خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – علیرضا رأفتی: مسئولان مراسم میکروفون را رساندند به محمود جوانبخت که در مراسم رونمایی کتاب جدیدش قدری از کتاب صحبت کند. پیش از او، چند تن دیگر از نویسندگانی که کتابشان در همان انتشارات، همزمان با هم منتشر شده بود میکروفون را چرخانده و صحبت کرده بودند. مثل همه نطقهایی که در مراسم این چنینی ایراد میشود. پر از امید و شوق و جملات شیک بعدش هم طبق قاعده همان جلسات، حضار برای سخنران دست میزنند و مجری ادامه برنامه را اعلام میکند.
دعوت شده بودم به جشن رونمایی از چند جلد از کتابهای نشری که اتفاقاً کتاب آقا محمود جوانبخت، نویسنده قدیمی نسل من و نسل قبل از من هم در آن دوره، چاپ شده بود و قرار بود رونمایی شود.
آقا محمود میکروفون را دست گرفت. سکوت بود و صدای باد خنک پاییزی که در فضای باز تپههای عباس آباد میپیچید.
«من نمیخوام راجع به کتابم حرف بزنم. دوست داشتید برید بخونید. حرفم چیز دیگه است…»
آقا محمود سکوت چند ثانیهایاش را با صدایی که زیاد هم خوش نبود شکست.
«… این روزا حالم خوب نیست که بخوام حالا از کتاب حرف بزنم. حال هیچ کدوممون خوب نیست. همه میدونیم وضع جامعه و مملکت چیه. اما حالم خوب نیست. چون من وقتی سی سال پیش اولین کتابم رو نوشتم و منتشر کردم، وقتی اوایل دهه هفتاد کتابم رو کانون پرورش فکری برای مخاطب ۱۰-۱۲ ساله منتشر کرد، مخاطب کتاب من پدر و مادرهای همین دخترهای ۱۵، ۱۶ سالهای بودند که امروز توی خیابون روسری آتش میزنند. حالم خوب نیست. چون حس میکنم جا موندم. نتونستم چیزی که باید رو به همه این نسلهایی که براشون کتاب نوشتم منتقل کنم…»
لحن سرد و پاییزی آقا محمود جوانبخت از قاعده نطقهای جلسات رونمایی کتاب خارج بود و همین هم باعث شده با گذشتن ۲۴ ساعت، وقتی حاج ابراهیم در تویوتا هایلوکس سپاه کنار چهارراه ولیعصر تهران برایم حرف میزند، همان حرفهای آقا محمود در سرم بچرخد. حاج ابراهیم روی صندلی عقب تویوتا هایلوکس سعی میکند طوری بنشیند که روی سینهاش به سمت منی که کنار دستش روی همان صندلی نشستهام باشد.
میگوید: «…من خودم روحانیام. این وسط حس میکنم یکی از بانیان وضع حاضر جامعه من و امثال منیم.»
بیسیمش توی جیب جلوی لباس نظامیاش صدا میکند، با یک دست پیچ بالای بیسیم را میپیچاند و صدایش را کم میکند و دوباره رو به من ادامه میدهد.
«حس میکنم من و امثال من روحانی کم گذاشتیم، یا اون طور که باید کار تربیتی نکردیم. ما نتونستیم به نسل جوان الگوی مناسب معرفی کنیم. زمانی که من جوان بودم، افرادی بودند که میتونستیم اونها رو الگوی جوانی خودمون بدونیم. اما رفته رفته دیگه جوانهای ما با خلأ الگوی مناسب رو به رو شدند. و وقتی هم که ما خلأ ایجاد کنیم، به سرعت جاش با چیزی که نباید پر میشه…»
شنیدن بهتر از نشنیدن است
دم ظهر چهارشنبه ۲۵ آبان بود که از طرف خبرگزاری خبردارم کردند که با یکی از فرماندهان نیروهای امنیتی مستقر در سطح شهر هماهنگ شده که چند ساعتی همراه نیروهایشان باشیم و هر چه میخواهیم بپرسیم و گزارش بگیریم. اولین چیزی که با شنیدن خبر این مجوز به ذهن آدم میرسد این است که همراه نیروهای امنیتی بودن چه قدر به روشن شدن تمام حقیقت ماجرای سطح شهر کمک میکند؟ آیا میشود هم همراه نیروهای امنیتی شد و هم در زیرزمینی که دارند کوکتل مولوتوف درست میکنند که دودش خیابانها را سیاه کند، حضور پیدا کرد و گزارش گرفت؟ اصلاً اگر خبرنگاری بخواهد از آن طرف ماجرا گزارش تهیه کند باید با کجا هماهنگ کند؟ اصلاً این «جوانان محلات تهران» که رسانه سعودی از آن فراخوان منتشر میکند چه کسانی هستند؟ این اسم یک حزب است؟ گروه است؟ مکان دارد؟ رئیس دارد؟ اصلاً وجود خارجی دارد یا خود رسانه دارد فراخوان میدهد؟! اینکه یک رسانه از سمت خودش فراخوان تجمع و تظاهرات بدهد زیادی غیر حرفهای نیست؟!
دوست ندارم یک طرفه به قاضی بروم اما به هر حال، به جای دنبال پاسخ این سوالها گشتن، به این فکر کردم که رفتن بین نیروهای امنیتی و شنیدن حرفهایشان قطعاً بهتر از نرفتن و نشنیدن است. «نشنیدن» بزرگترین مشکلی است که روزها با آن دست به گریبانیم.
فرماندهی که خودش را مقصر میداند
راه افتادم به سمت چهارراه ولیعصر. جایی که نیروهایی که حضور من با آنها هماهنگ شده بود، آنجا حضور داشتند. بعد از کمی پرس و جو و وارسی و کارت خبرنگاری رو کردن و استعلام گرفتن آدمهای مختلف از جاهای مختلف، راهم دادند بین خودشان که با هر کسی که میخواهم صحبت کنم.
همان ابتدای کار، مرد میانسالی که میخورد مافوق جوانهای دور و برش باشد توجهم را جلب کرد که ایستاده بود به صحبت با یک آقای کت و شلواری. مردی که بعداً فهمیدم بهش میگویند حاج ابراهیم، ۴۷ ساله است و مسئول عملیات گروهان تکاور یگان امنیتی سپاه. مردی که روبرویش ایستاده بود به صحبت، کت و شلوار اتو کشیده مشکی رنگی به تن داشت با پیراهن سفید و یک کیف دستی چرم مشکی و کفشهایی که برقشان چشم را میزد!
نزدیک شدم. مرد کت و شلواری که از نزدیک سنش بیشتر نشان میداد، داشت از دوران نوجوانیاش در زمان حمله منافقین به مرزهای غربی کشور میگفت. از اینکه چطور مغازهدارهای شهرشان را ترور میکردند و کسی جرأت نداشت کرکره را بالا بدهد. حاج ابراهیم سر تکان میداد و تأیید میکرد و گاهی خودش هم چیزی از نوجوانیاش و آن دوران یادش میآمد و به خاطرات مرد کت و شلواری سنجاق میکرد. متوجه حضور من که شد خودم را معرفی کردم و گفتم بعد از صحبتش، برویم گوشهای و کمی با هم گفت و گو کنیم. در همین حرفها بودیم که صدای نسبتاً بلند پیرمردی تکانمان داد. کلمات و الفاظی که نمیشود در این گزارش عیناً آنها را نوشت! با صدای بلند هر چه فحش رکیک بلد بود را نثار مرد کت و شلواری میکرد:
«…مردک چرا دروغ میگی؟ من آخر حرفت رسیدم ولی فهمیدم داری چرت و پرت میگی. مردک…»
مرد کت و شلواری بهتش زده بود و حاج ابراهیم مدام و آرام به پیرمرد میگفت «حاج آقا لطفاً ادب رو رعایت کن!» بعد هی رو میکرد به مرد کت و شلواری و میگفت: «شما ببخش! با منه! ببخش سنش بالاست اعصابش خرده!» پیرمرد که آرام شد به حاج ابراهیم گفت: «اومدم اینجا با شماها حرف بزنم.» حاج ابراهیم من را هدایت کرد سمت ماشینی که کنار خیابان پارک بود و گفت: «ببخشید، وقت ندارم الان.»
همین که نشستیم توی تویوتا هایلوکس سپاه، رو به من گفت: «ببخشید، خیلی بی ادب بود. نخواستم خیلی وایسیم کنارش. خیلی بی ادب بود…» سرش را تکان داد.
پیچ روی بیسیمش را میپیچاند و بیسیم را در جیب جلوی لباس نظامیاش محکم میکند و حرفش را پی میگیرد.
«…بله، من قبل از اینکه عضو سپاه بشم روحانی بودم. خودم رو مسئول میدونم. کم گذاشتیم… از وقتی که اومدم توی سپاه، از سال ۷۸ تا الان در تمام اغتشاشها حتی یک روز غیبت نداشتم. همیشه کف میدون بودم. اما اینبار قضیه یه کم فرق میکنه. سال ۷۸، سال ۸۸، سال ۹۸… همیشه یه ردی از حرمت و مذهب توی اعتراضها بود. حتی سال ۸۸ شعار معترضین «یا حسین، میرحسین» بود که عنصر دین رو توی خودش داشت. اما اینبار انگار فرق میکنه. این بار ارزشها داره میره زیر سوال. این بار بعضاً شعارهایی داده میشه که من که مرد هستم با مرد هم سن و سال خودم وقتی حرف میزنم، روم نمیشه از این الفاظ استفاده کنم…»
صورتش برافروخته میشود و ادامه میدهد: «چند وقت پیش دانشگاه تهران بودیم، دخترها و پسرها دست هم رو گرفته بودند و شعار میدادند. الفاظی که استفاده میکردند به قدری رکیک بود که من وقتی توی خونه داشتم برای همسرم تعریف میکردم، حیا کردم که اون الفاظ رو تکرار کنم. همونجا یکی از پسرها رو کشیدم کنار و گفتم برادر من! میدونی اینکه کنارته دستش رو گرفتی ناموس توئه؟ چرا جلوی ناموست این الفاظ رو میگی؟ توی همین حرفها بودیم که یه دختر دیگه اومد دست پسر رو از دستم کشید و هر چی به دهنش اومد نثارم کرد. من فقط سر تکون دادم و پیش خودم فکر کردم که این دختر و پسر فردا قراره پدر و مادرهای این جامعه باشند…»
بین صحبتش، شیشه را میدهد پایین و به یکی از نیروهایش میگوید که نوبت به نوبت بروند گوشهای بنشینند و ناهار بخورند. شیشه را میدهد بالا و برمیگردد سمت من.
«من خیلی با این جوونها بحث و صحبت میکنم. وسط همین اغتشاشها وقتی داشتیم بحث میکردیم دختره گفت: تو اینوری هستی یا اونوری؟ …» میخندد. «گفتم دختر من! اینور و اونور نداره! ما همهمون یکی هستیم. ما که این لباس رو پوشیدیم وظیفهمونه که امنیت شما رو تأمین کنیم… همین قبل از اینکه شما بیای داشتم به نیروهام میگفتم. میگفتم اگر فردا دشمن خارجی حمله کنه، شما حاضرید برید از همین زن و مردهایی که این روزها بدترین حرفها رو به شما زدند دفاع کنید؟ همهشون گفتند بله! گفتم پس اینها ناموس شما هستند…»
بین حرفهایش مدام باید جواب نیروهایش را از پشت شیشه هایلوکس و از توی بیسیم بدهد. همین اثنا رانندهاش هم مینشیند پشت فرمان که ماشین را حرکت بدهد و ببرد جای بهتری پارک کند. در همان چند دقیقه با من گرم میگیرد.
از فحش تا گل
جوانکی است که هنوز ریشهایش کامل نشده است. میگوید دانشجوی سال دوم است. بیست و یک سالش است و از شانزده سالگی عضو بسیج شده. حالا هم از طرف بسیج و داوطلب آمده که کنار دست نیروهای امنیتی باشد.
حالا حاج ابراهیم هم از ماشین پیاده شده و میتوانم راحتتر و بیپردهتر با جوان بسیجی گرم بگیرم. به خنده میگویم: «شنیدم بسیج با اسلحه مردم رو میزنه!»
از توی آینه با بهت نگاهم میکند: «اسلحه؟! نه بابا! بسیج اصلاً حق استفاده از اسلحه رو نداره. فقط سلاح پینتبال داریم. اون هم نه همه، بعضیها که صلاحیت استفادهاش رو دارند. تازه فشار باد سلاح پینتبال رو هم حق ندارند بیشتر از ۱.۵ بذارند.»
میگویم: «من نمیدونم. بالاخره مردم هم بعضی فیلمها رو اینور و اونور میبینند که تصورشون اینه دیگه.»
سر تکان میدهد: «مردم که… چی بگم… چند روز پیش جلوی در یکی از دانشگاهها ایستاده بودیم. سر پستمون بودیم. کاری هم با کسی نداشتیم. وقتی در دانشگاه باز میشد، دانشجوها میدویدند و در رو میبستند که به تصور خودشون یه وقت ما نریم داخل دانشگاه! در صورتی که ما فقط ایستاده بودیم! دستور داشتیم که هر اتفاقی افتاد فقط اونجا بایستیم… نمیدونم والا… (باز هم سر تکان میدهد) این قدر این روزها فحش خوردم که… البته از حق هم نگذریم. بعضیها هم لطف دارند. مثلاً یه بار همین چند روز پیش، یه خانمی اومد سمت ما، گفتم این هم الان چندتا فحش آبدار میده و میره، ولی وقتی رسید به ما به همهمون گل داد و تشکر کرد و رفت…»
گاز اشکآور با دندانهای لمینت شده!
از ماشین پیاده میشوم. فضا کمی ملتهبتر شده انگار. این را میشود از رفتار موتورسوارانی که از ضلع جنوبی چهارراه میآیند بالا فهمید. بین چهرههای مأموران یگان امنیتی سپاه میگردم بین چهرهای که به نظرم سوژه مناسبی برای گفت و گو بیاید. جمعی نشستهاند پشت یکی از ماشینهای سپاه و دارند ناهار میخورند. قرمهسبزی سرد شده در ظرف پلاستیکی. جمعی دیگر ایستادهاند گوشهای به صحبت با هم و بقیه در چهارگوشه چهارراه ایستادهاند. از کنار دو جوان نظامی رد میشوم. یکیشان ناهار تعارف میکند. تعارفش را رد میکنم اما همین خوش و بش را بهانه میکنم که با هم بنشینیم به گفت و گو. راضی میشود و میگوید برویم در ونی که آنطرفتر پارک است صحبت کنیم. من را میفرستد داخل ون و خودش چند لحظه بعد میآید. از در که میآید داخل و موبایل دستش است میفهمم که در این فرصت رفته و از جایی موبایلش را برداشته که چند لحظهای که سر پست نیست، گوشی موبایلش را هم چک کند!
چیزی که نسبت به یک نظامی جوان که بعضیها «سرکوبگر» صدایش میکنند توجهام را جلب میکند، گوشی موبایل آیفون ۱۳ است. با قاب شیک و تر و تمیزی که نشان از یک سلیقه خاص دارد! حالا که فکرش را میکنم اصلاً همین شیک بودن بود که اول کار باعث شد قلابم به این جوان گیر کند و ویرم بگیرد با او گفت و گو کنم. انگار چیزی در ناخودآگاهم صدا کرد که «با همین مصاحبه بگیر و لا غیر!». شاید چیزی که در نگاه اول به چهره این جوان توجهم را جلب کرد، تهریش منظم و آنکادر شده و لباسهای تمیز و منظماش بود. تمیزی و صافی لباسهای نظامیاش به کسی که مأموریتش وسط شورش است نمیخورد. فشنگهای گاز اشکآور را طوری مرتب روی پهلوهایش چیده که انگار میخواهد برود مهمانی! اولین لبخند را که نثارم میکند تازه متوجه لمینت دندانهایش میشوم. بسیار مؤدب و محترم حال و احوال میکند. دلم میخواهد یقهاش را بگیرم و سرش داد بزنم که کدام آدم عاقلی با این تیپ و قیافه گاز اشکآور شلیک میکند پسر؟! من و تو الان باید در یکی از کافههای آرام شهر قهوه میخوردیم و تو با پیراهن اسپرت و شلوار جین لبخند میزدی نه اینجا، با لباس نظامی، توی ون سپاه و وسط آشوب چهارراه ولیعصر! اما، کدام آدم عاقلی است که باور کند این شهر، در این حال و هوا و وسط این بحبوحه حال دارد دو فنجان قهوه در یک کافه آرام برای دو شهروندش تیار کند؟ شهر اگر روی آرامش نبیند، همان بهتر که دو شهروندش توی همین ون وسط صدای همهمه صحبت کنند. با خودم فکر میکنم خدا برای این شهر نخواهد روزهایی را که جوانهای شیکپوش و خوشخندهاش مجبور باشند لباس نظامی تن کنند و اسلحه دست بگیرند و فشنگ دور کمر ببندند.
از صحبت با جوان شیکپوش دستگیرم میشود که ۳۲ ساله است و ۳ سال است که به یگان امنیتی سپاه منتقل شده. قبلش جای دیگری خدمت میکرده است. از وضع امروزشان میپرسم و میگوید خبر خاصی نیست جز اینکه همین چند ساعت پیش، سه نفر با قمه افتاده بودند به تهدید مغازهدارهای خیابان انقلاب و وادارشان میکردند که مغازهها را ببندند. میگوید به ما خبر دادند و رفتیم سراغشان و دستگیرشان کردیم ولی تا ما برسیم چند مغازهدار را حسابی با قمه ترسانده بودند اما کسی آسیب ندیده بود.
میگوید در این ۶۰ روز که در خیابان بوده، تا حالا تجمع بیش از ۳۰، ۴۰ نفر ندیده است. خودش میگوید بعد از تجمعات هم از هر کسی از اهالی محلات پرسیدیم، کسی نفرات اصلی تجمع را نمیشناخت.
همینطور که از پنجره ون حواسش به بیرون است ادامه میدهد: «… یکی از پیچیدهترین چیزهایی که توی این تجمعات باهاش مواجهیم اینه که یه عده ناشناس، که حتی مغازهدارهای اون محله نمیشناسنشون یه دفعه از راه میرسن و تا جایی که دستشون برسه خشونت انجام میدن و متفرق میشن. چندبار خودم باهاش برخورد داشتم که موتوری از راه رسیده، یکی از معترضان رو با سلاح سرد یا گرم زده و فرار کرده. البته خیلیهاشون رو هم همون موقع دستگیر میکنیم، اما واقعاً اینها از مردم معترض نیستند.»
به اسلحه گاز اشکآوری که کنار دستش گذاشته اشاره میکنم و میگویم: «شما نمیزنید؟!»
میگوید: «ما در مرحله آخر، اگر نتونیم جلوی اغتشاش رو بگیریم شلیک میکنیم ولی سلاح گرم نداریم. همون اول اغتشاشات سپاه ابلاغیه داد که استفاده از اسلحه ساچمهزن ممنوعه، بنابراین به هیچ وجه دست بچههای ما سلاح وینچستر نیست. سلاح گرم هم همینطور. ما فقط گاز اشکآور داریم و سلاح پینتبال.»
میگویم: «شنیدم استفاده از سلاح پینتبال هم شرایط داره.»
دنبال حرفم را میگیرد: «بله، سلاح پینتبال درجه فشار هوا داره. از ۱ تا ۶. ما فقط مجازیم که از درجه فشار ۱.۵ یا نهایتاً ۲ استفاده کنیم. و حتی محدودیت فاصله هم داریم. باید سلاح پینتبال رو حداقل از فاصله حدود ۲۰ متری شخص استفاده کنیم و جاهای حساس بدن رو هم هدف نگیریم. ضمن اینکه با فشار هوای ۱.۵ و ۲ هم اصلاً کسی آسیب جدی نمیبینه. این سلاح فقط برای کنترل آشوبه…»
همینطور که نگاهش به خیابان است یک دفعه حرفش را میخورد و اسلحهاش را برمیدارد و بلند میشود.
«ببخشید، انگار پایین چهارراه شلوغ شده. من باید برم.»
از جا بلند میشوم. در ون را باز میکند و پیاده میشود. ناگهان برمیگردد سمت من که پشت سرش هستم: «شما بمونید توی ون. گاز اشکآور زدند. بیرون نیاید بهتره.»
نه به خاطر گاز اشکآور، به خاطر اینکه حرفش را زمین نینداخته باشم برمیگردم داخل و مینشینم روی صندلی ون. بیرون کمی ملتهبتر از نیم ساعت قبل است اما تجمعی در دید من نیست.
از پینتبال تا ساچمه / این ماییم که ضربه میخوریم
با خودم فکر میکنم جوان شیکپوش درباره استفاده از سلاح دروغ نمیگوید. آن جوان بسیجی هم. پس بعضی فیلمهایی که در شبکههای اجتماعی و رسانههای مختلف از استفاده نا به جا و غیرقانونی سلاح پینتبال و سلاح ساچمهزن میبینیم چیست؟ عکسهایی که از بدنهای ساچمهخورده منتشر میشود چهطور؟ طبق چیزهایی که من امروز شنیدم حکماً تخلف است و در این بحبوحه، حتماً گوشهای تخلفی از کسی هم سر میزند. این عکسها و فیلمها حاصل تخلف است یا خشونت همان ناشناسهایی که میگفتند؟ هر چه باشد، به هر دلیلی هم که باشد، این بدن و البته روان ماست که دارد در این وضعیت آسیب میبیند.
خیابان کمی آرامتر شده است. از ون پیاده میشوم. ردی از گاز اشکآور در هوا نیست. خبری از شلوغی و تجمع هم. لباسنظامیها چهارطرف چهارراه ایستادهاند. عبور مردم هم عادی است. من هم راه می افتم و یکی از آنها میشوم.
نظر شما