خبرگزاری مهر _ گروه جامعه؛ فاطیما کریمی: وقتی خبر آزادی ۱۴ نفر از ماهیگیران چابهار را بعد از ۸ سال اسارت توسط گروه تروریستی الشباب در سومالی میخواندم هیچ وقت فکر نمیکردم فردای آن روز همه آنها را در اتوبوسی که به سمت چابهار میرفت ببینم. درست مثل خودشان که هیچ وقت فکر نمیکردند بعد از ۸ سال بالاخره آزاد میشوند.
دعاهای طولانی در یک اتاق تاریک کوچک دری به سمت آزادی آنها باز کرده بود برای ماهیگیرانی که ماهها و سالها جز خدا چیزی در دریا نمیدیدند و همه این مدت فکر میکردند خانوادههایشان در نبود نان آوران خانه چه کار میکنند.
۱۹ مرد جوان (۱۳ نفر ایرانی ۶ نفر پاکستانی) از کودکی یاد گرفته بودند چند ماهی از سال را روی دریا به شکار ماهی بروند. دریاهای آزاد بیشتر از هر جایی ماهی داشت به خصوص دریاهای سومالی. سومالیاییها دریانورد و ماهیگیر حرفهای نیستند و نمیدانند چطور ماهیهای بیشتری بگیرند به همین دلیل دریاهای سومالی پرماهی است و ایرانیها با اجازه و با پرداخت هزینهای به دولت سومالی اجازه دارند در آنجا ماهیگیری کنند.
۸ سال پیش وقتی موتور یکی از لنجهای ماهیگیری دریانوردان چابهاری در دریای سومالی خراب شد؛ سرنشینان لنج خود را برای گرفتاری چند ماهه در دریا آماده کردند. آنها همیشه پیش بینی میکنند اگر اتفاقی در دریا افتاد؛ آذوقه و آب برای حداقل سه ماه داشته باشند.
هر بار که مشکلی پیش میآمد؛ با رسیدن نیروی کمکی و نهایت لنگر انداختن چند روزهای در دریا؛ به ساحل برمی گشتند اما این بار ۶ ماه روی دریا لنگر انداختند. بی آبی وسط دریاهای بیکران، آنها را مجبور به جیره بندی کرد.
دریانوردان لیبی، هندی و کشورهای دیگر هم سر رسیدند و در ازای سوخت به آنها غذا و آب و لباس دادند تا اینکه بعد از ۶ ماه دزدان دریایی به لنج زدند و آنها را اسیر کردند. این دزدان دریایی همان گروه تروریستی الشباب بودند که همیشه با دولت سومالی سر جنگ دارد.
شش تا هفت سال بعد این اتفاق تکرار شد و لنج ایرانی در دریای سومالی خراب شده و این بار ۹ سرنشین لنج که دو نفرشان پاکستانی بودند به اسارتی دو ساله درآمدند.
افشین داودی
وقتی تصمیم گرفتم شنونده خاطرات سالهای اسارت این افراد شوم؛ متوجه شدم بعد از فرودآمدن هواپیمای حامل ماهیگیران در فرودگاه امام؛ قرار است آنها را با اتوبوس راهی چابهار کنند.
خودم را به اتوبوسی که زیر پل فرودگاه امام ماهیگیران را سوار میکرد، رساندم ۱۴ ایرانی اهل چابهار، کنارک و ایرانشهر ته اتوبوس را قرق کردند. تعدادی هم مسافر استان سیستان و بلوچستان در ردیفهای جلوی اتوبوس نشسته بودند. خبری از دو ایرانی نبود. آنها و یک پاکستانی در اثر بیماری مالاریا در زندانهای الشباب فوت کرده بودند.
زنجیر به پا در یک اتاق بدون نور
اینها را افشین داودی میگفت وقتی اتوبوس ترمینال جنوب به سمت چابهار در حرکت بود و او باید غیر از آن ۸ سال، ۲۱ ساعت دیگر هم در این اتوبوس به انتظار دیدن خانواده اش در کنارک مینشست.
کاظم کلکلی
افشین جای زنجیرهایی که ۸ سال به پایش بسته بود را نشان میداد که حالا پینه بسته بود او میگفت: الشبابیها هر بار مریض میشدیم به ما رسیدگی نمیکردند دوستان ما هم از شدت بیماری مالاریا و تب بالا فوت کردند. ما ۸ سال دو نوع غذا خوردیم. صبحها برنج پخته، بی نمک و حل شده در آب جوش میآوردند و شبها ماش جوشیده در آب خوردیم.
رنگ نان را هیچ وقت ندیدیم. فقط ماهی یک بار یک تکه کوچک گوشت میدادند. هر یک سال را با یک تیشرت و یک دامن گذراندیم. پاهای ما را با زنجیر میبستند و دو بار در روز اجازه داشتیم به دستشویی برویم. غیر از اینها آزارمان دادند.
پلاستیک داغ و آب جوش روی بدنمان میریختند، کتک میزدند. میگفتند اعتراف کنید که جاسوس هستید. ما هم میگفتیم اگر دروغ بگوییم شما ما را میکشید درحالی که ما فقط صیادانی بودیم که مثل همیشه ماهیگیری میکردیم اما بعد از سوختن موتور لنج؛ خودمان را به آب و باد سپردیم و سر از ساحل سومالی درآوردیم.
پراید چنده؟
اتوبوس به راهش ادامه میداد و مردانی که سالها دور از وطن بودند با زخمهایی که در این مدت دیدند به خیابانها و جادهها و تغییراتش خیره میشدند. برایشان همه چیز عجیب شده است. تغییر رنگ شهرها، قیمت خوراکیها، سکه و دلار و پراید.
۸ سال از هیچ چیزی خبر نداشتند و حالا وقتی از این همه تغییر خبردار میشوند؛ حیرت میکنند. چون در تمام این مدت با پای زنجیر شده در یک اتاق تاریک بدون پنجره با هوای داغ موگادیشو ۸ سال بی خبر از همه چیز بودند. بی خبر از خانوادههایی که تصور میکردند آنها مرده اند و برایشان عزاداری کرده بودند.
و حالا من به عنوان خبرنگار؛ همسفر آنها بودم تا جواب سوالهایشان را بدهم. پراید چنده؟ چطور دلار از سه هزار تومن رسید به ۴۰ هزار تومن؟ سکه ۲۰ هزار تومنه یا ۲۰ میلیون تومن؟ چرا اینترنت فیلتر شده؟ بیسکوئیت ۲۰۰ تومنی فرودگاه را میگن ۱۰ هزااااااار تومن! من با ۴۰ هزار تومن یک هفته زندگی میکردم!
این روایت ادامه دارد....
نظر شما