خبرگزاری مهر - گروه استانها، عاطفه علیان: به یحیی نگاه میکنم که بر روی صندلی کنار تخت پدرش نشسته و دستان مادر بر روی شانههایش است؛ میگویم یحیی خوش به حالت که پدرت قهرمانه. سری تکان میدهد و نگاهی به پدرش میاندازد و عکس را میگیرم.
اینجا منزل کوچکی است در خیابان امام خمینی اصفهان. حوض وسط حیاط و دوچرخه کوچک یحیی در گوشهای است. وارد اتاق میشوم و کنار تخت حسن یزدانی مینشینم. جانبازی با ضایعه نخاعی که یادگار عملیات محرم است و قرار است چهل سال پیش را برایم تعریف کند. روزهایی در همین حوالی که اصفهان ۳۷۰ شهید را بر دوشش تشییع کرد و خم به ابرو نیاورد و جوانانش را برای ادامه عملیات محرم به جبهه اعزام کرد. مهربانی از چهره همسرش میبارد و مرا دعوت میکند به صرف چای و میوه.
حسن یزدانی بر روی تخت دمر خوابیده است و پنج سالی میشود که دیگر نمیتواند حتی بر روی ویلچر بنشیند. برایم از پانزدهم آبان ۶۱ تعریف میکند؛ از سومین مرحله عملیات محرم.
او میگوید: قرار بود از اول در این عملیات حاضر باشم اما به اصرار مادر برای امتحانات سوم راهنمایی به اصفهان برگشتم. مارش نظامی را که از رادیو شنیدم، امتحانات را رها کردم و مادرم برای اولین بار بود که از بازگشت من به جبهه بیتابی میکرد. قرار بود در این مرحله از عملیات محرم ارتفاعات و دامنههای غربی و دامنههای جبال حمرین را فتح کنیم. ارتفاعات ۱۷۵ خیلی مهم بود و این ارتفاعات شب به شب بین نیروهای بعثی و رزمندگان ما دست به دست میشد.
اگر کنترل ارتفاعات ۱۷۵ به دست ما میافتاد بر شهر الاماره عراق مسلط میشدیم و اگر به دست دشمن میافتاد؛ بعثیها بر چاههای نفت ما اشراف پیدا میکردند. وقتی به گردان رسیدم سازماندهی شدیم برای اعزام به خط مقدم. چون با عجله خودم را از اصفهان رسانده بودم فراموش کردم کفشهای ورزشیام را بیاورم و چون سایز پاهایم بزرگ بود تدارکات برایم پوتین نداشت.
به ذهنم رسید که کمی کش بگیرم و پشت دمپاییهایم بستم تا موقع دویدن دمپاییها از پاهایم بیرون نیاید. نماز مغرب و عشا را که خواندیم فرمانده گفت: بچهها فردا اعزامیم خط مقدم. از شدت خوشحالی همدیگر را به آغوش کشیدیم و گریه میکردیم. من از شدت ذوق تا صبح بیدار ماندم. موقع نماز صبح، فرمانده اعلام کرد که اعزام به تعویق افتاد. دومرتبه موقع نماز عشا، فرمانده از اعزاممان در روز بعد خبر داد و باز هم من خوابم نبرد و فردای آن روز رفتن ما تعلیق شد. این مورد باز هم تکرار شد و من سه شبانهروز بیدار ماندم.
روز چهارم به خط مقدم اعزام شدیم و یکی از مهمترین ویژگیهای مرحله سوم عملیات محرم این بود که برخلاف علمیاتهای دیگر که شبهنگام صورت میگرفت، در ساعت هشت و نیم صبح انجام شد. این مرحله در ارتفاعات ۱۷۵ انجام شد که پر از سنگریزههای تیز بود. دشمن از بالا با تجهیزات حمله میکرد و ما با رمز یا زینب (س) برای تصرف این ارتفاعات حرکت میکردیم.
آرپی جی زن بودم. با رفیقم از ارتفاعات ۱۷۵ شروع به دویدن کردیم. بعثیها ضدهوایی را تنظیم کرده بودند به سمت پایین و تیرهای قطور بود که شلیک میشد، سمت ما. رفیقم تیر خورد و سرش از بدنش جدا شد و بدنش از کمر به پایین جلو چشمانم میدوید.
از ۳۵۰ نیرو نزدیک به ۵۰ نفر به بالای ارتفاعات رسیدیم. آرپیجی زن میبایست چابک باشد و من با دمپایی، خودم را به بالای ارتفاعات رساندم و یک لحظه دیدم دمپاییها پاره شده و پاهایم خونریزی کرده. آنجا پر از جنازه بود. بعثیها هم درشت هیکل بودند. پوتین یکی از جنازهها که هم شماره پایم بود را پوشیدم و حرکت کردم. ظهر بود که منطقه را گرفتیم و تا فردا صبح بعثیها، ۷ الی ۸ بار برای بازپسگیری این منطقه استراتژیک، عملیات انجام دادند و ناکام ماندند.
او ادامه میدهد: اول آذر ۶۱ بود. فرمانده توصیه کرد که شب نخوابیم و در واقع چهار شبانه روز میشد که بیدار مانده بودم. صبح زود، پشت سنگر پناه گرفتم تا اینکه بیخوابی شبهای گذشته بر من غلبه کرد. از اینجا به بعد را دیگر به خاطر نمیآورم. اما دوستانم تعریف کردند که دیدیم در حالی که خواب بودی رفتی و روی گونیهای سنگر نشستی و هرچه داد میزدیم یزدانی برو پشت سنگر! داری چه کار میکنی! متوجه نمیشدی و همین موقع بود که تیر خوردی.
تیر درست از سمت چپ گردنم وارد کتف راستم شده بود. با صورت بر روی سنگ و کلوخها خوردم. بینیام شکست و دندههای شکسته، ریهام را سوراخ کرد و کف و خون بالا میآوردم. در این شرایط کمتر میشود به داد مجروحی رسید و به نوعی شهید محسوب میشود اما مرا با پتو در وانت گذاشته بودند و با اورژانس منتقل کردند تیر درست از سمت چپ گردنم وارد کتف راستم شده بود. با صورت بر روی سنگ و کلوخها خوردم. بینیام شکست و دندههای شکسته، ریهام را سوراخ کرد و کف و خون بالا میآوردم. در این شرایط کمتر میشود به داد مجروحی رسید و به نوعی شهید محسوب میشود؛ اما مرا با پتو در وانت گذاشته بودند و با اورژانس منتقل کردند به دزفول و از آنجا به تهران. یک ماهی بیهوش بودم و به خاطر عدم رسیدگی دچار زخم بستر شدم. ریههایم عفونت کرده بود و سنگینی را بر قفسه سینه احساس میکردم. نمیتوانستم صحبت کنم و با نفسهایم به پرستار شماره مدرسهای که مادرم در آن سرایهدار بود را فهماندم.
مادرم شبانه خود را به تهران رساند و عازم اصفهان شدیم و عمل جراحی ریه، سنگینی قفسه سینهام را برطرف کرد. زخم بستر که بهبود یافت توانستم مدتی بر روی ویلچر بنشینم اما الان چند سالی میشود که به صورت دمر بر روی تخت هستم.
حسن یزدانی از یادگاران عملیات محرم است. میگوید موقع انقلاب با مادر و خواهر بزرگم در تظاهرات شرکت میکردیم و وقتی جنگ شد نوجوان سیزده ساله بودم. با اینکه پدر و مادرم که آن روزها ساکن اهواز بودند با رفتنم به جبهه موافق بودند اما به علت سن کم من، فرمانده قبول نمیکرد و شرطی پیش روی من گذاشت که اگر دوره نظامی خیلی دشوار را طی کنی اجازه میدهم برای آزادسازی خرمشهر اعزام شوی. دوره را با موفقیت گذراندم و با عنوان تیربارچی در عملیات بیتالمقدس شرکت کردم. مرداد ۶۱، به عنوان آرپیجیزن در عملیات رمضان بودم و در همین عملیات، گردان ما به عنوان گردان خط شکن انتخاب شد. آرزوی گردانها این بود که بتوانند خط شکن بشوند که نشان از اعتقاد قوی رزمندگان بود. زمانی که رمز عملیات اعلام میشد تمام نیروها میبایست عملیات را در هر شرایطی شروع میکردند.
در همین عملیات رمضان بود که باید میدان مینی خنثی میشد و تخریبچی اعلام کرد که به ۱۵ نفر داوطلب نیاز داریم و زمانی که فرمانده اعلام کرد ۳۵ نفر از بچهها داوطلب شدند. پس از خنثی شدن مینها ما از روی جنازههایی رد میشدیم که چند ساعت قبل به گرمی در آغوش کشیده بودیم و عملیات رمضان هم با پیروزی ما به پایان رسید و من به اصفهان برگشتم.
اشک در چشمان حاجآقا یزدانی حلقه میزند و بر اعتقاد به امام حسین تاکید میکند و میگوید محرم ۶۱ بود. شوری در جبههها درگرفت. گردانهای عزادار امام حسین با دستههای سینهزنی در خطوط جنگی و یگانها به راه افتاد. این بار چهارم بود که عازم جبهه میشدم و در گردان امام رضا لشگر امام حسین بودم. آوای مناجات برای سرور شهیدان همه جا میپیچید. گردان ما باز هم خط شکن اعلام شد.
ساعت یازده شب یکی از بچهها از فرمانده اجازه گرفت که شیرینی پخش کند. مادرم تماس گرفت و خیلی بیتابی میکرد و اصرار داشت که امتحانات سوم راهنمایی را بدهم. به اصفهان برگشتم و خبر تشییع ۳۷۰ شهید اصفهانی را در روزنامه دیدم و اسامی هم رزمانم را که میدیدم تصویرشان از جلو چشمانم عبور میکرد؛ امتحانات را رها کردم و به جبهه برگشتم. مرحله سوم عملیات محرم آغاز شد.
او حالا اینجا بر روی تختی دراز کشیده است و خاطراتش را تعریف میکند که یحیی به اینکه پدرش قهرمانی برای تمام فصول است افتخار میکند. مردی که تا اوج پرواز کرد. همین همسن و سال حالای یحیی با همین دستان نوازشگرش بر سر پدر؛ حسن یزدانی راهی جبهه شد تا با اعتقاد به سرور و سالار شهیدان، در محرم ۶۱ اجازه ندهد ذرهای از این خاک به دست دشمن بیفتد. او اینجاست، درست پیش چشمان ما تا یادآوری کند «گر مرد رهی میان خون باید رفت / وز پای فتاده سرنگون باید رفت.»
نظر شما