خبرگزاری مهر؛ گروه استانها: کارهایم را سریعتر انجام دادم تا زودتر از همه خودم را به میدان آزادگان برسانم. البته چندان هم موفق نشدم چون تعداد زیادی از مردم قبل از من خودشان را به میدان رسانده بودند.
با اینکه هوا خیلی سرد بود و هواشناسی هم امروز را اوج بارشها در بجنورد گزارش کرده بود، لحظه به لحظه بر تعدادمان افزوده میشد. بچهها کنار مادر و پدرهایشان ایستاده بودند و بزرگترها حواسشان بود که چتر روی بچهها باشد.
باید از همین ابتدا حواسم را جمع میکردم تا سوژهای را از دست ندهم. با گوشهی آستینم دوربین گوشی را به آرامی پاک کردم و نورش را تنظیم کردم. فایدهای نداشت چون باران لحظهای اجازه نمیداد دوربین تمیز بماند.
کمکم از بلندگوها صدای مداحی بلند شد: نسیمی جانفزا میآید، بوی کرب و بلا میآید…؛ گویی حضرت ارباب هم به همراه مادرش به استقبال یاران بینام و نشان خود آمده است. آمدن شهدا در این روزها بیدلیل نیست. آمدهاند تا سالروز شهادت حضرت فاطمه (س) را پرشکوهتر برگزار کنند.
چشمهای گریان پیرمرد و پیرزنی که حرفهای ناگفتنی داشت
ابتدا سمت تعدادی از آقایان که گلهای گلایل سفید در دست داشتند رفتم؛ چند عکس از آنها انداختم. کمی جلوتر از آنها پیرمردی عصا به دست کنار نیروهای انتظامی ایستاده بود. با لبخند نگاهم کرد و من هم یک عکس مهمانش کردم. ماشینی که پیکرهای مطهر شهدای را حمل کرده بود داشت نزدیک میشد و من باید خودم را به آن میرساندم.
تا رسیدم چند بار دیگر دوربین را تمیز کردم تا بتوانم بهتر فیلم بگیرم. ۶ پیکر مطهر شهدا پشت ماشین قرار داشتند. عکس حاج قاسم نیز از پشت ماشین به مردم لبخند میزد. برخی از مردم سعی داشتند چفیه یا شالی را متبرک به تابوت شهدا کنند؛ برخی هم تنها به برخورد دستشان با تابوتهای معطر اکتفا میکردند. فکر میکردم باران شاید مزاحم عزاداری و مراسم استقبال باشد اما مثل اینکه باران هم به همراهی مردم آمده بود. مردم گریه میکردند و باران اشکهایشان را به آرامی پاک و گونههایشان را نوازش میکرد.
رو به هر سمت میچرخاندم صورتها سرخ بود، چشمها گریان و لبها زمزمهکنان. حس و حال هرکس را میشد به راحتی از چشمهایش فهمید. پیرمرد را دوباره دیدم. این بار برخلاف دفعهی قبل نمیخندید؛ آرام آرام قدم برمیداشت و همراه جمعیت پشت سر پیکرهای شهدا حسینحسین میخواند.
واقعاً چه چیزی باعث شده پیرمرد در این هوای سرد به خیابان بیاید؟ جوابم را در قاب عکسی یافتم که مادرش رو به شهدا نگاه میکرد و میگفت: «از پسر من چه خبر ننه؟ عباس منم وقتی رفت همسن و سال شماها بود. مادرهاتون خبر دارن اومدین؟ نکنه اصلاً یکی از شماها پسر من هستین؟»
حرف حاج قاسم معنا شد
دختر جوانی هم بدون اینکه نگران به هم ریختن صورتش باشد آرام آرام اشکهایش را با گوشه شالش پاک میکرد. از اینکه چادر نداشت یا لباسهایش خیلی شبیه بقیه نبود هم نگران نبود. اصلاً چرا نگران باشد؟ مثل او کم هم نبودند. اینکه حاج قاسم میگفت همه دختر من هستند را به خوبی میشد دید.
چادری و غیر چادری، باحجاب و کم حجاب همه در کنار هم به استقبال کسانی آمده بودند که بهتر از هرکس دیگری آزادی را برای شأن معنا کرده بودند. آن هم در سالهایی که مطمئنم هیچکدامشان هنوز به دنیا هم نیامده بودند.
جوانانی که با فدا کردن جانشان نشان دادند آزادی هزینه میخواهد، استقلال هزینه میخواهد، ایستادن پای اسلام هزینه میخواهد. نمیشود کیلومترها آن طرف تر از مرز ایران آن هم در آغوش دشمنهای قسم خورده ایران بود و حرف زد و توئیت زد و ادعای دلسوزی داشت.
نیازی به آمار و ارقام نیست؛ امروز کافی بود به خیابان بیایی تا ببینی چند درصد از مردم دلشان با ایران است؛ چند درصد ایران را دوست دارند؛ چند درصد با وجود همه مشکلات اقتصادی حاضرند پای ایران جان دهند. در اینکه مردم ما بسیار شریف هستند شکی نیست و برای همین است که مسئولین نیز باید با جدیت بیشتر به حل مسائل معیشتی مردم همت ورزند.
مدیون مادرهایمان هستیم
مردم ما آنقدر نجیب هستند که سر بزنگاه متوجه میشوند باید صف خود را از اغتشاشگران جدا کنند. هربار که اعتراضی شکل میگیرد عدهای در کمین هستند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند، شاید هم دنبال دلارهای کثیف سعودی باشند؛ اما ملت شریف ایران با رهنمودهای آن حکیم بزرگ که حاج قاسم عزیز گفت جان او را جان خود بدانید، صف خود را از این عدهی معلوم الحال جدا کرده و بر حفظ وحدت تاکید میکنند. امروز هم با مشتهایی گره کرده یک بار دیگر تنفر و بغض خود را نسبت به آمریکا و انگلیس خبیث و مزدورانشان فریاد زدند.
صدای مداحی همچنان از بلندگو شنیده میشد و پیر و جوان، زن و مرد، همه و همه پشت سر ماشین حامل پیکرهای مطهر گام بر میداشتند. نزدیک ماشین رفتم و چفیه ام را دادم به یکی از بسیجیان تا متبرکش کند به تابوت شهدا. چفیه ی سبز رنگم را به اولین تابوت کشید و سمتم گرفت. با تکان دادن سرم از او تشکر کردم.
پشت سر من مادری دخترش را بغل کرده بود و میخواست دست کودکش را برساند به شهدا. به راستی چقدر مدیون پدر و مادرهای مان هستیم. در ابتدای تولدمان کام مان را با تربت اباعبدالله شیرین میکنند، کمی که بزرگتر میشویم ما را به هیأت عزای حضرت مادر میبرند و دست مان را میگذارند در دست کبریایی بزرگترین بهانه خلقت جهان و از او میخواهند که عاقبت مان را ختم کند به سعادت؛ شاید هم به شهادت. افتخاری که حالا این ۶ بزرگوار به آن دست پیدا کرده اند و پس از گذشت سالها به شهر ما آمده اند تا بگویند ما همیشه حواسمان به شما هست.
نظر شما