خبرگزاری مهر، گروه استانها، اسرا درویشی؛ آ مثل آب، بابا نان داد؛ همهی این کلمات یادآور روزهایی است که به مدرسه میرفتیم، پشت نیمکت مینشستیم و با شیطنت و ذوق بسیار به حرفهای او گوش میدادیم؛ روزهایی که گاهاً به عشق او شور بیرون آمدن از کلاس را نداشتیم و گاهاً هم شوق رفتن به آن.
وقتی دفتر خاطراتم را مرور میکنم و دل نوشته معلمانم را میبینم که آن روزها برایم نوشتند و همگی از دل و جان آرزوی موفقیت کردند، ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه میزند، یادم میآید در دوران راهنمایی آن چنان معلمانم را دوست داشتم که روز آخر مدرسه همه را بغل کرده و کلی گریه کردم؛ اکنون که سنی ازم گذشته است، بیشتر قدر معلمان خود را میدانم و ای کاش میشد دوباره به آن دوران کودکی و نوجوانی بازگشت و بازهم در کلاسهای شیرین درس نشست.
۱۲ اردیبهشت ماه که میشود همه به سراغ معلمان میروند تا به نوعی از آنها قدردانی کنند اما در این میان برخی از آنها ناشناخته ماندهاند، فراموش شدهاند و شاید کمتر کسی میداند که در کدام نقطه از شهر چنین معلمانی هم هست که علاوهبر عشق و علاقه، جسم و جان خود را هم برای آموزش فدا میکنند.
جنس آنها اندکی با بقیه معلمان فرق دارد، آنها علاوبر معلمی مادری هم میکنند، آنها عاشق دانشآموزان خود هستند و با تمامی کم و کاستیها آنها را پذیرفتهاند و با دل و جان دوستشان دارند.
تاکنون به این مدرسه نرفته بودم و حتی آدرس آن را هم نمیشناختم و فقط میدانستم که اطراف شهرداری منطقه شش هستند، وقتی به محله میرسم آنجا را پیدا نمیکنم، سراغ آن را از اهالی این منطقه میگیرم آنها هم نمیشناسند؛ مدرسه پویش را میشناسید؟ کجاست؟
-نه خانم حتی اسمش را هم نشنیدهایم.
میدانید این دور و برها مدرسه اوتیسم کجاست؟
-مگر اوتیسم هم مدرسه دارد؟!
بلاخره با کلی زحمت پیدا میکنم، داخل حیاط مدرسه که میشوم سوت و کور است، نه صدای معلمی، نه خنده کودکان؛ تعجب میکنم نکند، مدرسه تعطیل است؟!
داخل سالن مدرسه میروم و خانم معاون به استقبالم میآید، نه، انگار کلاسهای درس تعطیل نیست.
هیچ تصوری از کودکان اوتیسم ندارم و صرفاً از رفتارهای آنها مواردی را شنیده بودم، با هماهنگی خانم مدیر به یکی از کلاسهای درس میروم.
امیرمحمد، فرهان و ارسلان دانشآموزان این کلاس هستند که در پایه چهارم دبستان تحصیل میکنند.
خانم معلم با عشق و علاقه دستان فرهان را میگیرد و کلمه به کلمه هجی کرده و به او نوشتن میآموزد اما فرهان وقتی من و عکاسمان را میبیند غریبی کرده و گریه میکند. خانم معلمش او را آرام میکند؛ خانم آقابالازاده میگوید عضلات دست فرهان ضعیف است و باید دستان او را بگیرم تا بتواند بنویسد.
قرآن، علوم دینی، فارسی، اجتماعی لیست دروسشان است، کاردستیهای رنگارنگی را روی دیوار چسباندهاند، با دیدن آنها یاد دوران دانشآموزی خودم میافتم، بوی گچ، نیمکتهای چوبی چه حسی داشت، یادش بخیر!
کار با کودکان استثنایی عشق میخواهد
به کلاس دیگر میروم، این کلاس جور دیگری است، دانشآموز این کلاس بیقراری میکند، پا را بر زمین میکوبد اما معلم دستانش را گرفته و با حوصله و بدون هیچ رفتار تندی به او میگوید بنویس عزیز دلم؛ انگار زبان او را فقط خانم معلمش میداند، ما را هم که میبیند جیغ کشیده و داد میزند، خانم زعفرانی بغلش میکند، آرام باش پسرم، آرام باش؛ نوازشش کرده و کمکم آرام میشود.
خانم زعفرانی دستان او را گرفته و میگوید حالا بیا درسمان را بخوانیم؛ ب مثل با، با، آفرین تو هم بگو.
کسری هم با زبان شیرین خود تکرار میکند و با هر درست گفتنش دستانش را گرفته و میگوید آفرین الان خودت رو تشویق کن.
بعد از کسری، شاگرد بعدی این کلاس حدیث خانم است؛ او بیقراری میکند و به سختی خانم زعفرانی او را روی صندل مینشاند.
دستان حدیث پر از زخم است وقتی آن را میبینم تعجب میکنم که چه اتفاقی افتاده، خانم معلم میگوید او دستانش را زخمی میکند و دست خودش نیست، با دیدن دستان او دل هر آدمی خون میشود اما خودم را به زور کنترل میکنم.
دختر خانم زعفرانی هم به اوتیسم مبتلا است و در همین مدرسه است، اما میگویند او آموزش پذیر نیست؛ مریم گوشهای نشسته و در فکر و خیال خود فرو رفته است و با کسی کاری ندارد.
اکرم زعفرانی ۲۸ سال است که با کودکان استثنایی کار میکند و به نوعی کار کشته این عرصه است.
او میگوید: اول کارم به مدرسه شهید فهمیده خسروشهر رفتم، شش ماه آنجا بودم و سپس به منطقه تسوج مرا فرستادند که ۱۴ دانشآموز داشتم و به سختی به آنها آموزش میدادم، کار با کودکان اوتیسم بسیار سخت است ارتباط ندارند خنده و گریه آنها خاص است، برخی گوشهگیر هستند، مشکلات حسی دارند و باید به طور خاصی رفتار کرد.
زعفرانی در رابطه با آموزش به این کودکان ادامه میدهد: کودکان اوتیسم باید روزانه هشت ساعت آموزش مداوم داشته باشند، ما تک به تک به کودکان اوتیسمی آموزش میدهیم، آنها باید لمس کنند، مجسم کنند، ببینند و حس کنند تا یاد بگیرند.
او میافزاید: برخی هیچ شناختی از کودکان اوتیسمی ندارند و از آنها میترسند، اما آگاهی باید افزایش یابد و رفتار آنها را بیاموزیم و درکشان کنیم.
مدرسه کوثر تسوج که بودم، یکی از دانشآموزانم فلج بود و به علت تعداد بسیار دانشآموزان همه را باید کنترل میکردم، او زمین خورد و دهانش زخمی شد و کل طایفه او آمده بودند تا از من شکایت کنند، اما مدیر گفته بود که میدانید در این مدت چه کسی فرزند شما را در مدرسه تر و خشک میکند؟ آیا این وظیفه معلم است؟ آنها هم آن را شنیده و منصرف شده بودند؛ این خاطره را تعریف کرده و اشک در چشمانش جمع میشود.
به او میگویم خاطره خوبی هم دارید؟ میگوید: زمانی که به کارورزی میرفتم دانشآموز فلج اطفالی داشتم که شیرین زبان بود و روزی بعد از سالها مشهد رفته بودم دیدم از پشت من را کسی صدا میزند او مرا بغل کرده و گریه کرد یا دو ماه قبل مردی تماس گرفت و گفت رضام، ۲۵ سال قبل در مدرسه کوثر دانشآموز من بود و من را به عروسی خود دعوت میکرد.
وقتی صحبت از مریم به میان میآید انگار غم بزرگی چهرهاش را فرا میگیرد؛ بعد از چندین سال صاحب فرزند شدم و وقتی فهمیدم اوتیسم دارد، افسردگی گرفتم و جا خوردم، اینها دردو دل مادری است که کودک اوتیسمی دارد، «در خانه هم با کودک خود درگیر هستم، زندگی با آنها سخت است و کل عمر خود را باید به پایش بگذاری، کودک من آموزش پذیر نبود و تربیت پذیر بود، پسرم اوایل بیقراری میکرد که چرا خواهرم حرف نمیزند اما اکنون راه آمده است».
او همچنین خاطرنشان میکند: روزی یکی از دانشآموزانم ناگهانی حمله کرد هرچه کردم آرام نشد زمین خوردم و من را گاز گرفت و همکاران ترسیده بودند، آنها ناگهانی حمله میکنند و باید روش آرام کردنشان را آموخت.
خانم زعفرانی توصیه میکند: معلمان با علاقه وارد این عرصه شوند، کار با کودکان استثنایی عشق میخواهد.
زنگ تفریح به صدا در میآید، وقتی دانشآموز بودیم منتظر بودیم زنگ بخورد تا با همکلاسیهای خود باری کنیم، یادم میآید در زنگهای تفریح فوتبال بازی میکردیم، اما کودکان اوتیسمی چندان ارتباطی با یکدیگر ندارند، حیاط آنها وسط ساختمان است و با سقفی آن را پوشاندهاند، اما زمین آن آسفالت است، این کودکان تعادل ندارند و اگر زمین بخورند، اتفاق بدی برای آنها میافتد وقتی دلیل آسفالت بودن آن را میپرسم میگویند چندان حمایتی از ما نمیشود، هیچ کس به یاد این کودکان نمیافتد.
گوشهای از حیاط استخر توپ دارند تعدادی از آنها در آنجا بازی میکنند اما برخی در خود فرو رفتهاند تنهایی قدم میزنند؛ اینجا خبری از صدای خنده و شور و شوق دانشآموزان نیست.
مدیر و معاون در سمتی از حیاط ایستاده و مراقب آنها هستند تا مبادا اتفاقی بیافتد.
ماهان پسری دوست داشتنی، خوشتیپ و مو فرفری که با مادر خود آمده است، او برای معلمان خود دسته گلی خریده و تک به تک معلمان را بغل کرده و دسته گل را میدهد؛ محبت آنها هم با بقیه فرق دارد، آنها عاشقانه و بی هیچ چشمداشتی عشق میورزند.
بلاخره زنگ تفریح تمام شده و بچهها به کلاس میروند، اینبار میهمان کلاس خانم دژبان هستم.
علی، متین و کمیل دانشآموزان باهوش این کلاس هستند.
میم مثل معلم
علی شاگرد زرنگ کلاس است و هر چیزی را که خانم معلم میپرسد بلد است، او آرامِ آرام است اما برعکس، متین بیش فعال است و خانم معلش به سختی حواس او را جمع میکند تا یکان، دهگان را آموزش دهد و الفبا را یادآوری کند.
وقتی به پای تخته میرود به او میگویم چه قدر خانم معلم را دوست داری؟ با دستانش نشان میدهد که او را بسیار دوست دارد و با سواد کمش مینویسد معلم.
کلاسی که صدای خنده کودکان در آن قطع نمیشود
کلاس بعدی، کلاس خانم عزیزان است، معلمی جوان، پر انرژی و به قول امروزیها پایه!
امیررضا دانشآموزی باهوش که شعرهای بسیاری را از اول تا آخر حفظ است و برایمان با صدای زیبایش میخواند.
و البته برایتان بگویم، از پسری تپل، خوش چهره و نازنین؛ آقا آیدین که لبخند از صورتش کنده نمیشود و به دوربین هم بسیار علاقمند است، عکاسمان عکسش را که میگیرد، اصرار میکند که باید عکسش را ببیند و با دیدن آن کلی ذوق میکند.
دفتر مرا گرفته و میگوید میخوای برات امضا کنم؟
با همان سواد کودکانهاش امضا کرده و مینویسد، آیدین.
وقتی درسش را درست جواب میدهد دستانش را بالا برده و میگوید، ایولا.
این کلاس با تمامی کلاسهای دیگر فرق دارد، شوق و شور دانشآموزان و انرژی بالای خانم معلم هرکسی را به سمت خود جذب میکند، با خود میگویم ای کاش من هم دانشآموز این کلاس بودم.
مهری عزیزان متولد سال ۱۳۷۰ است که به سبب علاقه خود به سمت آموزش استثنایی آمده است چراکه ارتباط خوبی با کودکان میگیرد.
او میگوید: در ابتدا در شهرستان مهربان بودم و تنها یک مدرسه استثنایی در این شهرستان بود، سه سال ماندم و به تبریز آمدم، فردی واقعگرا هستم و احساساتی برخورد نمیکنم و اولین باری که وارد کلاس شدم و آنها را دیدم، پذیرفتم و طبیعی رفتار میکردم.
او ادامه میدهد: کودکان عادی در یکبار مطلب را میفهمند اما اینجا ارتباط سختتر است و آموزش سخت است اما وقتی برای هدفی تلاش میکنی شیرین است.
عزیزان از روزهای تلخ و شیرین معلمیاش برایم تعریف میکند و میگوید: آرامش در کلاسهای ما باید برقرار باشد اکثراً آموزش آنها انفرادی است، تمامی کودکان معصوم و فرشته خو هستند اما بعد یک سنی بچههای عادی دروغ و خصیصه بد شکل میگیرد که در استثنایی اینگونه نیست آنها صاف و ساده هستند،
آموزش به آنها کلاً شیرین است حتی تلخیها هم شیرین است اینکه اولیا اصرار دارند فرزندشان کلاسم باشد و کودکی از کلاسم علاقهای به رفتن ندارد خیلی شیرین است.
روز اول میخواستم استعفا دهم
بعد از خانم عزیزان به سراغ خانم مدیر میروم تا مشکلات این مدرسه را هم از او جویا شوم.
سحر احمدی از سال ۱۳۸۸ که مدرسه اوتیسم در تبریز تأسیس شده، به آنجا رفته است و بعدها مدرسه اوتیسم را به اینجا منتقل میکنند و اکنون از آمادگی مقدماتی تا پایه ششم در این مدرسه آموزش داده میشود.
او میگوید: در تبریز و حومه تنها یک مدرسه اوتیسم ابتدایی وجود دارد و بسیاری از خانوادهها از راههای دور آمده و میروند، کار والدین بسیار سخت است، اکنون سالها از تأسیس مدرسه اوتیسم گذشته اما هنوز جا نیافتاده است، آن زمان که ما درس میخواندیم میگفتند تعداد کودکان اوتیسم کم است و این فصل را حذف کردیم.
سراغ شیرینترین و تلخترین خاطرههایش را میگیرم، او ادامه میدهد: اوایل کارم به مدرسه گلستان رفتم و چهار کودک اوتیسمی دادند که علاوبر اوتیسم بیماریهای روانی و رفتاری دیگری هم داشتند، یکی از آنها هیکل بزرگی داشت و اگر کمی بد برخورد میکردم حمله میکرد همان روز اول گفتم استعفا میدهم، هر معلمی را به مدرسه اوتیسم میدادند نمیماندند و میرفتند اما چارهای نداشتم و ماندم، بعد به مدرسه دیگری منتقل شدم.
احمدی خاطرنشان میکند: گذشت و اکنون با آنها خو گرفتهام چراکه آنها را میشناسم و به مدرسه دیگری نمیروم، دانشآموزی داشتم که پایه چهارم بود و او را به من دادند ولی او را به حدی رساندم که همه چیز را بلد بود و این شیرینترین خاطره من بود.
او دل پر دردی دارد و میگوید: معلمان ما باید متخصص باشند و خود در این عرصه تحصیل کنند، اکثر دانشآموزان به کار درمان نیاز دارند، وقتی گفتار آنها محدود است به گفتار درمان نیاز دارند اما در مدارس آنها را نداریم و گفتار درمان دانشجو ترم شش میفرستند که اولیا اعتماد نمیکنند، تجهیزات و امکانات مدرسه ما کم است البته تمام سعیمان را میکنیم تا فراهم شود ولی به حمایت بیشتری نیازمندیم.
زنگ تفریح میخورد و بازدید چند ساعته من از مدرسه پویش همین جا با خاطرهای از خندهها و شیطنت بچهها و دلسوزی، عشق و محبت معلمان آن به اتمام میرسد،
جنس این معلمان با دیگر معلمها فرق میکند، آنها منبعی از صبر، عشق و محبت هستند؛ امروز، روز گرامیداشت همین معلّمان است، روزتان مبارک، معلّمان عاشق!
نظر شما