خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – زینب رجایی: اوایل ماه صفر سال ۹۲، برای اولین زیارت اربعین با یک کاروان راهی مرزهای غربی کشور شده بودم. اتوبوس میانه راه خراب شد. نزدیکی «کرمانشاه» بودیم؛ جایی حوالی بیستون که به «فرهاد تراش» معروف است و میگویند او برای عشقی که به شیرین داشته، شبها و روزها این کوه را ذره ذره کنده است.
هنوز محرم و صفر در پاییز بود و هوا خنک. با این وجود همه از تأخیر کلافه شده بودند و اعتراضها بالا گرفته بود. هر کس با صدای بلند خطاب به رئیس کاروان گلایهای میکرد. مرد میانسالی از کاروان گفت: «فرهاد، برای شیرین کوه به این بزرگی را کنده است. عاشق اگر عاشق باشد سختی تحمل میکند… فکر کنیم به جای تهران از مشهد میآئیم؛ از بیرجند، از نهبندان، خاش، چابهار! یا حتی از افغانستان و پاکستان!» گلایهها آرام گرفت.
حاجی که پیدا بود سالهای جوانی را خرج جنگ کرده است، گفت: «اگر بدانید شیعیان افغانستان و پاکستان چه مشقتی تحمل میکنند و چه راهی میآیند تا سیدالشهدا را زیارت کنند…خیلیهایشان شاید اگر بخواهند هم استطاعت ندارند با هواپیما سفر کنند. اتوبوسهایشان هم کولر و بخاری و تلویزیون و آب معدنی ندارد؛ چشمبسته میآیند و بیحساب…»
یک نفر جوابش را داد: «حاجی درست! آنها راهشان طولانی است، سختیشان بیشتر؛ دمشان گرمتر! نباید به خودمان سختی بدهیم که! باید راحت برویم که یک حالی هم برای زیارت داشته باشیم.» حاجی همانجور که از پنجره اتوبوس به بیستون نگاه میکرد، جوابی داد که تا آخر سفر، کسی حرف سختی و خستگی نزد: «میگویند اگر برای سفر حج احتمال آن باشد که متضرر شوی یا به سختی بیفتی، از گردنت ساقط است، اما در مسیر زیارت اباعبدالله تحمل مشقت، اجر دارد! این سختی فقط برای بعضیها شیرین است و با جان و دل خریدارش هستند.» بعد نگاهش را از کوه گرفت و بیتی از سعدی خواند: «مُراد خسرو از شیرین، کناری بود و آغوشی! محبّت کار فرهادست و کوه بیستون سُفتن!»
ریمدان؛ خانِ اول زائران پاکستان
۱۰ سال گذشت؛ اوایل ماه صفر سال ۱۴۰۲، به جای غرب کشور، راهی شرق شدم؛ راهی مرز «ریمدان»، جایی در استان سیستان و بلوچستان که روی نقشه میان پاکستان و ایران خط کشیده است. نزدیکترین شهر به صفر مرزی ریمدان، بندر چابهار است که دو ساعتی با آن فاصله دارد. البته نه دو ساعت معمولی؛ دو ساعت با سرعت ۱۶۰ تا!
راننده پرشیایی که من را میرساند سر پیچها به جای ترمز کردن، بیشتر گاز میداد. جاده باریک و دو طرفه بود و شانه خاکی درست و حسابی هم نداشت. وضع رانندگی همه همین بود. ترسیده بودم. گفتم: «ترمز گرفتن رسم نیست یا سیم پدالش را بریدهاید؟» خندید: «اینجا سوختبر زیاد است. همه هم با سرعت ۲۰۰ تا میروند. سرعتت کم باشد احتمال تصادفت بیشتر است!» راست میگفت؛ در طول مسیر پنج شش بار دوکابینهایی دیدیم که روی بار، گالن پر کرده بودند و مثل زورو رد میشدند.
گفت: «روی هر کدامشان تقریباً ۱۳ گالن جا میشود. ترمز ندارند. اگر تیراندازی هم شود، نمیایستند.» با چشمهای چهار تا شده رانندگی تویوتا دوکابین را دنبال میکردم؛ جوری سبقت میگرفت که انگار روزی سه وعده چای نبات با عزرائیل میخورد. فکر کردم: «جابجایی زائران پاکستانی از ریمدان میتواند این جاده را چقدر شلوغ و رفت و آمد را در آن خطرناکتر کند…»
به ریمدان رسیدیم؛ خانِ اولِ مسیرِ سخت و طولانی زائران پاکستانی که به قول حاجی، فرهادهای زیادی پشت سرش میگذارند. انتظار داشتم شبیه آنچه بارها در مرز مهران دیده بودم، تعداد زیادی اتوبوس و وَن و تاکسی، قطاری صف کشیده باشند و مسافران لابلای صفوف آنها با رانندهها دست و پا شکسته ارتباط بگیرند و قیمتها را بپرسند و توافق کنند و راهی شوند. اما تا چشم کار میکرد بیابان خدا بود؛ بدون حتی یک ماشین! پرسیدم: «پس زائرها کجایند؟» راننده گفت: «هرجا غیر از اینجا؛ زیر آفتابی که پوست آدم را میکَند بیایند چه کار وقتی ماشین نیست؟ داخل منتظرند فرجی شود…»
پرسیدم: «فکر میکردم چند تایی ماشین اینجا باشند…» کمی حرف را توی دهنش مزه مزه کرد و گفت: «بالاخره اینجا منطقه سنینشین است. البته سنی و شیعه کنار هم خوش و خرم هستند، وصلت دارند، زندگیهایشان به هم گره خورده و در صلح و صفایند ولی خب… بالاخره…» و جملهاش را ناتمام گذاشت.
خبری از موکب و اتوبوس نیست!
از خنکای کولر توانمند پرشیا خداحافظی کردم و پیاده شدم. گرمای ۴۰ درجه و هوای شرجی توی صورتم خورد. هوایی که در آن، به فاصله چند دقیقه، مثل تکه پارچهای خیس میشوید. گرم و مرطوب و غیر قابل تحمل...
از یک در آهنی گذشتم. بعد از مسیر کوتاه خاکی به یک مستطیل رسیدم که دور تا دورش را داربست بسته و سیاهه زده بودند؛ موکبهایی برای پذیرایی ولی خالی! از میان همهشان، تنها پیشخوان دو موکب پُر بود. یکی آب معدنی میداد و آن یکی «کابُلی». راننده گفت: «غذای سنتی پاکستانیها است؛ یک چیزی مثل عدسی ما، خودشان به عنوان صبحانه میخورند.»
خودش یکی گرفت و شروع کرد به خوردن. صبحانه نخورده بودم؛ من هم یک ظرف کابلی گرفتم و بعد از خوردن قاشق اول، دمای هوا برایم ۴۰ درجه دیگر بالاتر رفت. آنچنان تند بود که خیال کردم از گوش و بینی و چشمهایم آتش بیرون میزند. کابلی، سراسر فلفل بود و کمی نخود و گوجه…
جمعیت زیاد نبود. گفتند که بعد از چند ساعت معطلی بالاخره چند اتوبوس آمده و بیشتر زائران را با خود برده است. جلوتر رفتم. فضای بزرگی را با فنس از دل بیابان جدا کرده بودند. میانه این فضا یک سایهبان ایرانیتی بزرگ بود که زیرش موکت انداخته بودند. یک کولر بزرگ و چند پنکه زیر سقف گذاشته شده بود تا مثلاً هوا را خنک کنند. حکایت سیستمهای سرمایشی مرز ریمدان، حکایت همان کسی بود که لب دریا نشسته بود و ماست میریخت توی آب؛ گفتند چه میکنی!؟ گفت دوغ درست میکنم!
یک «یا حسین» زبان مشترک ماست
اذان ظهر را که گفتند، خورشید چک و لگد میزد! پیشانیام از گرما تیر میکشید و سردرد بدی گرفته بودم. کمی جلوتر از فضای فنس کشیده شده، در آهنی دیگری بود. آنجا را هم سقف ایرانیتی زده بودند. چند گیت بازرسی، پاسپورتها را چک میکردند و مُهر میزدند. پاکستانیها، منظم و آرام پشت گیتها صف کشیده بودند و همینطور به جمعیتشان اضافه میشد.
یک صف را زنان و بقیه را مردان پر کرده بودند. تقریباً همه لباس محلی داشتند، همان لباسی که اغلب مردم سیستان و بلوچستان میپوشند. چیزی شبیه لباس هندیها، پیراهنی آستین بلند تا روی زانو و شلواری آزاد از سر همان پیراهن با پارچهای ساده و تکرنگ. زنان هم چادرهای مشکی و ساریهای بلند سنتی داشتند. اکثراً چمدان همراهشان بود و کوله به دوشها انگشت شمار بودند.
کارت خبرنگاری نشان دادم و از کنار گیت رد شدم تا چند قدم دیگر به پاکستان نزدیکتر شوم. کمی آن طرف تر دختری هم سن و سال خودم، سینی شربت دستش گرفته بود و میچرخاند. انگار آب آلبالو بود. دقت که کردم فهمیدم فقط به زنان و کودکان شربت تعارف میکند. عبای بلند مشکی داشت و روسری را خیلی حرفهای با یک سوزن دور سرش فیکس کرده بود. عینک آفتابی باکلاسی روی صورت داشت که بند فانتزی و تزئینیاش را از پشت سر روی شانه انداخته بود. با حجاب و شیک.
یک شربت برداشتم و تشکر کردم: «خدا قوت؛ از کجا آمدید؟» نه او پرسید که خبرنگاری نه من گفتم که خبرنگارم ولی هردو فهمیدیم که او فهمیده که من خبرنگارم! یک «تهران» گفت و به طرف مخالف ایران و سمت پاکستان رفت. دوربین را روشن کردم و پشت سرش راه افتادم. از زیر سایه ایرانیت بیرون رفتیم. کناره راه، خاکی بود و چند نفری روی زمین داغ در سایه کمتوان فنسها نشسته بودند. دختر سمتشان رفت و سینی را جلوی بچهها و زنها گرفت.
شربتها را برمیداشتند و میگفتند: «شُکریّا…» یعنی «تشکر میکنم». پاکستانیها به زبان «اردو» صحبت میکنند. شنیده بودم اغلب انگلیسی نمیدانند، از زبانشان هم نمیشود چیزی فهمید. فکر کردم: «انگلیسی که نمیدانند، فارسی هم بلد نیستند. عربی هم که هیچ… این مردم به امید کدام زبان مشترک سه هزار کیلومتر را شهر به شهر و کشور به کشور میروند؟» یک نفر از میان جمعیت چند کلمه با صدای بلند به زبان اردو چیزی گفت و پاکستانی پشت سرش فریاد کشید: «یا حسین…»! ایرانیهایی که آنجا بودند هم همراهی کردند.
تمام راه دستمان دراز است تا زمانی که برسیم
سمت گیتها برگشتم. از میان صف زنان صدایی به انگلیسی پرسید: «شما خبرنگار هستید؟» انگلیسی را راحت حرف میزد. همکلام شدیم و گفت که تحصیل کرده است و شاغل. دو فرزند ۴ ساله و ۷ ساله داشت که آنها را اول به خدا و بعد به مادرش سپرده بود و راهی کربلا شده بود. قبلاً برای زیارت یکی دو بار با هواپیما سفر کرده بود و این بار تصمیم گرفته بود برای تجربه سختیها زمینی دل به جاده بزند. برای رسیدن به ریمدان دو روز اخیر را توی راه بوده، پرسیدم: «برای من تحمل این سختی و راه طولانی غیرممکن به نظر میرسد؛ چطور این همه راه را میآیید؟»
گفت: «سخت نیست! ما عاشق این راه هستیم. برای ما، زیارت از همان لحظه که از خانه خارج میشویم شروع میشود… از همان اول راه، مثل وقتی که نزدیک ضریح در ازدحام جمعیت هستیم و میخواهیم دستمان را به امام برسانیم، سختی برایمان اهمیت ندارد. تمام راه دستمان دراز است تا زمانی که برسیم!» یاد حرف حاجی افتادم که سال ۹۲ همسفرمان بود: «بعضیها این سختی برایشان شیرین است و آن را با جان و دل میخرند…»
اینجا میانگین عاشقی، بالاتر است
صدا از فنسهای صفر مرزی ریمدان و آسفالت کف جاده برای اعتراض در میآمد اما از زائران پاکستانی نه! ماشین نبود که بروند، کولر و پذیرایی کافی نبود که بمانند… با این وجود، بی سروصدا هرکدام گوشهای مینشستند و مشغول نماز میشدند یا دور هم گعده میکردند و گپ میزدند و با هر چیز که دم دستشان بود، خودشان را باد میزدند.
نقل شده است که امام صادق (ع) به ابوحنیفه گفتند: «قیاس نکن ابوحنیفه! نخستین کسی که قیاس کرد شیطان بود.» حکایت همان روزهای ازلی است که شیطان آفرینش خود را با آفرینش آدم، مقایسه کرد. قیاس پسندیده نیست اما من دست خودم نبود. سالهای زیادی، مرز مهران و سختیهایش را دیده بودم و ناخودآگاه خودم و دیگرانی را یادم میآمد که برای گلایه کردن، ایراد گرفتن یا غر زدن به شرایط، هیچ فرصتی را از دست نمیدادیم.
ناخواسته آنچه از خودمان در مهران دیده بودم و آنچه در ریمدان مقابل چشمانم بود را در دو کفه ترازو میگذاشتم. اگر صدای اعتراض دیگری درنیاید باید بگویم که: «اینجا در ریمدان، میانگین صبر، احترام یا شاید حتی عاشقی بالاتر است و عشق اگر در ترازو باشد، کفه زائران پاکستانی، کفه سنگینتری است که با کمترین امکانات و در بیشترین سختیها، دل به این راه زدهاند. چشمبسته میآیند و بیحساب…»
نه شأن زائران پاکستانی این است و نه شأن میزبانی ایرانی!
سراغ جمع محدود خادمانی رفتم که پذیرایی از هزاران زائر پاکستانی را بر عهده گرفتهاند. عرق از سر و صورتشان سرازیر بود. جابجایی دیگها و حرارت شعله گاز و دویدنهای مدام، کارشان را در این گرمای افسارگسیخته سختتر کرده بود. میخواستم با همه حرف بزنم اما از توانم برای تحمل گرما چیز زیادی باقی نمانده بود. به یک نفر که انگار کار را مدیریت میکرد سلام کردم، همین که جواب داد فهمیدم از هزار و پانصد کیلومتر آن طرفتر و از اصفهان آمدهاند.
«دختر جان! این جمع که میبینی، اکثراً از بچههای جنگ و فرمانده گردان و گروهان هستند. دو سه سال قبل شنیدیم که زائران پاکستانی در مرزهای شرقی شرایط خوبی ندارند. فهمیدیم برعکس آنکه در مرزهای غربی و شهرهای منتهی به آنها، وفور امکانات و خدمات است، اینجا حداقلها هم وجود ندارد. این شد که جمع کردیم و آمدیم ریمدان تا به زائران مظلوم و نجیب پاکستانی خدمت کنیم.»
وقتی از سختی کارشان پرسیدم، ترجیح داد برای خدمت داوطلبانهای که میکند، گلایهای بر زبان نیاورد: «ما به سختی این خدمت افتخار میکنیم؛ اما مطمئن هستم در سراسر ایران بچه هیئتیهای زیادی هستند که اگر بدانند اینجا شرایط چیست، سر و دست میشکنند تا بیایند و خدمت کنند، باید اطلاع رسانی شود… آنها که دست و صدایشان میرسد باید ظرفیتها را درست و حسابی تقسیم و مدیریت کنند. بگویند فلانی و فلانی شما بروید مرز پاکستان؛ فلانی و فلانی شما بروید مرز افغانستان! مثلاً آماده کردن چند تا ماشین و اتوبوس برای رساندن زائران از مرز به شهرهای دیگر کار خارقالعادهای نیست… این بندگان خدا چرا باید این همه ساعت در این گرمای وحشتناک بدون امکانات و ویلان و سیلان و حیران بمانند؟!»
بعد هم جوری که حسرت در صدایش موج میزد گفت: «بروید ببینید در شهرهای منتهی به مرز چذابه و خرمشهر و مهران و در خود مرزها چقدر حال و هوای اربعینی برپاست؛ چقدر تعداد موکبها زیاد است، اما تعداد موکبها اینجا انگشتشمار است؛ چرا آن حال و هوای خوب و پرشور را اینجا نیاوریم؟ مگر زائر با زائر فرق میکند؟ مردم اگر خبر داشته باشند اینجا چه خبر است خودشان با سر میآیند! درست است که این زائران انتظاری ندارند اما دلیل نمیشود آنها را به حال خودشان رها کنیم…»
با دست به سمت زائرانی که روی موکت و در گرمای شرجی ۴۰ درجه دراز کشیده بودند اشاره کرد و گفت: «شأن زائر این نیست! ما میزبان آنها هستیم؛ شأن میزبانی ما ایرانیها هم این نیست…» تا گرمازدگی و بیحالی چند دقیقهای بیشتر فاصله نداشتم. قول دادم شب برگردم و سراغ تک تکشان بروم و حرفهایشان را بشنوم. وقت خداحافظی گفت: «دختر جان! به گوش هر کس که میتوانی برسان؛ وضع ریمدان و پذیرایی از زائران پاکستانی خوب نیست!»
نظر شما