خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – زینب رجایی: دو شب خانه نیامده بود؛ به مادرش پیام داد که فردا برای ناهار میآید. آخر پیامش هم قلب آبی گذاشت. همیشه آخر پیامها برای مادرش قلب آبی میفرستد؛ استقلالی دوآتیشه است: «زنگ زدم گفتم دانیال کجایی؟ غذای مورد علاقهات را پختم. شرکت غذا نخور. میآیی؟ گفت حتماً میآیم. برایم نگه دار. میدانید؟ دانیال عاشق آش است.» داغ که تازه باشد، اینطور میشود. آدم ناخودآگاه به جای فعلهای ماضی و گذشتههای دور، فعل مضارع به کار میبرد؛ حواسش نیست که جای «است» ها را «بود» باید بگیرد؛ یک جور که انگار نه ملکالموتی آمده و نه ملکالموتی رفته است: «متولد اسفند ۷۶ است. همان ۷۷ دیگر! خیلی بزرگش نکنیم». مادر، برای جوانتر ماندنِ جوانِ از دست رفتهاش چانه میزند!
قرار بود چیزی نشده باشد...
چند ساعتی دانیال جواب تلفن نمیدهد. بالاخره یکی از رفقایش، به بهانه اینکه او در یک درگیری زخمی شده مادرش را به بیمارستان میبرد: «گفتند نگران نباش زخمی شده؛ چیزی نیست. توی اتاق عمل است؛ ولی دانیال بعد از چهل روز هنوز به لباسهای دانیال را دست نزده است. آنها را نشسته، میخواهد کمی از فرزندش را لابلای حواس پنجگانه حقیقی خود نگه دارد؛ حتی به قدر بوییدن همانجا زیر چاقوهای مجیدرضا رهنورد رفته بود.»
ماجرا به اواسط پاییز برمیگردد. روزهایی که آتش اعتراضات با هیزم خشونت شعلهورتر شده بود. ۲۶ آبان ماه که مجیدرضا رهنورد از خانه بیرون زد و با چاقوی صیقل دادهاش قصد جان شش مأمور امنیتی را کرد، از میان آنها دو نفر زورشان به چاقوی رهنورد نرسید. دانیال رضازاده یکی از آنها بود.
دستانش بیوقفه میلرزد. بعد از چهل روز هنوز به لباسهای دانیال را دست نزده است. آنها را نشسته، میخواهد کمی از فرزندش را لابلای حواس پنجگانه حقیقی خود نگه دارد؛ حتی به قدر بوییدن: «تنها چیزی که از سالها زندگی و سختی و تنهایی برایم مانده همین چند دست لباس دانیال است. همین…» بغض روی صدایش نویز میاندازد؛ کلماتش گِزگِز میکند.
تک فرزندی که مادرش او را از پنج سالگی به تنهایی بزرگ کرده و چند وقتی است شوق دامادیاش را به دل دارد. دانیال کمتر از یک سال است که عقد کرده؛ اما همسر جوانتر از خودش سالگرد جشن یک سالگی عقد با او را بر سر خاکش نشسته است: «داغ فرزند سخت است ولی برای مادری که تک فرزندش و تنها عضو خانوادهاش را از دست داده باشد، قابل تحمل نیست. تنها فرزندم، پسرم، مرد خانهام رفت. همه وجودم، همه عمر و جوانیام را به پایش ریخته بودم، رفت…».
دستهای لرزان خالی از دست فرزند
پسرش پنج سال داشت که از پدر دانیال جدا شد. تمام این سالها را خیاطی کرد. به خاطر سختی کار یا زندگی، چند وقتی است که دستهایش شدید میلرزند. دانیال دستهایش را میگرفت و میبوسید و از او میخواست تا «حالا دانیال کجاست که ببیند دستهایم چطور چند برابر همیشه میلرزد؟ کجاست که دستانم را بگیرد؟» نگرانیهایش را کنار بگذارد: «حالا دانیال کجاست که ببیند دستهایم چطور چند برابر همیشه میلرزد؟ کجاست که دستانم را بگیرد؟»
میان همه نقلها، مادر داغدیده نقل دیگری دارد؛ حتی قاتل هم در دادگاه، سفارش مادرش را به مادر مقتول میکند: «مادرم برای حلالیت و بخشش میآید. به مادرم بیاحترامی نکنید. پدر و مادرم مذهبی هستند؛ مادرم سیده است، آنها گناهی ندارند…» ولی کسی از طرف خانواده قاتل سراغ خانواده رضازاده نمیرود. مادر «حسین زینالزاده»، مقتول دیگر ماجرای ۲۶ آبان و قربانی اول مجیدرضا رهنورد نیز همین ماجرا را روایت کرد.
حسین و دانیال دو رفیقی بودند که از بچگی با هم بزرگ شده بودند. از آن رفیقهایی که اگر گمشان میکردند باید سر خاک شهدا دنبالشان میگشتند. نوجوان بودند که پدر حسین از دنیا رفت. بسیج، اردو، تفریح، فعالیت جهادی، همیشه و همه جا کنار هم، حتی در همین «میلان» هم با هم همسایه بودهاند. مشهدیها به «کوچه»، «میلان» میگویند: «مثل دو برادر پا به پای هم بودند؛ همین روزای اغتشاشات حسین میآمد توی میلان دنبال دانیال و با هم میزدند بیرون. از هم جدا نمیشدند و با هم به آرزویشان هم رسیدند.»
نمک زخمزبان بر زخم دل
عدهای به مادر دانیال خرده میگیرند که چرا گذاشتی تنها فرزندت به چنین راهی برود؟ چرا اجازه دادی که حالا تنها بمانی: «اما دانیال خودش دوست داشت برود. راهش را، عشق به شهادت را، بسیج را خودش انتخاب کرده بود. زخم زبان میزنند که چرا مواظبش نبودی! اما باید میدیدند که دانیال با چه شوق و ذوقی از فعالیتهای بسیج و کارهای جهادی تعریف میکرد.»
علیرغم همه سختیهایی که زندگی به آنها چشانده، اما دانیال در شرایط خوبی زندگی کرده ولی برای کمک به مناطق محروم، همیشه شوق وصفناپذیری داشته است: «نمیگویم در ناز و نعمت بود ولی سختی نچشید، اما وقتی با بسیج آشنا شد، بیتاب کارهای جهادی و کمک به مردم بود. وقتی برمیگشت تمام لباسهایش گِلی بود. هر جا میتوانست کمک میکرد، از کار کردن در صحن حضرت زهرا گرفته تا روستاهای اطراف تایباد. در دو سال کرونا آنقدر در بیمارستانها رفت و آمد که چند بار به شدت مبتلا شد. آنقدر الکل و مواد شوینده برای ضدعفونی کردن اماکن استفاده کرده بود که همیشه دستانش قرمز و زخمی بود».
هرکس سراغ زندگیاش میرود. این روزها هم آرام میشود، ناامنیهای خیابانها میخوابد. اما من… دیگر دانیالی ندارم. اتاق دانیال را هنرمندانه مثل گوشهای از نمایشگاهی درست کرده که تا همیشه، همیشگیترین بازدید کنندهاش خود اوست. سربندهای رنگارنگ از سقف آویزان شده است. روی یکی از دیوارها پر از عکس شهدا و دانیال و روی دیوار دیگر پر از نامههایی است که در این چهل روز برایش نوشتهاند. چندتایی چفیه و تعدادی از لباسهای کودکی دانیال هم هست.
هر از گاهی شبها توی این اتاق میخوابد و در خیالاتش با دانیال گپ میزند: «دوستانش، دوستان دیگری دارند، یادش میکنند اما بالاخره از یادشان میرود. هرکس سراغ زندگیاش میرود. این روزها هم آرام میشود، ناامنیهای خیابانها میخوابد. اما من… دیگر دانیالی ندارم. تا آخر عمر تنها میمانم و داغ تک فرزندی که با سختی بزرگش کرده بودم بر دلم میماند».
گلایههایش یکی یکی سر باز میکنند، از قاتل تا اطرافیان: «شرکتی که دانیال آنجا کار میکرد، از ترس آنکه کسی نفهمد برای یک بسیجی فاتحه خواندهاند، حتی به دیدنمان نیامدند. حتی دوستش که در بخش ویزیتوری بود را به اداری منتقل کردند که یک وقت کسی او را به عنوان دوست دانیال نشناسد.»
دیدم که جانم میرود!
فیلم حادثه را به مادرش نشان دادهاند؛ اگرچه کار سختی کردهاند اما تصور اینکه دیدن صحنه قتل چه حالی برای این مادر ساخته کار سختی نیست: «دیدم که چطور پسرم را با چاقو زد. کسی که بالا سر دانیال رفته بود میگفت خواستم از جا بلندش کنم ولی گردنش آویزان بود… بیانصاف جوری زده بود که جلوی گلوی پسرم پاره شده بود». رهنورد چند ضربه کاری هم به قلب و کتف و بازوی دانیال زد. مقتول در دم جان داده؛ چند رگ اصلی بریده شده و خونی برای پمپاژِ قلب باقی نمانده است. دانیال همان جا شهید میشود.
دوستانش از روزی که شهادت نصیب دانیال شده، مادرش را «مادر» صدا میکنند. دانیال به رفقایش سپرده اگر روزی نبود، هوای مادرش را داشته باشند و نگذارند احساس تنهایی کند: «مثل پروانه اطرافم میچرخند، قربان به جای آنکه از عکسهای کادویی و هدایای شب یلدای تازه عروس و داماد پر باشد، پر شده از پوسترهای شهادت، فیلمهای خاکسپاری و نوشتههای بغض آلود صدقهام میروند؛ میگویند تا آخر عمر برائت فرزندی میکنیم؛ فدایشان بشوم؛ اما دانیال… دانیال…»
اما دانیال نتیجه روزها و ماهها و سالها زحمتی است که به شوق تماشای به ثمر نشستنش کشیده شده است: «تمام این سالها آرزویم این بود به این سن برسد، برایم فرزندی کند، جبران کند؛ جبران کرد. با شهادتش جبران کرد و باعث افتخار شد. من کجا میتوانستم چنین افتخاری در دنیا و آخرت داشته باشم؟»
آلبوم عکس را ورق میزند، دانیال شب یلدا را برای اردوی جهادی و سازندگی در یکی از روستاهای اطراف بوده است. جوان رشید زیر خاکش را در گالری تلفن همراه معرفی میکند. به جای آنکه از عکسهای کادویی و هدایای شب یلدای تازه عروس و داماد پر باشد، پر شده از پوسترهای شهادت، فیلمهای خاکسپاری و نوشتههای بغض آلود.
تنهایی از در و دیوار خانه بالا میرود. میتوان سکوت ممتد و گوشخراش روزهایی که دیگر فامیل و مسئول و خبرنگار و دوربینی به این خانه سری نخواهد زد را تصور کرد حالا اگر شما اینها را میخوانید بدون آنکه چشمتان تر شود یا بغض، گلویتان را چنگ بزند، حتماً یا داغ جوان ندیدهاید یا مادر داغ دیدهای نشناختهاید؛ مادری که گاه با خنده و صورتی بشاش جوانش را یاد میکند، گاهی ناغافل به هقهق میافتد و اشک صورتش را میشوید: «حضور و خندههایش برایم مثل نفس کشیدن بود، حالا که رفته انگار یک نفر راه نفسم را بسته، نمیتوانم نفس بکشم. او که به آرزویش رسید، ولی سختی و تنهایی ابدی، برای من ماند».
همین حالا هم تنهایی از در و دیوار خانه بالا میرود. میتوان سکوت ممتد و گوشخراش روزهایی که دیگر فامیل و مسئول و خبرنگار و دوربینی به این خانه سری نخواهد زد را تصور کرد، روزهایی که مادر میماند و داغ فرزندش. اما قدرتمند است، اشک از صورتش میگیرد و برای مصیبتی که دیده دعا میکند: «خدا به من صبر زیبنی بدهد تا راهش را ادامه دهم».
وقتی پای درددل یک مادر داغ دیده بنشینی، حرفها و درددلهایش ته ندارد؛ شاید چون هرچه از زحمتی که برای فرزندش کشیده بگوید، تمام نمیشود، شاید چون دردی که میکشد را هرچه بگوید ادا نمیشود. پشت هر کدام از کلماتش شب و روزها و ثانیههایی است که قرار است تا آخر عمر با آنها دست و پنجه نرم کند: «روزی که با قاتل روبرو شدم گفتم خداوکیلی دانیالِ من با تو چه کرده بود؟ با دست خالی چه آسیبی به شما زده بود که با چاقو به جانش افتادی؟»
نمیدانستم برای شهادتش دعا میکنم
رهنورد به مادر دانیال میگوید که نفهمیده، بردار کشی کرده، سه بار اعدام برایش کم است؛ حتی طلب حلالیت میکند: «مگر عذرخواهی او برای من دانیال میشود؟ برای من تک پسرم و تنها فرزندم میشود؟ مگر جای جوانی که با خون دل او را بزرگ کرده بودم را پر میکند؟»
قاضی به مادر دانیال خبر میدهد که متهم از روز دستگیری نماز اول وقت نماز خوانده، قرآن خوانده و راز و نیاز کرده است. مادر داغدیده از اینکه خون فرزندش یک نفر را حتی به قدر چند روز و چند ساعت نمازخوان کرده خوشحال میشود. با همه احوالاتی که حالی برایش نگذاشته است، با همه گلایههای دیروز و امروز و فرداهایش، حسن ظن دارد. احساس میکند قاتل واقعاً پشیمان بوده است: «گفت میدانم اشتباه کردم، ولی توبه میکنم تا بار گناهم قدری سبک شود. شاید واقعاً راست گفته باشد…»
قاضی به مادر دانیال خبر میدهد که متهم از روز دستگیری نماز اول وقت نماز خوانده، قرآن خوانده، راز و نیاز و عبادت کرده و با گریه و زاری از ائمه کمک خواسته است. مادر داغدیده از اینکه خون فرزندش یک نفر را حتی به قدر چند روز و چند ساعت نمازخوان و قرآنخوان کرده است، خوشحال میشود.
محرّمی که گذشت، دانیال پساندازش را نذر مادر میکند و او را بعد از چهارده پانزده سال میفرستد کربلا؛ شرط میگذارد که مادر برای حاجت دلش دعا کند. مادر دلش میشکند و وقتی به کربلا میرسد با همان دل شکسته از سیدالشهدا میخواهد حاجت پسرش هرچه هست برآورده شود: «اما نمیدانستم حاجت پسرم شهادتش بود».
نظر شما