خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: امروز آخرین جلسه کارگاه گیاهان دارویی است. باید برویم از مزرعه مرکز تحقیقات بازدید کنیم. قرارمان ساعت هشت است و تا همه جمع شوند نیم ساعتی طول میکشد. پناه میبریم به سایه نازک کاجهای جوان نزدیک در ورودی.
ماشینی برای ایاب و ذهاب در نظر نگرفتهاند. باید با ماشین دیگران برویم. ما سه نفر خانم و یکی از آقایان با آقای موسوی راهی میشویم. من وسط مینشینم. درست رو به روی کولر. نسیم خنکش تیزی آفتاب بیرون را از یادم میبرد. وقتی پیاده میشویم حتی سایه کمجانی هم برای امان دادن نیست. سه تایی زیر لبی به هم میگوئیم: «کاش زودتر تموم بشه!»
آفتاب که به چادرم میخورد انگار کسی، سر شعلهافکنی را کنار پایم گذاشته است. حرارتش تا فرق سرم میرسد. صبر میکنیم بقیه هم برسند و دنبال استاد برای دیدن و شنیدن توضیحاتش درباره گیاهان کاشته شده در این هشت قطعه به صف میشویم. سررسیدم را در میآورم برای نوشتن. جوری بیرمق مینویسم که اگر خورشید میدید دلش به رحم میآمد و یا زاویه تابشش را از سمت ما منحرف میکرد یا شدت تابشش را کمتر.
استاد به توضیحات مختصری قناعت کرده و بازدید را یک ساعته تمام میکند. انگار چادرم از شدت آفتاب بوی سوختگی میدهد. بوی داغی پارچه توی سرم میپیچد. چنین بویی آستانه آدمی را برای تحمل گرما میآورد پایین. برای پذیرایی کُلمنی با شربت آبلیموی خنک میآوردند. آقایان همه دور تداکارتچی جمع میشوند. استاد چشمش به ما میافتد که در حاشیه بیسایه جمع ایستادهایم؛ چند لیوان شربت برایمان میآورد.
در مسیر برگشت هم دوباره مسافر آقای موسوی هستیم. دماسنج ماشین ۴۵ درجه را نشان میدهد. همراهی که صندلی جلو نشسته میگوید: «البته خیلی هم گرم نبود» و ما سه نفر معترض و گلایهمند، همزمان میگوئیم: «خیلی گرم بود» و او بلافاصله اعتراف میکند «درسته. شما به خاطر چادر پوشیدن، حق دارید».
دوبیشتر مسیر را با آقای موسوی میروم و باقی راه را با اتوبوس. توی ایستگاه یک ربع منتظر اتوبوس میمانم. تنهایم. کفشهایم را میاندازم روی پا و گوشه ایستگاه سنگر میگیرم. شعلهافکن دور نمیشود. جنگ خورشید و سیاهی تمامی ندارد.
صلات ظهر میرسم خانه. از صبح شش ساعت بیرون بودهام. از فکر جلسه ساعت پنج عصر و دوباره رفتن به ایستگاه اتوبوس و قانون جذب نور آفتاب به رنگ سیاه چادر، ترس بَرَم میدارد. روسری، مانتو، شلوار، جوراب و حتی کفشم رنگ روشن و تابستانیاند؛ اما همه اینها زورشان به چادر مشکی نمیرسد.
چادر را میاندازم روی رختآویز. یاد یادداشتی میافتم که سالهای نوجوانی در روزنامه پیچیده شده دور سبزی خوردن خوانده بودم. خلاصهاش این بود که اگر مادر چادری از در خانه آمد و چادرش را پرت کرد و گفت: «وای چقدر گرمه» حتماً فرزندانش به خصوص دختران با دیدن این رفتار از حجاب منزجر میشوند. از آن موقع بیآنکه فرزندی داشته باشم، حواسم جمع است که ناخودآگاهم به انتخابم احترام بگذارد.
داکت اسپلیت را روشن میکنم. آب را باز میکنم تا خنک شود و دست و رویی میشویم. دمای بدنم که میآید پایین، سایت را باز میکنم برای خرید بلیت قطار تهران. پیامک تأیید خرید میآید. انگشت میکشم روی صفحه: «با سلام؛ حجاب مصونیت است، محدودیت نیست. از اینکه راهآهن … را جهت سفر انتخاب نمودهاید سپاسگزاریم. خواهشمند است ما را در رعایت حجاب و پوشش اسلامی همراهی فرمایید.»
سوال در سرم میافتد: آنهایی که دستور به پیامک «حجاب مصونیت است نه محدودیت» دادهاند درکی از این محدودیت زنانه دارند؟ اصلاً میدانند زنان با «ایمان» به چنین محدودیتی دست به انتخابش میزنند؟ میدانند در درجه اول انتخاب کردهاند اهل ایمان باشند و حجاب را هم به عنوانی یکی از ملزومات ایمان پذیرفتهاند؛ هرچند که پر از محدودیت باشد؟
به گمانم پشت این پیامکها و دستورها و تصمیمها، گفتمانی مردانه نشسته است، همان گفتمان غالب جامعه. گفتمانی که نه تنها محدویتهای زنان در مواجهه با حجاب را نادیده میگیرد که از انتخابهای مؤمنانهشان هم چشمپوشی میکند.
زنان محجبه میدانند حجاب برایشان چه مصونیتهایی دارد و چه ضررهایی را از آنها دفع میکند؛ ولی قبول این مصونیت، به معنای نفی محدودیتهای حجاب نیست. اصلاً اگر پای ایمان و انتخاب در میان نباشد، کدام عقل سلیم و طبع لطیفی حاضر است چنین سختیهایی را به جان بخرد؟ نشان به آن نشان که حالا که این کلمات را مینویسم، پانزده ساعت از بازدید صبح گذشته و من هنوز از هجوم گرما، سردرد دارم.
«زینب خزایی»
نظر شما