‌های سوسکی و البته مسلح به سمتمان می‌آیند. هدف، ما نیستیم اما سر راه قرار داریم. مثل عصای موسی جمع‌شان را می‌شکافیم. وقتی درست در میانه‌شان می‌افتیم، زن مُسِن، چشم در چشمشان داد و فریاد می‌کند.

می‌ایستند. من، دختر هم سن و سالم و زن فریادکش، لابلای نیروهای ضدشورش تقریباً گم می‌شویم. هیچ روزنه‌ای به بیرون نیست. یکی از مامورها بقیه را کنار می‌زند و وسط می‌آید. زن حرف‌هایش را رو به او ادامه می‌دهد. انگشت اشاره‌اش به قدر یک کف دست تا چشم مأمور فاصله دارد. بدجور ملامتش می‌کند. حتی من که حالی‌ام نیست، از شدت کلماتش کُپ کرده‌ام.

مثل بچه‌های ۱۰ ساله که به مادرشان رجوع می‌کنند آستین دختر را می‌کشم و می‌پرسم: «چه شده؟» دختر در گوشم پچ‌پچ می‌کند: «یک مأمور پایین میدان گفته ما خیلی با مرحمت با شما رفتار می‌کنیم، این خانم خیلی ناراحت شده» گردنم را به سمت دختر می‌چرخانم: «از این حرف ناراحت شده؟» جوابی نمی‌دهد.

لابلای فریاهای اعتراض زن، مأمور مذکور، با گردنی نسبتاً خمیده پاسخش را می‌دهد. از لحنش می‌فهمم که دلجویی می‌کند. دختر، فهمم از ماجرا را ضمانت می‌کند و برایم ترجمه را ادامه می‌دهد: «می‌گوید شما ببخشید. من عذر می‌خواهم. شما ناراحت نباشید».

هنوز درگیری شروع نشده است.

مأمور انگار فقط در پی آن است که هیچ‌چیز شروع نشود، مدام عذرخواهی می‌کند و بقیه تیم نظامی را به سمت پایین خیابان هل می‌دهد. به عنوان آخرین جمله، رو به من، به فارسی می‌گوید: «بفرمایید خانم. خواهش می‌کنم بفرمائید. ممنونم».

ای بابا! من که حرفی نزده بودم! باز از کجا فهمیدند که «من کُردی بیلمیرم»...

دهم؛ کار کردستان را کومله و اسلحه می‌سازد

خیابان ششم بهمن که خیابان دیگری منتهی به میدان آزادی است را قدم می‌زنم. ساعت یک ظهر شده و جمعیت پراکنده در پیاده‌روها شعار می‌دهد. ماشین‌ها پشت ترافیک با بوق همراهی می‌کنند. به یک پارک می‌رسم. دستفروشی چای می‌فروشد. حالا که هر مغازه‌ای بسته است، این چای‌فروش، حکم لوکس‌ترین کافه را برایم دارد. چای می‌گیرم و می‌نشینم.

بوق ممتد ماشین‌ها صبرم را آزمایش می‌کند. سر برمی‌گردانم تا غُری بزنم که باز جوانک جگرکی را می‌بینم. این همه تصادف واقعاً شبیه فیلم‌ها است. جلو می‌آید و خداقوت می‌گوید. می‌گویم: «من کاری نکرده‌ام…» منظور حرفم را نمی‌فهمد و گلایه می‌کند: «هیچ‌کس کاری نکرده است! مثلاً قرار بود امروز شلوغ باشد. بعد از ۵ روز که سنندج هیچ خبری نبوده امروز هم مردم نشسته‌اند توی ماشین‌ها و بوق می‌زنند. انگار عروس بران است! بوق مگر فایده دارد؟ تا فردا بوق بزنید».

+مثلا چه کار کنند خوب است؟

-مردم تا اسلحه نداشته باشند، فایده‌ای ندارد. همه باید مسلح باشند.

+شنیده بودم اینجا خیلی‌ها اسلحه دارند...

-دارند ولی کم است. باید بیشتر باشد. این مدت چندبار ماشین حمل اسلحه از لب مرزها گرفته‌اند. یکی از این بارهای اسلحه اگر به دست مردم برسد… کار تمام است. مثل زاهدان!

+ اِ؟ زاهدان کار تمام شد؟

-نه. ولی آنجا اگر درگیری شود، حداقل مامورها را با تیر می‌زنند، می‌کُشَند؛ اما اینجا نه. اینجا فقط باید «کومله» بیاید.

اسم «کومله» چای را در گلویم می‌پراند: «شما کردستان طلبید؟»

-نه! گذشت زمانی که مردم تجزیه می‌خواستند، الان دیگر این حرف‌ها نیست!

+جداً؟ چه خوب! ولی حتی در تهران هم پرچم کردستان دیده‌ام، پس اینها که هستند که تجزیه‌طلبند؟ از آسمان افتاده‌اند؟

شانه بالا می‌اندازد. یک هورت دیگر به چای می‌زنم. تا کفرم را در نیاورد دست برنمی‌دارد؛ باز آن کلمه نامأنوس را تکرار می‌کند: «کومله اگر بیاید کردستان یک هفته‌ای سقوط می‌کند. نمی‌دانم چرا با این وضعیت دست به کار نمی‌شوند. با اینکه حتی در شرایط عادی کومله سالی یک بار، دو سالی یک بار به جمهوری اسلامی حمله می‌کند…»

+اما اگر کردستان سقوط کند کومله اینجا را تقدیم مردم نمی‌کند برود که! از ایران جدایش می‌کند.

حرفم را به راحتی تأیید می‌کند: «بله خب… درست است» کفرم درمی‌آید: «درست است؟ به همین راحتی؟» چپ‌چپ نگاهم می‌کند. آخر چای داغ داغ را سر می‌کشم: «یعنی من برای سنندج آمدن قبل از ترمینال و فرودگاه بروم سفارتخانه؟! بعد هم بگویم می‌روم خارج؟! حتی شوخی‌اش هم زشت است!»

یازدهم؛ من که قانع شدم؛ سلبریتی‌ها آمده‌اند!

با فکر اینکه دیگر جایی ناهار گیرم نمی‌آید، نوشتن را رها می‌کنم. دو ساعتی می‌شود که به مسافرخانه برگشته‌ام و برای اینکه چیزی از قلم نیفتد یا چیزی اضافه‌تر نشود، کلمات را روی کاغذ ردیف می‌کنم. غیر از لباس گرم، بابت آوردن خودنویس هم خدا را شکر می‌کنم. این همه را با خودکار اگر نوشته بودم، حتماً تا حالا چهارانگشتی می‌شدم.

بیرون می‌زنم. صدای اذان من را به شک می‌اندازد! ساعت چند است؟ یادم می‌آید اینجا و سایر شهرهای سنی‌نشین بعد از فرمان رهبری، برای هر کدام از نمازهای ظهر و شب، به رسم اهل تسنن دو بار اذان پخش می‌کنند. به سمت میدان می‌روم. باز که هیچ‌کس نیست! حتی نیروهای امنیتی را نمی‌بینم. نکند قرار دعوا را جای دیگری گذاشته‌اند و به من نگفته‌اند، بی‌معرفت‌ها.

بالاخره نگهبان یک بانک را گیر می‌آورم و از او سراغ غذای گرم را در این وانفسای اعتصاب مغازه‌ها را می‌گیرم. او هم ناهار نخورده است. همراهم می‌آید. دل توی دلم نیست برای سقز. بی‌مقدمه می‌پرسم: «از سقز چه خبر؟» حرف راننده تاکسی را تأیید و تکرار می‌کند: «اوضاع خراب است… علی دایی هم آنجاست».

+من هم شنیده‌ام. کسی هم واقعاً این آدم‌های معروف که می‌گویند به سقز رفته‌اند را دیده است؟ عکسی چیزی دیده‌اید؟ یا اینکه دوستی، آشنایی، کسی...

-نه! کسی ندیده؛ ولی همه پُست گذاشته‌اند!

من که قانع می‌شوم! به سر میدان که می‌رسیم مامورها را پیدا می‌کنم. در اتوبوسی که کنار میدان متوقف شده به پشتی صندلی‌ها تکیه داده‌اند و احتمالاً خواب باشند. حسودی‌ام می‌شود. من از ناهار هم که برگردم باز باید بنویسم.

آمار غذای محلی خوشمزه کردها را از نگهبان بانک می‌گیرم و «دلمه با گوشت» سفارش می‌دهم. دلمه اول را با قاشق و چنگال، دومی را با قاشق و از آنجا به بعد را با انگشتانم می‌خورم. کاش سنندج همین روزها آرام شود، همه‌تان بیایید دلمه این رستوران «دهکده» را بر بدن بزنید. عجیب خوشمزه است. به قول بچه‌ها گفتنی، مزه بهشت می‌دهد.

دوازدهم. لطفاً یک چَک افسری به من بزنید

سردرد امانم را بریده است. می‌خواهم تا ساعت پنج که می‌گویند اوضاع باز شلوغ می‌شود، یک ساعتی بخوابم؛ اما هر ۱۰ دقیقه یک نفر زنگ می‌زند تا همینقدر استراحت هم حلالم نباشد. از مادرم که گلایه بی‌خبر رفتنم را می‌کند، گرفته تا هماهنگی اداره اخبار مجلس که پیگیر آفیش عکاس است! نفر آخر از خبرگزاری زنگ می‌زند. گزارش کوتاهی می‌دهم و به امید اینکه یک ربع آرامش داشته باشم تلفن را سایلنت می‌کنم؛ اما صدایی شبیه شب‌های چهارشنبه‌سوری، برق از سه فازم می‌پراند.

با سردرد به توان n رسیده، عطای خواب را به لقایش می‌بخشم. ۵ دقیقه بعد خودم را وسط خیابان فردوسی پیدا می‌کنم. اصلاً نفهمیدم چطور از مسافرخانه بیرون زدم… کلید را تحویل دادم یا نه؟! مهم نیست! به سمت صدای چهارشنبه سوری می‌روم. همان میدان آزادی و همان خیابان کشاورز، اما این بار خبری از زن موشرابی نیست.

از ابتدای کشاورز ترافیک شدید است. باز هم بوق ممتد می‌زنند. به صدای چهارشنبه‌سوری نزدیک‌تر می‌شوم. گاهی با مامورها شانه به شانه هم‌مسیرم و گاهی هم با کسانی که «کوکتل مولوتوف»، «اکلیل سرنج» و سنگ و چوب در دست دارند.

جمعیت و مأموران، مثل فوتبالیست‌هایی که شانه‌به‌شانه یکدیگر از رختکن بیرون می‌آیند و چند دقیقه بعد به هم تکل می‌زنند و برای هم زیرپا می‌گیرند، به سمت میدان نامعلومی برای رقابت روانه هستند. یک «ای کاش» مسخره دیگر از ذهنم می‌گذرد. کاش اینجا هم داور داشت. نه از این داورها که به سمت یکی از تیم‌ها غش می‌کند. نه! یک داور دقیق که دست هرچه VAR است را از پشت ببندد. اگر معترضی کیوسک تلفن را از جا درمی‌آورد اخراجش کند، یا اگر ماموری آنجا که می‌تواند فضا را آرام کند کار را خراب‌تر می‌کند محرومش کند.

در عالم خیالاتم غوطه‌ور می‌شوم که دوشنبه شب، بعد از گفتگوی ویژه اخبار سراسری، عادل فردوسی‌پور تصاویر اعتراضات را با یک کارشناس ویژه بررسی می‌کند و اشتباهات هر تیم را به همه می‌گوید. آخ! ۹۰ تعطیل شده و فردوسی‌پور کف دانشگاه شریف با دانشجوها قیمه با سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌زند.

کاش یک مأمور، یک چک افسری به من بزند و این خیالات خام و این کلاف سردرگم را از سرم بیرون بیاندازد.

سیزدهم؛ بفرمائید کوکتل مولوتوف بردارید

هرچه خیابان کشاورز را بالاتر می‌روم، از تعداد پیاده‌ها کاسته و به تعداد تماشاچیان سرکوچه‌ها اضافه می‌شود. اینجا هنوز خبری از مامورها نیست. بالاتر مستقر شده‌اند. روی زمین هر چند قدم، شیشه شکسته دلستری، غریبانه می‌سوزد و این یعنی به میدان نزدیک شده‌ام. یاد حرف جوانک جگرکی می‌افتم. «از اینجا به بعد خطرناک است».

اراده قدم‌هایم را از دست داده‌ام. یک چیزی من را به سمت مرکزی‌ترین نقطه درگیری می‌کشاند؛ جایی که یکی دوتا سطل‌آشغال را وسط خیابان آتش زده‌اند و از سر کوچه‌های اطراف با کوکتل مولوتوف، نمک آتش را بیشتر می‌کنند.

۲۰ متر بالاتر از اینجا، مامورهای امنیتی پیاده و سواره، جمعیت را نظاره می‌کنند. شعارها تندتر می‌شود. هنوز هم مامورها تماشا می‌کنند. نگرانی حالم را چنگ می‌زند. یک نفر با یک جعبه نوشابه سر می‌رسد و مثل میزبانی که میهمان داشته باشد به هر نفر تعارفی می‌زند. کوکتل مولوتوف آورده است!

چند نفری تعارفش را می‌پذیرند و اطراف آتش را هدف می‌گیرند. از میان جمعیت، یکی دو نفر نهیب می‌زنند. کلمه «ماشین» را از لابلای حرف‌هایشان می‌فهمم. حتماً می‌گویند مواظب ماشین‌ها باشید؛ اما بی‌فایده است. اوضاع «قاراش‌میش‌تر» از این حرف‌ها است.

آتش شدت می‌گیرد. صدای چند انفجار داد اگزوز مأموران موتورسوار را درمی‌آورد. همه می‌دوند توی کوچه‌ها. من نه مامورم نه معترض. کجا باید بایستم؟ مامورها نزدیک می‌شوند. شبیه آنها نیستم. حتماً من را اشتباه می‌گیرند. ناخودآگاه پشت مردم به کوچه‌ها پناه می‌برم. از همه عقب افتاده‌ام. حالا صدای مأموران را به وضوح می‌شنوم. صدای شلیک که می‌آید ناخودآگاه ۷-۸ پا به جفت پایی که دارم اضافه می‌شود. حالا از خیلی‌ها جلو افتاده‌ام.

مامورها هنوز از پشت سر می‌آیند، آرام‌تر، اما هنوز می‌آیند. انگار می‌خواهند آنها که رفتنی هستند بروند و آنها که سرشان درد می‌کند بمانند. جمعیت فحش‌های سه‌بُعدی ناموسی و رکیک می‌دهد. متأسفانه کلمات فحاشی کُردی و فارسی بسیار نزدیک است. فحش‌ها، ریتم شعار به خود می‌گیرد و توی کوچه‌های باریک می‌پیچد. پیش خودم می‌گویم، آرام‌تر. خانواده اینجاست.

چهاردهم؛ یک کلمه هم دروغ ننوشتم!

چسبیده‌ام به دیوار، نفس‌نفس می‌زنم، همه همینطورند. بعد از یکی دو دقیقه خیال می‌کنم می‌شود راه رفت. کمی از دیوار فاصله می‌گیرم و با قدم‌های کشیده، جلو می‌روم. یک نفر سرم فریاد می‌کشد و یک چیز توپی کوچک، سوت‌کشان پشت پایم می‌خورد. قدری می‌سوزد و بعد دود زیاد. اشک آور است. نفس نمی‌کشم و می‌دَوَم. ۱۰۰ متر یا بیشتر. شنیده‌ام چاره اشک‌آور دود سیگار و دویدن است. اولی از دستم بر نمی‌آید. پس تا جایی که پاها یاری می‌کند دومی را به جا می‌آورم.

حالا اشک‌های ارادی و غیرارادی با هم قاطی شده‌اند. نفس کشیدن سخت است؛ اما جمعیت هنوز شعار می‌دهد. انگار خیال ندارد دست از عصبانی کردن مامورها بردارد. باز دود اشک‌آور می‌پیچد. از لابلای دود، هنوز چند نفر از غیرنظامی‌ها سمت ما می‌آیند. دو، سه نفر از جوانترها تکه‌های سنگ و نخاله را با تمام نیرو به سمت صدای موتورها و به سوی پشت دود پرتاب می‌کنند. هدف را نمی‌بینند فقط به امید زمین زدن یک نظامی سنگ می‌زنند. یک نفر متوقفشان می‌کند. باقی سنگ‌ها را زمین می‌اندازند.

دود، امان نفس‌ها را بریده است. توی کوچه‌ها جلوتر می‌رویم. می‌خواهم از این جمعیت جدا شوم و به خیابان اصلی برگردم اما راهی نیست. گیر افتاده‌ام. دو سه نفر از سر کوچه، سمتمان می‌آیند. یک زن ۳۰- ۳۵ ساله سرش را با دست گرفته و به زور راه می‌رود. کسی اطرافش نیست، به من می‌رسد. سرش کمی بالاتر از محل رویش مو تقریباً شکسته است. می‌خواهم بپرسم چه شده؛ اما نزدیک شدن صدای موتورها مجال نمی‌دهد.

نمی‌تواند بدود. چاره‌ای نیست. درِ یک خانه باز است. دستش را می‌گیرم و پشت سر خودم داخل خانه می‌کشم. صاحب‌خانه و پسرش بالای سرمان می‌آیند و با دختر به کُردی حرف می‌زنند. به خاطر خونریزی حسابی دست و پایش را گم کرده است، گریه می‌کند. می‌گویم: «چیزی نشده، نترس. فقط برق‌ها را خاموش کنید».

می‌خواهم از کیفم بانداژی که از تهران آورده‌ام را برای زخم سرش دربیاورم؛ ناغافل کارت خبرنگاری‌ام روی زمین می‌افتد. پسر صاحبخانه کارت را سریع برمی‌دارد: «خبرنگار حکومتی؟!» توجهی نمی‌کنم و مشغول بستن زخم سر زن جوان می‌شوم. پر واضح است که یکی از سنگ‌های جوانان کوچه، سرش را شکسته است. پسرک سرم داد می‌کشد: «پاشو گمشو برو بیرون» و به کردی حرف‌هایی می‌زند. زن جوان آرامش می‌کند.

گریه‌ام گرفته و دستم خونی شده است. آنقدر که بغض آزارم می‌دهد، گاز اشک‌آور اذیتم نمی‌کند. نمی‌دانم چه کنم. بی محلی‌ام پسر صاحب‌خانه را عصبانی می‌کند. دست توی کیفم می‌برد و سربرگه نوشته‌هایم را درمی‌آورد.

ده‌ها صفحه نوشته‌ام. قلبم می‌کوبد، جوری که صدایش را بلندتر از صدای موتورهای پشت در حیاط می‌شنوم. بیشتر از وقتی که صدای شلیک شنیدم ترسیده‌ام، اما نمی‌توانم فرار کنم. «نکند نوشته‌ها را پاره کند». آرام می‌گویم: «یک کلمه هم دروغ ننوشته‌ام. از تهران با هزار مکافات آمده‌ام. اگر می‌خواستم دروغ بنویسم از همان‌جا می‌نوشتم».

سرم را می‌اندازم. اشک بی‌صدایی روی صورتم سر می‌خورد. سعی می‌کنم بانداژ سر زنِ جوان را گره بزنم اما با دست‌هایی که بی‌وقفه می‌لرزند، نمی‌شود. در دل خودم را شماتت می‌کنم: «خاک بر سرت! از چه می‌ترسی! از مأمور و دستگیری؟ از خون و خونریزی؟ یا از پاره شدن خط‌خطی‌هایت»

بفرمایید کوکتل‌مولوتوف بردارید!/ شش هزار کلمه از دیار مهسا امینی

زیر لب «والعصر» می‌خوانم. جوان صاحب‌خانه بعد از یک دقیقه کش‌دار برگه را روی کیفم پرت می‌کند و از پله‌ها برمی‌گردد بالا؛ بی آنکه حرفی بزند. سلول‌های بدنم نفس می‌کشند. به هر بدبختی که شده یک گره روی زخم سر دختر سمبل می‌کنم. مامورها رفته‌اند. کیفم را برمی‌دارم و از خانه می‌زنم بیرون. حالا یک دل سیر گریه می‌کنم؛ بدون نیاز به گاز اشک‌آور.

پانزدهم؛ نه اشکی آمده و نه آهی رفته است

بی‌مقصد، توی کوچه‌پس‌کوچه‌های سنندج پرسه می‌زنم. به خیابان‌های اصلی نمی‌شود نزدیک شد. می‌گویند همه جا بسته است. تقریباً سطل آشغالی توی کوچه‌ها نیست، مگر آنکه در حال سوختن باشد. مردم در گعده‌های سه، چهار نفره دور هم جمع شده‌اند و به زبان خودشان بحث می‌کنند. یک کلمه هم نمی‌فهمم. جای جوانک جگرکی و آن دختر هم سن و سالم حسابی خالی است که برایم ترجمه کنند؛ البته با این حالی که دارم شاید حتی اگر فارسی هم می‌گفتند چیزی نمی‌فهمیدم.

طاقتم طاق می‌شود. دل به دریایی که نیست می‌زنم و دنبال یک خیابان اصلی به راه می‌افتم. خودم را گم کرده‌ام اما ماندن هم بی‌فایده است. حس غربت آسمان بالا سرم را پر می‌کند. بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه گز کردن کوچه‌های باریک، به یک خیابان اصلی می‌رسم. خلوت است. خبری نیست.

چند قدمی که می‌روم، چشمم به وسط خیابان می‌افتد. ۷-۸ کیسه پر از نخاله‌های ساختمانی را وسط خیابان رها کرده‌اند و البته تعداد زیادی سنگ‌های کوچک و بزرگ. حتماً اینجا هم مثل خیابان کشاورز ساعتی پیش مسدود و شلوغ بوده است. اولین ماشین که می‌گذرد چند سنگ‌لاشه دخلِ زیر و بمش را درمی‌آورد. دلم برای جلوبندی ماشین بیچاره می‌سوزد.

چراغ قوه موبایل را روشن می‌کنم و به سمت خیابان می‌گیرم. یکی یکی کیسه‌ها را به سمت جوی می‌کشانم. سنگین است اما نشدنی نیست. هر ماشینی که رد می‌شود، دعای خیری به آسمان پر از غربت بالای سرم می‌فرستد: «درود بر شرفت»، «رحمت بر پدر و مادرت»، «خدا امواتت را بیامرزد»، «احسنت»، «خدا خیرت بده»، «دمت گرم». پیش خودم فکر می‌کنم چه خوب که به فارسی دعا می‌کنند. این‌جور خیالم راحت‌تر است.

آخرین سنگ‌لاشه‌ها را با پا به دو طرف خیابان شوت می‌کنم. نفر آخر از پنجره ماشین می‌گوید: «بژی گِچ». عیبی ندارد. این آخری را یاد گرفته‌ام. یعنی «زنده باد دختر». به همین قدر حال خوب هم دلخوشم. راه نفسم باز می‌شود؛ یک جوری که انگار اصلاً نه اشکی آمده و نه آهی رفته است.

شانزدهم؛ حرف‌های ما بماند برای آن دنیا!

بالای روگذر را نگاه می‌‎کنم. تابلوی مغازه‌ای به چشمم آشنا می‌آید. دقیقاً زیر خیابان فردوسی هستم. بالاخره رسیدم؛ باز خلوت شده و خبری نیست تا آن آخر. هنوز همه مغازه‌ها بسته هستند. روی پاهایم تاول احساس می‌کنم؛ اما باز باید سری به اول خیابان بزنم، همان جایی که نیروها مسقر بودند.

نزدیکشان می‌شوم. حالا نقاب کلاه‌ها را بالا زده‌اند، ماسک‌ها را درآورده‌اند و چفیه‌ها را روی دوششان انداخته‌اند. یک سری‌ها روی زمین، پاها را دراز کرده‌اند. یک سری‌ها تنها نشسته و به ناکجایی زل زده‌اند. یک سری هم آرام و بی انرژی برای نفر کناری‌شان حرف می‌زنند. هرچه هست چشمانشان برق صبح که من دو سیخ قارچ می‌خوردم را ندارد.

وقت اشتباهی است؛ اما باز هم تیرم در تاریکی می‌اندازم و با کارت خبرنگاری در دست به سمت کسی که سن بیشتری از بقیه دارد و سرگروه به نظر می‌رسد، می‌روم. حوصله‌ام را ندارد. چانه می‌زنم: «بگذارید با چند نفر گپی بزنم». راه نمی‌آید: «هیچ کدام الان حوصله نداریم به خدا قسم» باز هم اصرار می‌کنم؛ اما جمله آخرش، تیر خلاصی را می‌زند: «حرف‌های ما بماند برای آن دنیا…»

هفدهم؛ مگر ما مُرده‌ایم؟

کاش لال شده بودم. کاش قلمم شکسته بود و اول روایت این سفر، اسم ترور را نمی‌آوردم، حرف متروپل را نمی‌زدم.

شب، در راه برگشت به مسافرخانه، تلفنم زنگ می‌خورد. خبر تیراندازی در شاهچراغ تا درِ اتاق مهمانخانه را برایم گاز اشک‌آورآلود می‌کند. عکس‌های شهدای شیراز را می‌بینم و باور نمی‌کنم. خبر ریزش الباقی متروپل هم می‌رسد. روزهای سوزناک تابستان آبادان و آن قندیل‌های غول‌آسای بتنی ساختمان عبدالباقی پیش چشمم می‌آید. ذکر «الهی عظم البلا» از زبانم نمی‌افتد. کاش لال شده بودم.

صبح اول وقت با مهمان خانه تسویه می‌کنم. می‌پرسد: «برمی‌گردید به سلامتی؟»

+نه. می‌روم سقز.

-قرآن دم دست نداریم. کاش از زیر قرآن رد می‌شدید.

از این طرف و آن طرف خبر می‌رسد دیروز که من در سنندج گاز اشک‌آور قرقره می‌کردم ۲۰-۳۰ هزار نفر در سقز بوده‌اند. اما حالا که پیاده و سواره خیابان‌های سقز را دور می‌زنم، همه جا خلوت و آرام است؛ پر از جای پارک.

از جلوی فرمانداری می‌گذرم. خبری نیست. حتی نیروهای امنیتی هم جایی به چشمم نمی‌خورد. به سرم می‌زند بروم آرامستان. برای اولین ماشین دست تکان می‌دهم: «من را می‎‌برید قبرستان؟»

+کدام قبرستان؟

-همان که خانم امینی را دفن کرده‌اند..

میان حرفم می‌پرد: «نه نه نه. آنجا نمی‌روم» علت را که می‌پرسم، جواب درستی نمی‌دهد و تکرار می‌کند: «نه خانم. آنجا نمی‌روم».

ماشین بعدی قبول می‌کند. در مسیر، از شلوغی دیروز می‌پرسم. می‌گوید: «قیامت بود. قیامت! درگیری زیاد شد.»

گرچه شنیده بودم کسی دیروز در سقز کشته نشده اما باز هم می‌خواهم از طریق محلی‌ها مطمئن شوم. این راننده تاکسی سومین نفری است که اطمینان خاطر می‌دهد دیروز کسی کشته نشده است؛ اما می‌گوید خیلی‌ها دستگیر شده‌اند.

یاد گفتگوی شب اول با راننده تاکسی و گلایه‌ها و شکوایه‌هایش می‌افتم. به راننده که شاید سی سال سن داشته باشد، می‌گویم: «از مردمتان شنیده‌ام خیلی‌ها عصبانی از تبعیضی هستند که حاکمیت بین شیعه و سنی می‌گذارد…»

-نه خانم! نه. این حرف‌ها کدام است. چه اختلافی چه تبعیضی. من شهر شیعه‌نشین هم زندگی کرده‌ام. فرقش چیست! هیچ! فرقی ندارد.

+واقعا فرقی ندارد؟

-نه والله! خیلی شهرهای شیعه‌نشین از ما محروم‌تر هستند. حرف شیعه و سنی نیست! خدای من و شما یکی است. شما پیغبرت محمد است من هم! شما قرآن می‌خوانی من هم! شما حضرت علی دارید به خدا ما هم داریم. علی برای ما هم عزیز است. چه فرقی داریم ما؟ مسلمانیم.

بغض می‌کنم… عجیب در این سفر احساساتی شده‌ام!

همینطور که در جاده به سمت آرامستان گاز می‌دهد؛ شدت حرفش هم بیشتر می‌شود: «حرف وضع اقتصادی مردم است. من اگر نان نداشته باشم خودم و زن و بچه‌ام بخوریم، دو ماه ساکت می‌مانم، سه ماه ساکت می‌مانم. ماه چهارم صدایم درمی‌آید. این مردم دردشان اقتصاد است. کار است.»

با دست به میوه‌فروش‌های پشت‌نیسانی که بغل راه، زیر باران نم‌نم نشسته بودند، اشاره می‌کند و حرفش را ادامه می‌دهد: «نگاه کن! جوان‌های امروز حوصله این کارها را ندارند. کار نیست. پول نیست. دنبال بهانه می‌گردند که از کسی انتقام بی‌پولی و بیکاری بگیرند. این خدابیامرز مهسا هم بهانه شده که هرکس می‌خواهد انتقام بگیرد. عصبانی هستیم. سرگردان شدیم. کسی نمی‌داند چه می‌شود. وضع همین می‌شود دیگر، یکی شعار ضد جمهوری اسلامی می‌دهد یکی پرچم کردستان را بالا می‌برد…»

باز بحث به نقطه حساس وطن می‌کشد. از تجزیه‌طلبی می‌پرسم؛ رگ غیرتش از میان کلمات بیرون می‌زند و می‌گوید: «مگر ما مُرده‌ایم خانم؟ مگر این ملت می‌گذارند؟ ملت یعنی من و شما! مگر شما مُردی؟ مگر من مُرده‌ام که کردستان را بگیرند!؟». دلم گرم می‌شود.

در آرامستان سقز دور خودمان می‌چرخیم. راننده هم مثل من بار اولی است که بر سر خاک این مرحومه می‌آید. خاک را پیدا می‌کنیم. هیچ خبری نیست. انگار نه انگار دیروز اینجا سیل جمعیتی روان بوده است. روی زمین دنبال اثری از دیروز می‌گردم. خبری نیست. نم باران، آسفالت را خیس کرده و همه چیز مرتب است.

فکر می‌کردم راننده هم حالا که تا اینجا آمده پیاده شود فاتحه‌ای بخواند، اما هزینه سفر را می‌گیرد و می‌رود. مطمئن نیستم بتوانم برای برگشتن به سقز به این راحتی‌ها ماشین پیدا کنم. تقریباً تنها می‌مانم.

بالای سر دختر ۲۲ ساله می‌روم. مردم روی خاکش تعدادی خرده ریزه و یادگاری گذاشته‌اند. نقاشی بچه‌ها، شعار «ژن، ژیان، آزادی»، عکس‌های مهسا و تعدادی شمع. یاد این چهل روز می‌افتم. دستم به خاک نمی‌رود. صورتش را نگاه می‌کنم. چهار پنج سال از من کوچک‌تر است. قلبم فشرده می‌شود. می‌نشینم کنارش و چند بار با انگشت ضربه می‌زنم: «بسم الله الرحمن الرحیم… الحمدلله رب العالمین»

یاد کسانی می‌افتم که این روزها جان باخته‌اند، شهدای امنیت، مردم: «الرحمن الرحیم»

یاد روزهای بعدی که در پیش داریم می‌افتم: «ایاک نعبد و ایاک نستعین»

یاد مدعیان آزادی می‌افتم: «اهدنا الصراط المستقیم»

یاد پرکشیدگان از حرم شاهچراغ می‌افتم. حسادت می‌کنم: «صراط الذین انعمت علیهم»

یاد نااهلانی که امام از افتادن انقلاب به دستشان هشدار داده بود، می‌افتم: «غیر المغضوب علیهم و لا الضالین…»

این عجیب‌ترین فاتحه‌ای است که در تمام عمرم خوانده‌ام.

باران شدیدتر شده و تنها ماندن در آرامستان را بیشتر به رویم می‌آورد. فکرم لابلای رشته اتفاقاتی که از سر گذرانده‌ایم و می‌گذرانیم، سرگردان است. نمی‌دانم درست می‌بینم یا خیال است اما انتهای مسیر، یک پرچم کردستان به چشمم می‌خورد. روانم به هم می‌ریزد.

بفرمایید کوکتل‌مولوتوف بردارید!/ شش هزار کلمه از دیار مهسا امینی

بالای سر جمعی از اموات، یاد حرف راننده می‌افتم که گفت: «مگر ما مُرده‌ایم آخر؟» زمین را نگاه می‌کنم؛ کنار مهسا امینی و خیلی‌های دیگر زیر این خاک، به قدر من و خیلی‌های دیگر مثل من هنوز جا هست.

زیر خنکای باران پاییزی سقز، تنها در قبرستان، بالا سر مهسا، هنوز هم با فکر اینکه عده‌ای برای همین خاک، جان می‌دهند، دلگرم می‌شوم. «مگر ما مرده‌ایم؟»

کد خبر 5619216

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • IR ۱۰:۱۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      بفرمایید این هم نتیجه یک مجلس صددرصد فرمایشی ورئیس جمهور ازقبل انتخاب شده.
      • IR ۱۸:۵۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        33 3
        به نظرم نتیجه‌ی 8 سال اسرار بر ارجاع مسائل ریز و درشت کشور به سیاست خارجیست.
      • IR ۲۱:۱۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        13 10
        چرت نگو آقا، معلومه یه خطم نخوندی
    • علی IR ۱۰:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      مهسا امینی خودش و طرفدارانش آدمهای و بی دین هستند انشاءالله با هم محشور شوند
      • سید IR ۱۳:۱۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        58 5
        واقعا حرف های ما بماند برای آن دنیا..... ای کاش به جای نامردی و کم لطفی کمی وجدان به خرج میدادند💔
      • شادمان IR ۱۴:۴۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        60 15
        جناب خیلی پست و بی شرف هستی یعنی از نوشته ها ت معلومه که چه قدر ملعون هستی شما تو کردستان زندگی کردین تا ببینی زنگی تو این مناطق چه جوری هست
      • بنده خدا IR ۱۵:۱۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        53 56
        انشاالله خدا ما را در حدی بداند که با مهسا امینی . حسین زمان محشور شویم .
      • IR ۱۸:۳۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        65 12
        خانم امینی رو نمیدونم ولی با آدمایی طرفیم که غالبا جون 1000 تا مثل مهسا هم برشون مهم نیست
      • FR ۱۹:۰۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        68 48
        خود اون مرحومه البته بی گناه بود و تقصیری در آشوب های پیش آمده ندارد. اما والدین و بخصوص پدر ایشان با دروغها و فتنه انگیزی های پیاپی نشان دادند که بویی از مروت و جوانمردی و انسانیت نبرده اند. و برای گرفتن انتغام از گردم ایران از هیچ کوششی، هیچ تباثتی دریغ نمی کنند. خداوند آخر و عاقبت همه را بخیر کند
      • سعید IR ۲۲:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        20 17
        حیف درگزارش خوبشون به اینکه اهل سنت بعداز مرگ هرمیتی‌ دیگر کاری به او ندارند و چهلم و...مال شیعه ها است اشاره می‌کردند قبلا حتی سنگ قبر هم نمی‌گذاشتند . البته که مرگ‌مهسا‌امینی بهانه‌ای شد برای عقده گشایی سعودی .اسرائیل ومنافق‌وکومله‌و...که خانواده او هم همراه دشمن خیانت به وطن کردند خدا ازشون نگذر
      • سید سعید AE ۲۲:۵۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        13 4
        بعد فقط شما و همه اونهایی که لابد به این شکل مسلمان هستید کارتپن درسته ادمهای خیلی خیلی خوبی هستید ، این تفکرات خشک مذهبی را باید باهاش خداحافظی کنید هنوز هم بلد نیستید که فقط وفقط ادمهای خوب مسلمان نیستند همه انسانها همه خوب هستند و در پیشگاه خداوند یکسان عدالت یعن این ،هرکسی به دین مذهبی حتما درست
      • امیرحسین IR ۰۳:۱۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
        19 7
        با این حرفت اگر کسی هم عاقل باشه و تهام فرهنگی با خبر باشه فحش نصارت میکنه 😐😐 این چه حرفیه خب ... مهسا امینی قربانی خشونت پلیس امنیت اخلاقه و نمیشه انکارش کرد . این هم دلیلی بود برای شروع نارامی ها . البته یکی از دلالیش بود . الان تنها راه اتمام نارامی ها ‌گوش دادن به حرف مردمه . نه خشونت نه دروغ
      • رضا IT ۱۹:۴۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
        5 3
        خانم مهسا امینی اتفاق آدم با دین وایمانی بوده است خودت بی دین وایمان هستی که هرچه دهانت میاید میگوی نظام جمهوری اسلامی ومسئولین نظام بارهای ابراز همدردی نموداند مرگ خانم امینی یک اتفاق نگوار ناخواسته ونادر بوده ولی ضدانقلاب ومنافقین کور دل آن را بزرگ نمایی میکنند
      • احمق دانا IR ۰۹:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۹
        4 3
        خجالت بکش فقط
    • مسعود سعیدی طاهری IR ۱۰:۵۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      با سلام و خدا قوت. گزارش را خواندم. بهترین گزارش عاطفی-منطقی بود که در مورد این حادثۀ تلخ تاکنون خوانده ام. به خانم رجایی و همکارانشان تبریک و خدا قوت میگویم. جای این تحلیل ها بین نسل جوان و کم تقصیر ما خالی است. موفق باشید در پناه خداوند.
      • هانی IR ۱۷:۵۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
        5 14
        یاد فیلم چند میگیری گریه کنی افتادم .چقدر گرفتی این مطلب رو نوشتی؟
    • اکبر IR ۱۱:۴۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      84 29
      عالی بود، قلم روان و گزارش دور از تعصب و زیبا به امید روزی که این خانم بتوانند در آرامش کامل گزارش هایشان را به شکل کتاب منتشر کنند.
    • مسعود IR ۱۱:۵۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      76 24
      خداقوت خانم رجایی گزارشی عالی بود
    • IR ۱۱:۵۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      83 22
      ممنون واسه زحمتی که برای این گزارش کشیدید. خدا خیرتون بده. اشکم بند نمیاد
    • IR ۱۲:۲۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      67 25
      آفرین به خانم رجایی که با این قلم خوب و روان، داره جای پای برادرش روح الله رجایی پا می‌گذاره
    • احمد IR ۱۲:۲۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      71 22
      دست مریزاد خدا قوت دختر خانم!
    • علی IR ۱۲:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      86 9
      کاش مسئولین هم این گزارش بخونن خیلی از مشکل‌های مردم در همین متن خوب به چشم میخوره ممنون از این گزارش بی طرف شما
    • یک معلم IR ۱۲:۳۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      69 9
      گزارش خیلی خوبی بود. آفرین به این قلم. خدا قوت
    • طاها IR ۱۲:۵۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      تعجب میکنم،گزارشگر اینقدر از مامورین تعریف کرد که یک لحظه گفتم منم برم اونا رو بغل کنم وببوسم . اما وقتی توواقعیت حتی از کنارشون رد شدم ،چیزی جز بی ادبی ،وحشی گری ،و قصاوت، ندیدم، نکنه اینا با اونا فرق دارن
      • IR ۱۳:۵۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        27 30
        لعنت بر هر چی آدم دروغگو
      • احمد IR ۱۶:۴۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        20 6
        چشم ها را بايد شست. ..
      • سپیده IR ۲۳:۴۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        15 2
        من نه تو اعتراضات شرکت داشتم، نه تو راهپیمایی طرفداران نظام. ولی از یکی از دوستان شنیدم که تو کرج بعضی ماموران با نوجوون اونها که در حال برگشتن از سر کار بود و باید از وسط این اغتشاشات می گذشت بدرفتاری کردن و با اعتراض بهش سیلی زدن. قطعا هم مامور بی شعور داریم هم باشعور درست مثل همه اقشار جامعه مون.
      • IR ۰۰:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
        5 3
        شهر و محل زندگیت رو عوض کن بیا اینجا پلیسای واشنگتن سیتی واقعا همیطورن
    • E.m IR ۱۳:۰۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      59 12
      خیلی قشنگ و عالی بود .خداقوت. کاش همه خبرها اینقدر واقعی بودن.
    • IR ۱۳:۱۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      40 11
      عجب دل و جراتی_ شیرزن شمایید
      • مرادپور IR ۱۹:۵۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
        3 5
        اینایی که مطالب ضد اعتراضات مردمی مینویسن یکی اینکه ساندیس خورن و نفعشون در این کاره و یکی این که اکانتهای فیک هستن وهزاران نفرشون در ساختمانهای دربسته باهم ارچز خچخبرها و مطالب دلخواه خودشون حمایت میکنن یا اونو میکوبن
    • محمدرضا نظری فر IR ۱۳:۲۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      15 6
      🌹🌹🌹🌹🌹🌹
    • باغستانی IR ۱۳:۳۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      32 7
      خداقوت ،قلمت پر توان،ایران یکپارچه جاودان
    • زن IR ۱۳:۳۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      24 6
      فداای قلمت
    • شیرازی IR ۱۳:۴۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      24 9
      گزارش عالی بود... دستت درد نکند خانم رجایی...
    • امیر IR ۱۳:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      55 44
      این بنده خدا راست میگه چقد بیطرفه ، چقد مامورای آروم و مهربونی ، نمیخواد پاشی بری سنندج یه روز بیا ببرمت همین تهران ببینی چه خبره ، خیلی خوبن فقط معذرت خواهی میکنن ، خسته نشدین از اینهمه ریاکاری و فریب کاری ، شما قشر نون به نرخ روز خور ، اینا فکر میکنن ملت تحت تاثیر ماهواره توهمی میشن ، نه بابا جان
      • IR ۰۰:۵۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۹
        5 2
        قرارهم نیست باوحشی که داره امنیت کشور روازبین می بره وجون آدمهابراش اهمیتی نداره باسلام وصلوات برخوردکرد.گاهی یکی داره حرف می زنه حتی بادادوفریادپلیس توچنین مواقعی باهاش حرف می زنه ولی بااونی که باقمه وچوب وکوکتل مولوتف اومده ومنتظرفرصته تاعقده شوخالی کنه ویاآموزش دیده واسه خرابکاری نمیشه مماشات کرد
    • مهدی IR ۱۳:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      19 6
      اخییییییی که هرچی خوندم بیشتر دلم گرفت و بغض کردم ای خدا خودت به دادمون برس.
    • رضا IR ۱۴:۱۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      37 4
      ای کاش مسئولین قبل از سوءاستفاد از احساسات پاک وبه حق مردم سوئاستفاد کنن یک کاری بکنن. بی عدالتی زیاده. مردم عاشق ایرانن ولی...............
    • اقدس دوست نواز IR ۱۴:۲۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      33 4
      بسیار عالی... خداوند کشور ایران را بامردم غیورش حفظ نماید.
    • IR ۱۴:۲۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      37 2
      با سلام عالی بود،انصافا مشکل مردم اقتصادیه،باید مسئولان سریعتر به فکر باشند،من خودم کردم ،همه کردا عاشق ایرانند و کسی دنبال تجزیه طلبی نیست
    • شادمان IR ۱۴:۴۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      16 14
      از ۴مهر ماه این گزارش رو تهیه کردین چه جوری الان که ۷ آبان این رو پخش میکنید
      • سپیده IR ۲۳:۳۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        13 2
        هموطن دقت کن! بالای گزارش نوشته "روایت میدانی مهر از ۴ آبان در سنندج" نه روایت از 4 مهر در سنندج. منظور از مهر هم خبرگزاری مهره. اصلا اگه گزارش رو واقعا خونده باشی، گزارشی از شلوغی های سنندج در روز چهلم درگذشت مرحومه مهساست. تاریخ 4 آبان که روز چهلم مرحومه مهسا بود رو دیگه همه می دونن، همه!
    • یک کرد وطن پرست IR ۱۴:۴۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      45 21
      دخترجان درود برشجاعتت. والاماکردهاهم عاشق ایرانیم. عاشق رهبریم. منافقان کوردل این جوانک ها را به کوچه وخیابان اورده. من خودم از این ماموران امنیتی خجالت میکشم. والامردم ما مهربان است وفادار است. خداکمکمان کند از این وضعیت خلاص شویم. وارامش دوباره دردلهای همه برقرارشود
    • الهام IR ۱۵:۰۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      29 8
      خداقوت به شما که به سنندج سفر کردید تا وقایع را از نزدیک ببینید و برای ما بازگو کنید. خیلی زیبا روایت کردید. باز هم خداقوت. ان‌شاءالله که خدا آخر و عاقبت همه مان و کشورمان را ختم بخیر کند.
    • ایرانی FR ۱۵:۱۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      32 8
      خدا قوت، دست مریزاد . چند جای متن بی اغراق گریه ام گرفت . ایاک نعبد و ایاک نستعین ..
    • مسعود FR ۱۵:۵۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      19 9
      یک اصلاح طلب واقعی دیگر! جان به جاناتان کنند دروغگو و فریبکار و دودوزه بازید! برای کسب قدرت حاضرید همه کشور را به آتش بکشید و با خود شیطان هم همپیمان بشوید. ویرانی طلبان و تجزیه طلبان خجالتی. داخل که هستید بنزین بر آتش می ریزید،و خارج پیشقراولان تروریسم رسانه ای استعمار در بی بی سی و اره اینترنشنال
    • جون آزبورن IR ۱۶:۰۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      31 29
      خدا لعنت کنه ماله کشای بیشرف خدا لعنتتون کنه که از بس همه چیز رو عادی جلوه دادید و از بس زیبا دروغ گفتید که خودتون هم باورتون شد
    • علیرضا IR ۱۶:۰۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      30 18
      نویسنده محترم ، خیلی زحمت کشیدید برای این مطلب و خطر کردید . متشکر . اینکه اندک مردمی به بهانه نامساعد بودن شرایط اقتصادی دست به تخریب اموال خصوصی و عمومی بزنند و باعث آسیب مالی و جانی و حتی روحی دیگر شهروندان بشوند بیشتر شبیه عقده کشائی است تا اعتراض برای مطالبات و متضاد است با امنیت کشور .
      • یه غریبه IR ۲۳:۰۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        8 14
        اندک مردم معترض چیه !کلا تو کل ایران از سیستان ست تبریز و مشهد و بوشهر و....4یا فوقش 5نفر معترضن. اینهمه مامور و بگیر و ببندم برای خندست.
    • DE ۱۶:۳۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      19 9
      دمت گرم خیلی بانوشتت حال کردم
    • احمد IR ۱۶:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      25 7
      سلام و درود بر خانم رجايي دست شما درد نکنه و خسته نباشيد شما بسيار شجاع و مسئوليت شناس هستيد و خيلي هم جالب مينويسيد
    • JP ۱۶:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      33 13
      همه اینکارها رو تو انقلاب سال ۵۷ هم انجام شده انموقع مورد تشویق وشجاعت بود،کسایی که تاریخ رو فراموش میکنن ودچار خودبینی وفساد میشن محکوم به شکست وتکرار تاریخ هستن همیشه وهمیشه خون بر شمشیر پیروز میشه
    • مردم IR ۱۷:۰۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      31 1
      همه می‌دونن بیشتر این مسایل بخاطر اقتصاد،اگه پایه حقوق یه کارگر ۵ تومان اون مسؤل هم همون قدر بگیره مگه خونش رنگین تره
    • مهسا IR ۱۷:۰۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      20 8
      عالی بود خدایی متن کاملا منطقی و جذاب و اجتماعی بود خیلی به نکات خوبی اشاره کردین به خصوص اینکه کاش واقعا به داوری بود که اعتراض درست رو نشون همه میداد نه هم دستی و یه کاسه شدن با تجزیه طلب و کومله، اخه این ملت از این امثال مریم رجوی ها چی دیدن که فک میکنن کومله راه نجاته جز کشتار جز خون جز ترور
    • یه ایرانی IR ۱۷:۲۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      18 11
      آفرین دختر خسته نباشی
    • IR ۱۷:۲۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      26 20
      متن قشنگ بود اما بی طرف نیود ..ُُُّخانم رجایی پس این جونتها ک با باتوم میمبرن کی میکشه کدوم مامور ...مامورهای متن شما ک همة آرام و عاری از خشونت بودن .....
      • رجایی IR ۱۵:۴۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
        5 1
        من هرآنچه دیدم رو روایت کردم، و قطعا این به اندازه مُشتی از خروار بوده اما ادعا نکردم و باور ندارم که مُشت نشونه خرواره. ارادت.
    • IR ۱۷:۳۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      20 9
      یاد ظلم هایی بیافت که مردم کشیده اند
    • سید مرتضی IR ۱۷:۴۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      15 9
      متن خوب و روایت تصویری به جذابیت گزارش افزوده بود.
    • پویا علامه IR ۱۷:۴۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      19 9
      راست و دروغش را خودت میدانی و خدای خودت. اما آفرین و صد آفرین. به کارت ادامه بده و پست میز نشین نشو
    • فاطمه IR ۱۷:۵۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      18 6
      مشکلات اقتصادی حل بشه ایران بهترین کشور دنیاست
    • نیما AR ۱۷:۵۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      18 34
      خضعبلات خوبی میبافی انصافااا..
    • نیلو IR ۱۸:۱۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      24 11
      الهی هیچ مرگی مثل این دختر نباشه که پشت سرش اسیب مالی وجانی برای یه کشور ومردم باشه هرچند مرگ اوبهانه ی برای بعضی افراد فراهم کرده....
    • IR ۱۸:۴۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      17 7
      خدا قوت خانم رجایی عزیز نمیدونم نظر ها را میخونید یا نه ولی بعد از مدتها یک مطلب زیبا و روان خوندم اونقدر واقعی که حس میکردم خودم هم اونجا هستم.... واقعا قضاوت کار سختیه.... خداند به هممون آرامش و بصیرت بده. ممنون از گزارش زیباتون
      • رجایی IR ۱۶:۳۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
        5 1
        سلام. معلومه که نظرهارو می‌خونم :) ولی من مطمئن نیستم شما پاسخ من رو بخونید. به امید روایت روزهای خوب. ارادت.
    • SC ۱۸:۴۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      10 9
      عالیییییی بود
      • IR ۲۳:۰۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        4 3
        چیزی زدی تو همون اول شروع کردی از لباس ولجه مردم کرد زبان بد گفتن مگر تو کی هستی که اینجور در مردم حرف میزی
    • اریک IR ۱۹:۱۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      19 22
      البته انتظار نداریم خبرنگار خبرگزاری مهر واقعیت سفرش رو بنویسه.البته اگر سفری رفته باشه و طبق معمول متنی تقدیمی از فلان سازمان و نهاد به خبرگزاری مهر نباشد.
    • AE ۱۹:۲۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      28 2
      خدا قوت خانم رجایی متاسفانه جوانهای زیادی رو از دست دادیم تو این چهل و خورده ای روز کاش مرحوم مهسا امینی زنده می ماند هم مردم داغدار وعصبانی نمی‌شدند و هم کشور در آرامش قرار می‌گرفت هر چند به قول آن راننده مردم از این همه فشار اقتصادی و گرانی به ستوه آمدن
      • IR ۲۰:۳۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
        6 3
        خانم رجایی با عقاید وپوشش خود در ناامن ترین زمان ممکن تنها به سقز رفت وسالم برگشت مهسا چه گناهی داشت که نگذاشتید برگردد
    • حدیث IR ۱۹:۳۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      6 4
      به چه زبانی مردم بگویند شما رانمی خواهیم امتحان خود راپس داده اید.به کردی به ترکی به سیستانی به بلوچ وفارسی .نگذارید اینهمه خون جوانان در وطن بریزد.سیاست ورفتار وعقایدتان موفق نبوده ووطن ومردم داغون شدن
      • IR ۱۷:۱۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
        3 2
        اول تو بگو تعریفت از مردم چی هست؟ هر کس مثل تو فکر کنه مردم هست و بقیه نه؟
    • ج IR ۱۹:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      5 0
      خداقوت ولی من بعد بیشتر مواظب خودت باش!زیاد جلو نرو.
    • حسن سنندج IR ۲۰:۰۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      4 1
      سلام خانم رجایی خسته نباشید اینکه از این راه دور خطر کردید و جهت تهیه گزارش به سنندج اومدید جای تقدیر دارد ای کاش شما را میشناختم یا حین تهیه گزارش آشنا میشدم خیلی مسائل وجود دارد نیاز به شکافتن و تجزیه و تحلیل دارد که هم شما نسبت به آنها مطلع نیستید و هم در گزارش به آن اشاره نشده است متاسفانه کسانی
    • حسن سنندج IR ۲۰:۰۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      3 0
      سلام خانم رجایی خسته نباشید اینکه از این راه دور خطر کردید و جهت تهیه گزارش به سنندج اومدید جای تقدیر دارد ای کاش شما را میشناختم یا حین تهیه گزارش آشنا میشدم خیلی مسائل وجود دارد نیاز به شکافتن و تجزیه و تحلیل دارد که هم شما نسبت به آنها مطلع نیستید و هم در گزارش به آن اشاره نشده است متاسفانه کسانی
      • رجایی IR ۱۶:۳۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
        1 0
        سلام. لطفا اگر می‌تونید بهم ایمیل بزنید حتما می‌خونم zeynab1995@yahoo.com
    • حسن روحی RU ۲۰:۲۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      4 3
      خسته نباشید گزارش بسیار بسیار جذابی بود واقعا
    • امیرحسین IR ۲۰:۵۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      9 4
      صاحب خونه ات راست میگفته. برو گمشو خبرنگار حکومتی.
    • محمدحسین IR ۲۱:۰۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      3 8
      چقدر لحن گزارش زننده و الکی‌خوش بود.
    • محمدحسین IR ۲۱:۰۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      6 3
      بین حق و باطل بودن «اعتدال» نیست، التقاط است. وسط‌خواب نباشید. سکولارها تا برده‌شون نشی، ازت راضی نمی‌شن.
    • IR ۲۱:۰۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      10 0
      عالی بود
    • سیروان ساعدی IR ۲۱:۳۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      11 5
      باسلام و تشکر فراوان از گزارش عالی بود من کرد هستم و اهل سنندج، عاشق رهبرم سید علی، عاشق ایران وطنم، اینها جوانک های فریب خورده توسط منافقین کور دل و ضدانقلاب هستند، ولی منافقین کور دل بدانید هیچ غلطی نمی کنید، این شهر به تعبیر رهبر انقلاب شهر مجاهدت های خاموش است. جانم فدای ایران جانم فدای رهبرم.
    • حقیقت تلخ IR ۲۲:۱۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      5 0
      گزارش جالبی بود.از بس اصولگراها دروغ میگن آدم باورش نمیشه چنین گزارش های نزدیک به واقعیتی هم بتونن منتشر کنن. فکر نمی کردم خبرگزاری های اصولگرا هم چنین خبرنگارانی داشته باشن. علاقه ای به اصولگراها ندارم و آنان را مسببان وضع موجود میدانم ولی این گزارش خانم رجایی تا حد زیادی حرفه ای بود و واقعی.
    • قلی IR ۲۲:۲۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      3 1
      مکرو و مکرالله و الله خیر الماکرین تیر از کمان جست انشالله به زودی باید در مقابل مطالبتون پاسخگو باشید❤️
    • امید IR ۲۲:۴۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      5 0
      وای از روزی که این سربالایی به سرازیری تبدیل شود...
    • کارگر کرد IR ۲۲:۵۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      9 2
      درودبرمردم باغیرت ووطن دوست کرد که باتمام مشکلات جلوی اجانب بی دین ایستاده اند
    • نادر IR ۲۲:۵۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      14 4
      به خدا قسم ..این خبرنگار قبل از نوشتن گل مصرف می‌کنه خخخخخخ
    • جانباز جنگ. IR ۲۲:۵۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      6 4
      جانم فدای رهبرم امام خامنه ای اماده دستور حضرت آقا هستم جانباز جنگ برای این خون ناقابل بر رهبرم وجمهوری اسلامی ایران ای رهبر ازاده اماده ام اماده جانم فدای رهبرم امام خامنه ای مرگ برامریکا مرگ براسراییل مرگ برفتنه گرمرگ بر ضد ولایت فقیه
    • امیر IR ۲۳:۱۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      3 5
      یک داستان خیالی وسراسر دروغ یاد بگیرید به شعور مردم احترام بگذارید همه مشکلات از این شروع میشود که فکر میکنید شما حق مطلق هستید این را بدانید اتش همه چیز را خاکستر میکند تر وخشک باهم
    • IR ۲۳:۲۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      6 0
      بیاد خبرنگاران جنگی که به خاطر اخبار جنگ تا پشت خطوط دشمن هم می‌روند، افتادم. دخترجان کاش مسئولین کشور هم ، نصف شما در قبال وظایفشان مایه میذاشتن.... اینهم کاش من....... خدا زیادت کنه
    • گیتی DE ۲۳:۲۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      8 1
      بسیار عالی بود خانم رجایی. اللهم عجل لولیک الفرج. به امید روزی که دنیا به عدل و انصاف برسد.
    • MY ۲۳:۴۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
      2 5
      از یه طرف میگی سنندج ترانه و شلوغیش کمه از یه طرف دیگه میگی کاش شلوغی ها کم بشه بیایید سنندج دلمه با گوشت بخورید
    • IR ۰۰:۱۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      4 1
      عالی بود. خدا خیرتون بده. خدا رفتگان تان را رحمت بفرماید
    • کرد سنندج AU ۰۰:۳۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      5 5
      سر جونم شرط میبندم که نویسنده از تهران خارج نشده. وگرنه میدونست که ۹۹ درصد مامورا حتی راهنمایی رانندگی هم غیربومی و فارس هستند و اگه با مردم حرف میزدن شما متوجه میشدین! اگه تو سقز بگی میرم قبرستان کسی نمیپرسه کدوم قبرستان! آخر مطلب نویسنده یادش رفته که سقز بود نه سنندج! و تو کردستان کسی اسلحه نداره.
    • کرد سنندج AU ۰۰:۵۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      4 3
      سوتی های متن زیاده و مشخصه نویسنده یه داستان تخیلی رو نوشته. تو یه نظر دیگه چندتاش رو نوشتم اگه تایید بشه. خوشبختانه کومله سال های اخیر هیچ غلطی نکرده و اکثریت طرفداراش رو از دست داده و کسی نمیگه کاش کومله بیاد تو سنندج! کدوم محموله اسلحه تو مرز توقیف شده؟ کدوم مردم اسلحه دارن تو خونه؟کاراکتر محدوده
    • حسین IR ۰۱:۰۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      4 2
      مردم ایران، پای ایران تا ابد می مانند،، این ترقه بازی ها هم پویایی ایران ما را مستحکم تر می کند
    • فهيمه IR ۰۲:۰۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      7 4
      چقدر خوب نوشتيد و اينكه مگه ما مرده باشيم …
    • اراتا CA ۰۵:۵۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      5 4
      سبک گزارش ، زبان و نکته های بکر آن بی نظیر و شگفت انگیز بلکه اعجاب اور است.
    • ،،،،،،،،،،،،😂😂😂😂😂😂 IR ۰۹:۵۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      3 4
      ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،🤣🤣🤣🤣🤣🤣
    • IR ۱۰:۰۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      6 3
      یه عده به جای اینکه بیان حرف وجدانی بزنن ناموس خودشون رو زیر پا میزارن وحرفی رو که واقعیت داره نمیزنن چرت وپرت گفتن دیگه دردی رو دوا نمیکنه 80درصد مردم که اومدن تو خیابون اعتراض کردن بخاطر مسائل اقتصادی بود اکثر جوان‌های مناطق کرد نشین همه بیکارند با بهترین مدرک های تحصیلی مث سایر جوان‌های این مملکت
    • فاطمه IR ۱۰:۲۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      8 5
      کاش کردستان زندگی می‌کردید و میدانستید که برای اهل تشیع که به حکم وظیفه در آن شهر زندگی میکنند چه سختی ها و توهین‌ها تحمل میکنند گرچه امروز که من مشهد هستم باز هم به چادر مشکی ام که ارثیه مادرم فاطمه زهراست توهین می‌شود.. خدا به داد دل فرزندان شیعه که مانند کاروان اسرای کربلا در آن شهر زندگی می‌کند
      • کرد سنندج IR ۲۳:۰۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
        2 3
        مگه به زور آوردیمتون؟ خوبه خودتون هم میدونین که مردم سنندج از شما خوششون نمیاد. پاشین برین شهر پیشرفته و مقدس خودتون زندگی کنین و نیاین اسیری اینجا. حتما آزاری داشتین برای مردم سنندج که ازتون متنفر شدن. مردم از کومله هم متنفرن ولی از شما بیشتر نفرت دارن. روی اونها رو هم سفید کردن امثال تو.
    • امیر NL ۱۰:۴۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      6 6
      اونای ک در خط امام نیستن خون شهدا رو پایمال می کنن یکی یکی شون
    • رضا IR ۱۱:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      4 3
      جالب بود با جزئیات و دقیق ..
    • محمود IR ۱۳:۰۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      3 8
      تبعیض نیست؟ مدعیان آزادی؟!!!؟ مردم شعور ندارند؟ یه زن موشرابی میاد تحریکشون میکنه؟!؟! ووو...
    • علی رضا عزیزی IR ۱۳:۴۱ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      8 0
      من کرد نیستم ولی دانشگاه کردستان درس خوندم،به جرات می توانم بگم جز شریف ترین اقوام ایرانی هستند و حتی این شرافت باعث شد که بخوام از اونجا زن بگیرم که متاسفانه نشد.یه نکته بگم که تجزیه طلبی در کردستانی که من تا سال ۸۴ دیدم و اونجا بودم،وجود نداشت.از اینجا سلامی می کنم به کردستان سربرز و میگم ؛بژی خلک
    • شمس الله IR ۱۵:۱۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      6 4
      ازحق نگذریم جمهوری اسلامی هم دستاوردهایی داشته یکیش تربیت ماله کش های حرفه ای که تو دنیا نظیرندارن
    • شاهو سنه IR ۱۶:۰۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      6 7
      با سلام من کورد اهل سنندجم گزارشتون خوب بود و روان، اما ای کاش حرف یک نفر حروم زاده ضد انقلاب رو به کل مردم شهید پرور سنندج تعمیم نمیدادی، والله قسم والله قسم مردم سنندج دل خوشی از ضد انقلاب ندارند، چرا که خوب آنها را شناخته اند. مردم سنندج عاشق انقلاب و رهبر هستند. جانم فدای امام خامنه ای عزیز
      • موسوی IR ۱۹:۱۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
        2 0
        زندبا د همه اقوام ایران زمین زند باشی دلاور سنندجی بزرگوار مگه ما مرده ایم که ایران تزیه شود جانم فدای ایران و رهبر عزیزم
      • رجایی IR ۱۵:۵۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
        5 1
        هموطن؛ اونچه که من -در باورم و نه در گزارش- به قوم زیبای کُرد تعمیم دادم؛ حرف‌های راننده شریف و با غیرتی بود که گفت «مگر ما مُرده ایم که کردستان را بگیرند؟» ارادت.
    • مرادپور IR ۱۹:۵۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
      3 4
      خون مهسا امینی هیچ وقت پایمال نخواهد نشد و تمام کسانی که حتی کوچکترین نقش داشتن در کشتن مهسا امینی مطمعن باشن تقاص پس میدن من به اینده فکر میکنم به اینکه دخترم بزرگ بشه و امنیت نداشنه باشه که بره توی شهر سر کار یا برای کلاس درس که نکنه پلیس اونو بکشه
    • حصاری IR ۰۰:۴۵ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۹
      1 5
      توامریکا انگلیس آلمان ازدواج با محارم جرم ومجازات داره پس اوناهم آزادی ندارن ؟ توایران حداقل حجاب اجباری هستش باباتوروخدا برین توقران ببینین اثلا حجاب چی هست بعدبگین حجاب اجباری
    • US ۰۳:۵۴ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۹
      3 5
      ماله کش عالی توهین به اقوام دیگر تافته جدا بافته حکومتی زن مو شرابی تخیل عالی خانم رجایی در دادگاه عدل ملت قول میدم وکالت شما رو به عهده بگیرم و بگم خانم رجایی دفاعی ندارد چون جایی برای آن باقی نگذاشتی این گزارشات حکم خودت رو تایید خواهد کرد.بماند تا روز حساب ....زن مو شرابی....
    • سرباز وطن IR ۱۰:۳۷ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۹
      6 1
      ولی خانم خبرنگار شما اگه رمان نویس می‌شدی صد در صد جایزه میبردی واقعا خیلی راحت با کلمات میتونی بازی کنی
    • رضا IR ۱۱:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۰۹
      6 1
      دست مریزاد شیر زن
    • رقیه AE ۰۳:۳۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
      4 1
      خدا قوت خانم رجایی.
    • IR ۱۱:۱۳ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۷
      0 3
      خشم و نفرت و کینه عظیمی وجود دارد .....شما انبار باروت رو نمیبینید ...جرقه انفجارش رو بررسی میکنید؟؟؟خنده دارهستید شما