۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۵:۱۵

به‌مناسبت سالگرد شهادت آرمان علی وردی؛

باید از روزی ترسید که آرمان‌ها نباشند

باید از روزی ترسید که آرمان‌ها نباشند

دختری در لندن که فیلم شهادت آرمان را دیده و تحت تأثیرش قرار گرفته بود، گفت: ما باید از روزی بترسیم که امثال آرمان‌ نباشند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: آرمان علی وردی متولد ۱۳ تیر ۱۳۸۰ در تهران است. او در رشته مهندسی عمران در دانشگاه پذیرفته شد و به گفته پدرش پس از یک سال تحصیل، به دلیل علاقه به درس‌های حوزه، از دانشگاه انصراف داد و وارد حوزه علمیه شد. وی قبل از شهادت، تحصیلات حوزوی را در مدرسه علمیه آیت‌الله مجتهدی در تهران در پایه سوم می‌گذراند و بسیجی یگان امام رضا (ع) سپاه محمد رسول‌الله تهران بود.

شهید علی وردی در اغتشاشات چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱ در مأموریتی از سوی بسیج در شهرک اکباتان، از سوی عده‌ای ربوده شد و بعد از بستن وی و ضرب و شتم شدید با ضربات متعدد چاقو، وی را کنار خیابان رها کردند و بعد از چند ساعت توسط بسیجیان پیدا شد؛ سپس به بیمارستان بقیه الله (عج) منتقل می‌شود؛ اما به دلیل شدت خون‌ریزی، جمعه ۶ آبان جان خود را ازدست‌داده و به شهادت می‌رسد.

شهادت آرمان علی وردی واکنش‌های زیادی را برانگیخت. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب در دیدار با دانش‌آموزان در روز ۱۱ آبان‌، به شهادت آرمان علی وردی اشاره کرده و فرمودند: «آن طلبه جوان و متدین و حزب‌اللهی، آرمان عزیز که در تهران زیر شکنجه به شهادت رسید و پیکر او را در خیابان رها کردند، چه گناهی کرده بود؟ افرادی که این جنایت‌ها را انجام می‌دهند چه کسانی هستند و از کجا دستور می‌گیرند؟ البته این‌ها قطعاً بچه‌ها و جوان‌های ما نیستند، باید عاملان این جنایت‌ها شناسایی شوند و هر کسی که ثابت شود در این جنایت‌ها همکاری داشته است، بدون تردید مجازات خواهد شد.»

آیت‌الله رئیسی رئیس‌جمهور در تماس تلفنی با خانواده شهید، امنیت را خط‌قرمز دولت و ملت جمهوری اسلامی ایران دانست و گفت: به‌هیچ‌عنوان اجازه نخواهیم داد طراحی دشمن برای خدشه‌دار کردن این سرمایه ملی و ارزشمند عملی شود. خون این شهید بزرگوار و سایر شهدای مدافع امنیت، با آشکار کردن ماهیت واقعی بدخواهان کشور، رشد بصیرت و آگاهی بیشتر مردم را در پی خواهد داشت.

علی بهادری جهرمی سخنگوی دولت با انتشار تصویر شهید آرمان علی وردی در صفحه شخصی خود در فضای مجازی، نوشت: خون پاک شهید مظلوم آرمان علی وردی ضامن تحقق آرمان‌های ملت بزرگ ایران است. انتقام خون او و همه مظلومانی را که در اغتشاشات اخیر جان باختند، از دشمنان خواهیم گرفت.

سعید جلیلی نماینده مقام معظم رهبری در شورای‌عالی امنیت ملی با حضور نزد خانواده شهید، گفت: آرمان انقلاب اسلامی رویش جوانانی چون شهید علی وردی است. حمله به آرمان عزیز با وحشیانه‌ترین شکل، نشان سرخوردگی دشمن از بالندگی آرمان انقلاب اسلامی است.

بعد از درخواست برخی شهروندان مبنی بر تغییر نام شهرک اکباتان به شهرک شهید آرمان علی وردی، سخنگوی شورای اسلامی شهر تهران اعلام کرد: در کمیسیون نام‌گذاری شورای شهر تهران حتماً معبر و یا مکانی را به نام مبارک شهید «آرمان علی وردی» اختصاص خواهیم داد تا مطالبه شهروندان عزیز تهرانی پاسخ داده شود.

باید از روزی که امثال آرمان‌ها نباشند ترسید

مسعود ستایشی، سخنگوی قوه قضائیه از صدور اتهام محاربه برای سه نفر از متهمان پرونده شهادت آرمان علی وردی خبر داد و گفت: دادسرا برای سه نفر از متهمان پرونده شهادت آرمان علی وردی، اتهام محاربه از طریق استفاده و تمسک به سلاح سرد برای ارتکاب قتل و همچنین اقدام علیه امنیت کشور که منجر به شهادت طلبه بسیجی و مأمور حافظ امنیت شهروندان شد، صادر کرد. پنج متهم دیگر به اجتماع و تبانی علیه امنیت کشور متهم شدند.

تیم‌های ملی والیبال نشسته کشورمان برای حضور در رقابت‌های جهانی ۲۰۲۲ بوسنی نیز به نام «شهید آرمان علی‌وردی و آرتین سرایداران» نام‌گذاری شد.

روز شنبه ۷ آبان‌ماه مراسم وداع با پیکر شهید در معراج شهدای تهران و همچنین شامگاه شنبه در حوزه علمیه آیت‌الله مجتهدی برگزار شد. یکشنبه ۸ آبان نیز جمعیت زیادی از مردم تهران پیکر او را تشییع کردند و همان روز خبری منتشر شد که قاتلان شهید آرمان علی‌وردی شناسایی و دستگیر شدند.

شبکه‌های فارسی‌زبان خارج‌کشور جنایت صورت‌گرفته در شهرک اکباتان و شهادت فجیع این طلبه را سانسور کردند و خبری از سوی آنها در این رابطه منتشر نشد.

۶ آبان امسال اولین سالگرد شهادت آرمان علی وردی است که به این‌بهانه به مرور روایت شهادت این شهید در خاطرات مادرش پرداخته‌ایم.

* دیدار و گفت‌وگوی آخر آرمان و مادر

آرزو فروغی مادر آرمان علی وردی در خاطرات خود گفت: «آخرین دیدار ما، صبح روز چهارشنبه بود. آن روز آرمان ساعت ۵/۹، ۱۰ صبح از منزل بیرون رفت. البته همیشه در روزهای دیگر، ساعت ۵، ۵/۵ صبح از خانه بیرون می‌رفت. معمولاً بعد از نماز صبحش، به حوزه می‌رفت. آن روز صبح به علت اینکه کلاس صبحش تشکیل نشده بود، نتوانست برود. ساعت نه که از خواب بیدار شد، صبحانه را آماده کردم و ایشان میل می‌کرد. موقع رفتن از آنجایی که آن شب قرار بود به منزل مادرم برویم، به آرمان گفتم: «شما هم شب به منزل عزیز بیایید، چون ما هم آنجا هستیم.» آرمان گفت: «باشه مامان، من کلاس دارم، اما اگر توانستم حتماً می‌آیم.» گفتم: «پس آمدنت را به من خبر بده.» پس از آن قدری با هم صحبت کردیم. مثل اینکه قسمت بود، که آن روز آرمان دیرتر از منزل برود و ما بیشتر کنار هم باشیم. موقع رفتن هم طبق معمول، با من دست داد.

وی ادامه داد: باز هم موقع رفتنش، مقداری صحبت کردیم و من دوباره تأکید کردم، که شب را حتماً توانست به منزل عزیز بیاید و منتظر هستم. گفت باشد و طبق معمول همیشه که موقع خداحافظی «یا علی» می‌گفت، گفت: «یاعلی» و رفت! اما باز دوباره دیدم که آرمان آیفون را زد و گفت: «مامان کیف پولم جامانده، اگر می‌توانید از بالکن پایین بیندازید!» به محض اینکه آمدم کیف را داخل یک کیسه گذاشته و پایین بیندازم، دیدم خودش بالا آمد! گفتم مامان من داشتم کیف را پایین می‌انداختم، چرا بالا آمدی، آرمان گفت: «مامان خواستم خودم کیف را از دستت بگیرم، کاری نداری.» گفتم: «نه شب زودتر بیا.» بعد هم گفت: «یا علی، خداحافظ.» این آخرین دیدار من و آرمان بود.

مادر شهید آرمان علی وردی افزود: بعد پدرش، او را به حوزه رساند. بعد از رساندن آرمان به حوزه، همسرم با من تماس گرفت، که آماده باشید تا خیابان‌ها شلوغ نشده شما را به منزل مادرتان ببرم. ظهر بود که ایشان به دنبال ما آمد و به منزل مادرم رفتیم. ساعت ۳ بعدازظهر بود، که با آرمان تماس گرفتم و کمی صحبت کردیم. بعد از آن دوباره خودش نزدیک به ساعت ۴، تماس گرفت. یک مقدار با هم صحبت کردیم و بازهم تأکید کردم: «آرمان مامان امشب زودتر بیا، ممکن است، امشب خیابان‌ها شلوغ باشد. آرمان هم گفت: «باشه مامان، به همه سلام برسان، یاعلی، خداحافظ!» این آخرین تماس آرمان و گفت و گو بود.

فروغی گفت: آن روز خیلی نگران بودم! بی‌آنکه علت آن را بدانم، اضطراب و استرس شدیدی داشتم. همین دلشوره‌های من، باعث شد که پیاپی با آرمان تماس بگیرم. البته روزهایی هم که آرمان سر کلاس می‌رفت، روزی سه، چهار بار تا هنگام شب با او در تماس بودم و جویای حالش می‌شدم. اما آن روز، چون به واسطه اغتشاشات خیابان‌ها شلوغ شده بود، دل شوره عجیب و خاصی گرفته بودم. طوری که تا آن وقت، چنین دل شوره و نگرانی‌ای نداشتم؛ لذا بعد از تماس آرمان، دوباره ساعت پنج با او تماس گرفتم، اما جواب نداد! بار دیگر در ساعت‌های شش و شش و نیم، دوباره با آرمان تماس گرفتم، اما گوشی اش را برنداشت. ساعت هفت شب، دوباره با آرمان تماس گرفتم و دیدم گوشی تلفنش خاموش است! مادرم که نگرانی مرا می‌دید، پرسید: «چه شد، با آرمان صحبت کردی؟» گفتم: «نه مامان، جواب نمی‌دهد، گوشی اش خاموش است و شارژر تلفنش هم در خانه است. احتمالاً شارژ گوشی اش تمام شده باشد».

باید از روزی که امثال آرمان‌ها نباشند ترسید

وی ادامه داد: با آنکه به مادرم چنین گفتم، ولی باز هم به خودم می‌گفتم، امکان ندارد آرمان مرا از خود بی‌خبر بگذارد، به خاطر آنکه وقت‌هایی که با آرمان تماس می‌گرفتم و سر کلاس بود، حتماً با پیامکی اطلاع می‌داد که «مامان من سر کلاس هستم، از کلاس که بیرون آمدم تماس می‌گیرم» یا پیش از آنکه گوشی تلفنش خاموش شود، حتماً اطلاع می‌داد که «مامان شارژ گوشیم دارد تمام می‌شود.» حال یا با گوشی خودش یا با گوشی دوستانش، به من خبر می‌داد که نگرانم نباشم.

* آرمان دیگر تماس نگرفت

مادر این شهید مدافع امنیت افزود: اما آن روز هرچه منتظر ماندم، آرمان دیگر تماس نگرفت! نهایتاً وقتی پدرش نگرانی مرا دید، کمی دلداریم داد و گفت: «حتماً گوشی تلفنش خاموش شده و سر کلاس است، نگران نباش! با این حال دل شوره‌ام همچنان ادامه داشت. بازهم مدام از تلفن منزل مادر و گوشی همراه، آرمان را می‌گرفتم. تا اینکه نزدیک ساعت یازده و نیم شب، یک تماس ناشناس با همسرم گرفته و به ایشان گفته شد: «اگر همسرتان کنار شماست، با بله و خیر جواب دهید، که ایشان متوجه نشود!». در آن تماس به همسرم گفتند: «آرمان زخمی شده و در بیمارستان است. خودتان بیایید، ولی به همسرتان چیزی نگویید!» البته به ایشان نگفته بودند که جراحت آرمان در چه حدی است. همسرم که تلفنی صحبت می‌کرد، دیدم خیلی نگران است! با آنکه لحن کلامش خیلی آرام بود و با بله و خیر پاسخ می‌داد، صورتش سرخ شده بود.

وی گفت: وسط صحبت‌هایش هم شنیدم که گفت: ۸۰! بعد از اینکه همسرم با آن فرد خداحافظی کرد، دیدم این پا و آن پا می‌کند! چون از بعدازظهر دائم نگران آرمان بودم، از ایشان پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «چیزی نیست، در مورد سهام صحبت می‌کرد.» دوباره پرسیدم: «قضیه ۸۰ که گفتید، چه بود». ایشان گفت: «هیچی آن طرف اندازه هشتاد تا سهام می‌خواست!» با اینکه همسرم سعی می‌کرد رفتارش عادی باشد، اما دیدم داخل اتاق می‌رود و با تلفن صحبت می‌کند. بعد از آن هم ایشان به من گفت: «شما می‌توانید امشب کنار مادر و خواهرهایتان بمانید، من به منزل می‌روم». اما من آنقدر نگران آرمان بودم، که گفتم: «نه، من هم همراه شما می‌آیم». ایشان گفت: «نگران نباشید، آرمان با من تماس گرفت و اطلاع داد، که گوشی‌اش خاموش شده است!» گفتم: «پس آرمان با شما تماس گرفت»، همسرم گفت: «بله، نگران نباشید، من به منزل می‌روم و فردا همراه با آرمان دنبال شما خواهیم آمد!» بعد از صحبت‌های همسرم، کمی آرام شدم. موقع خداحافظی، غذای آرمان را که در ظرفی کشیده بودم، به دست همسرم دادم و گفتم: «به منزل که می‌روید، این را هم به آرمان بدهید».

فروغی ادامه داد: بعد از رفتن همسرم، یک حسی به من می‌گفت: «نه، رفتار او یک طور دیگر و غیرعادی است، مثل همیشه نیست و مشکوک صحبت می‌کند!» از خواهرم پرسیدم: «این قضیه ۸۰ چیست». خواهرم گفت: «۸۰ که آرمان است!» این را که گفت، من بیشتر نگران شدم و فوراً شماره تلفن یکی از دوستانش را گرفتم. دوست آرمان هم فکر کرده بود، چون همسرم از ماجرا خبر دارد، حتماً من هم آن را می‌دانم و برای همین به ایشان تلفن کرده‌ام. به محض اینکه تماس گرفتم، ایشان گفت: «سلام حاج خانم، نگران نباشیدها! آرمان پیش من است!» این را که گفت، من بیشتر نگران شدم و دل شوره گرفتم. گفتم: «یعنی چه که نگران نباشم، مگر اتفاقی افتاده؟» ایشان یک دفعه هول شد و گفت: «نه چیزی نشده!»، اما چون نمی‌توانست بیشتر درباره وضعیت آرمان صحبت کند و برای اینکه حرفی نزند، با گفتن چند الو الو تلفن را قطع کرد! دوباره با ایشان تماس گرفتم. با اصرار و گریه گفتم: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا مشکوک صحبت می‌کنید؟ چرا گفتید چیزی نشده؟ اگر آرمان کنار شماست، گوشی را بدهید تا با او صحبت کنم». دیدم ایشان دائم صحبت‌هایی می‌کند که با هم نمی‌خواند! برادرم گوشی را گرفت و گفت: «خواهرم نگران آرمان است، از غروب به این طرف هرچه با گوشی آرمان تماس می‌گیریم، جواب نمی‌دهد و خاموش است، چه اتفاقی افتاده؟» که دیدم یک لحظه برادرم توی سرش زد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم! بعد که به خود آمدم، از برادرم پرسیدم: «چه شده؟» ایشان گفت: «هیچی آبجی در درگیری ضربه‌ای به سر آرمان خورده و گیج می‌زند، دکترها گفته‌اند چیز مهمی نیست و مشکل خاصی پیش نیامده است، اگر می‌خواهی به بیمارستان برویم». تا به بیمارستان برسیم، خیلی گریه و بی‌تابی کردم. البته در راه چند بار با همسرم تماس گرفتم، ولی ایشان جواب تلفنش را نمی‌داد! چون وقتی همسرم به بیمارستان صارم می‌رسد، آرمان را از آنجا به بیمارستان بقیه‌الله انتقال می‌دادند.‌

مادر شهید آرمان علی وردی افزود: همسرم همان موقع سوار آمبولانس می‌شود و همراه آرمان به بیمارستان بقیه‌الله می‌رود. ایشان هم به‌خاطر آنکه وضعیت آرمان را دیده بود، دیگر نمی‌توانست جواب تماس مرا دهد و واقعاً چه بگوید. با این حال در اواسط راه، همسرم با شوهر خواهرم تماس گرفت. بلافاصله گوشی تلفن را گرفتم و گفتم: «چرا جواب تلفن من را نمی‌دهی، می‌دانی که نگرانم، برای آرمان چه اتفاقی افتاده؟» همسرم گفت: «نه چیز خاصی نیست، آرمان الان کنار من است، پایش شکسته است». گفتم: «اگر پایش شکسته، گوشی را به او بده تا با من صحبت کند». همسرم گفت: «نه نمی‌تواند. چون دکترها بالای سرش هستند و کارهای اولیه را انجام می‌دهند». بعد از این تماس، هرچه با ایشان تماس می‌گرفتم، دیگر جواب تلفنم را نمی‌داد تا به بیمارستان بقیه‌الله رسیدیم، با اصرار و گریه‌های من، دکترها اجازه دادند که آرمان را ببینم. به طبقه بالا که رفتم، مرا به اتاق آی‌سی‌یو بردند. نفهمیدم چطور داخل اتاق شدم. اصلاً لحظه‌ای که آرمان را دیدم، یادم نمی‌آید، فقط به دکتر گفتم: «این آرمان من نیست. آرمان من صبح که از خانه بیرون رفت، این شکلی نبود!» بعد هم از حال رفتم! وقتی به خودم آمدم، آرمان را از ابروهایش شناختم. دیدم این آرمان من است. دوباره بی‌حس شدم و مرا از آی‌سی‌یو بیرون آوردند.

* آرمانی ماندنی نیست

وی گفت: در بیمارستان ما فقط خدا خدا می‌کردیم، که هرچه سریع‌تر آرمان از کما بیرون بیاید، چون وضعیت سلامتی آرمان، خیلی بد بود. دکترها به ما گفته بودند: «ضریب هوشی آرمان پایین و زیر سه است، فقط برایش دعا کنید.» در آن زمان من فهمیده بودم، که کار آرمان تمام است!

در بیمارستان ما فقط خدا خدا می‌کردیم، که هرچه سریع‌تر آرمان از کما بیرون بیاید، چون وضعیت سلامتی آرمان، خیلی بد بود. دکترها به ما گفته بودند: «ضریب هوشی آرمان پایین و زیر سه است، فقط برایش دعا کنید.» در آن زمان من فهمیده بودم، که کار آرمان تمام است فروغی ادامه داد: یک حسی به من می‌گفت، که آرمان ماندنی نیست! با این حال همسرم می‌گفت: «فقط دعا کن و از امام حسین سلامتی آرمان را بخواه.» شب اول ما تا ساعت ۴، ۵ صبح در بیمارستان ماندیم. بعد به ما گفتند، که به منزل بروید. وقتی به منزل برگشتیم، در آن چند ساعت فقط لباس‌هایمان را عوض کرده و دوباره صبح پنج‌شنبه به بیمارستان بازگشتیم. آن روز هم تا نزدیک ساعت ۳ صبح، منتظر شنیدن خبر سلامتی آرمان پشت در آی‌سی‌یو ماندیم و بعد دوباره به منزل برگشتیم. برای آنکه اقوام‌مان در شهرستان، ماجرای مضروب شدن آرمان را شنیده و قرار بود برای ملاقاتش، به منزلمان بیایند.

مادر این شهید مدافع امنیت افزود: صبح روز جمعه که همراه با فامیل به بیمارستان رفتیم. مسئولان بخش اجازه ملاقات با آرمان را نمی‌دادند. هرچه می‌گفتم: «اجازه دهید بروم بالا و آرمان را ببینم»، اجازه نمی‌دادند. گویا همان زمان آرمان شهید شده بود و با توجه به شرایط روحی که داشتیم، آن را به ما نمی‌گفتند! بالاخره به طبقه بالا و اتاق آی‌سی‌یو رفتم و زنگ در را زدم. گفتم: «آمده ام تا آرمان را ببینم.» گفتند: «افت فشار پیدا کرده، برایش دعا کنید.» نگو آرمان شهید شده و می‌خواهند که پیکرش را از آی‌سی‌یو به سردخانه انتقال دهند و چون من آنجا حضور دارم، نمی‌توانستند؛ لذا به هر صورتی که بود، سعی کردند تا مرا به طبقه پایین هدایت کنند. می‌گفتند: «برای دیدار با آرمان، در طبقه پایین منتظر بمانید تا صدایتان کنیم.»

فروغی گفت: از طرفی، چون معمولاً اجازه نمی‌دادند همزمان آرمان را ملاقات کنیم، همسرم از طبقه پایین با من تماس گرفت و گفت: «شما به طبقه پایین بیایید، که دایی‌تان برای ملاقات آرمان برود.» من که به طبقه پایین آمدم، برای اینکه کمی حالم بهتر شود، به حیاط بیمارستان رفتم. چند لحظه بعد دیدم که همسرم اقوام را صدا زد و بعد از آن مطلبی گفت، که دایی‌هایم تو سرشان زدند و از حال رفتند! همانجا فهمیدم که آرمان شهید شده است. آن لحظه تا مدتی، هیچ چیز نفهمیدم، اما بعد چند دقیقه که به خود آمدم، مرا بالای سر آرمان بردند.

وی ادامه داد: تا بالای سرش رسیدم و آن صورت ماهش را دیدم، گفتم: «مامان به آرزویت رسیدی! من هم خوشحالم از اینکه به آرزوت رسیدی، ولی نمی‌دانم با دلتنگی و جای خالیت چه کار کنم!» دوباره از حال رفتم و کارم به بستری شدن در بیمارستان کشید! بعد از آن هم که به منزل آمدیم، دیدم که کوچه‌مان مملو از جمعیت است! گویی عاشورا شده بود. همه خبر شهادت آرمان را شنیده بودند، چون زمانی که آرمان در بیمارستان بستری بود، به یک معنا دکترها او را جواب کرده و به همسرم گفته بودند آرمان به کما رفته و مرگ مغزی شده است، دیگر برای او بازگشتی به این دنیا نیست! همان موقع همه فهمیده بودند که آرمان شهید می‌شود، جز من! برای همین هم وقتی آرمان شهید شد همه می‌دانستند و خیلی زود به منزل آمده بودند. آخرین دیدارمان هم زمانی بود، که پیکرش را به منزل آوردند و در آنجا با آرمان وداع کردم.

* آرزوی آرمان

مادر شهید آرمان علی وردی افزود: واقعاً حسی به من می‌گفت: «آرمان به آرزویش رسیده است، پس نباید ابراز دلتنگی، گریه و بی‌قراری کنم». همین مسئله که او به خواست خود رسیده است، آرامم می‌کند. چون آرمان، شهادت را دوست داشت.

فروغی گفت: همیشه می‌گفت: «مامان برای ما جوان‌ها دعا کن، در نمازهایت برای من هم دعا کن که عاقبت به خیر و شهید شوم، چون می‌گویند دعای مادر می‌گیرد». البته یک وقت‌هایی دعوایش می‌کردم و می‌گفتم: «آرمان این چه حرف‌هایی است که می‌زنی؟ حرف‌های خوب بزن، چرا دائم از شهادت می‌گویی؟» که آرمان می‌گفت: «مامان مردن حق است، مردن را که همه می‌میرند، این شهادت است که نصیب هرکسی نمی‌شود، چه خوب است که با شهادت از این دنیا برویم و روسفید باشیم».

وی ادامه داد: البته الان هم اکثر جوان‌هایی که به دیدنم می‌آیند، می‌گویند: «مادر دعا کن ماهم شهید شویم». وقتی این صحبت‌های آرمان را به یاد می‌آورم و یا آن لحظه‌ای که شهید شد و بالای سرش رفتم، حس می‌کنم انگار خود آرمان در لحظه شهادتش کاری کرد که قدری آرام شوم. همین مسائل هم، جلوی شیون و گریه‌هایم را گرفت. چون آرمان همیشه به من می‌گفت: «مامان اگر یک زمانی من شهید شدم، نکند برای من گریه کنید، خوب نیست، خوشحال باشید». دائماً اینگونه با من حرف می‌زد. الان می‌بینم که در آن لحظات هم، او خودش مرا آرام کرده است. همه وابستگی من به آرمان را می‌دانستند؛ لذا وقتی که آرمان در بیمارستان بستری شد، با خود می‌گفتند اگر او شهید شود، مادرش می‌میرد! بعداً به من گفتند که در آن مقطع، ما در فکر تو مانده بودیم که بعد از شهادت آرمان، چه خواهی کرد! واقعاً هم بعد از شهادت آرمان، او خودش مرا آرام نگه داشته است. طرز فکر و شهادت و اینکه واقعاً آن دنیا جای خوبی است و آرمان به خواسته‌اش رسیده، من را آرام می‌کند و سبب آرامشم شده است.

باید از روزی که امثال آرمان‌ها نباشند ترسید

مادر این شهید مدافع امنیت افزود: آن موقع‌ها، آرمان را از حضور در صحنه آشوب‌ها نهی می‌کردم، آرمان یکی، دو شب اول که این جریانات آغاز شد، برای کمک به دوستانش، همراهشان می‌رفت. البته بدون اینکه به من گفته باشد. بعد از دو شب که صحبت شد، گفت: «مامان خودتان می‌دانید که من هر کاری انجام دهم، به شما می‌گویم. این دو شب کاری کرده‌ام که به شما نگفته‌ام و عذاب وجدان دارم. راضی باشید، من هم یکی، دو شب همراه با دوستانم رفتم». من همانجا مخالفت کردم و گفتم: «مامان جان تو چرا؟ تو درست را بخوان، این همه نیرو هستند. بالاخره از تو بزرگترها، نیروی انتظامی و مسئولین هستند. شماها چه کار می‌توانید بکنید؟» آرمان گفت: «اگر همه مادرها این‌طور فکر می‌کردند، که معلوم نبود الان کشور دست چه کسی بود؟ عاقبت زنان و کودکان چه می‌شد؟ اگر آن زمان که کشور در جنگ بود و دشمن تا خرمشهر پیش آمده بود، مادرها و پدرها اجازه نمی‌دادند که فرزندانشان به جبهه بروند، اوضاع کشورمان چطور می‌شد یا اگر همین مدافعین حرم به جنگ نمی‌رفتند، داعش وارد کشور ما هم شده بود.‌ آرمان گفت: «اگر همه مادرها این‌طور فکر می‌کردند، که معلوم نبود الان کشور دست چه کسی بود؟ عاقبت زنان و کودکان چه می‌شد؟ اگر آن زمان که کشور در جنگ بود و دشمن تا خرمشهر پیش آمده بود، مادرها و پدرها اجازه نمی‌دادند که فرزندانشان به جبهه بروند، اوضاع کشورمان چطور می‌شد یا اگر همین مدافعین حرم به جنگ نمی‌رفتند، داعش وارد کشور ما هم شده بود این جوان‌ها بودند که به جنگ رفتند و جلوی دشمنان را گرفتند. الان که ما راحت زندگی می‌کنیم، هم به‌خاطر آنهاست. پس حالا هم وظیفه و تکلیف من و امثال من است، که به میدان بروم».

وی گفت: پیش از آن هم، آرمان همیشه می‌گفت: «حیف شد که نتوانستم همراه مدافعین حرم باشم، اگر به سنم می‌خورد حتماً می‌رفتم». گاهی وقت‌ها هم می‌گفت: «مامان اگر همین الان هم در کشورمان جنگ شود یا اتفاقی رخ دهد، من اولین نفر هستم که به جبهه می‌روم، شما هم برایم دعا کن و راضی باش که شهید شوم». البته همانطور که گفتم، آن شب من با حضورش در این جریانات مخالفت کردم، اما آرمان با حرف‌هایش مرا متقاعد کرد.

فروغی ادامه داد: از این روی، دیگر واقعاً او را به خدا سپردم و فکر هم نمی‌کردم که این‌طور شود. تصور کردم که می‌روند، اغتشاشات را آرام می‌کنند و برمی‌گردند. فکر اینکه آرمان را بگیرند و آنطور شکنجه اش کنند که منجر به شهادتش شود، را اصلاً نمی‌کردم، وگرنه هیچ پدر و مادری، دلش به این امر راضی نمی‌شود. به همین خاطر هم مدام به آرمان می‌گفتم: «مواظب خودت باش.» البته آرمان می‌گفت: «مامان خدا شاهد است که من فقط دوست دارم، جوان‌های ما در باره مسائل آگاه و توجیه شوند، آن‌ها نادانسته و ناخواسته این کارها را می‌کنند». حتی شب قبل از مجروحیتش هم می‌گفت: «این جوان‌های ما واقعیت ماجرا را نمی‌دانند، اگر کسی آن‌ها را راهنمایی کند و رسانه‌ها ما درست و به هنگام وقایع را بگویند، آن‌ها هیچ وقت این کارها را نمی‌کنند. مامان من خودم دوست دارم وقتی به صحنه می‌روم، یکی‌یکی این جوان‌ها را کنار بکشم و به آن‌ها بفهمانم که کارشان اشتباه است».

* فعالیت رسانه‌های غربی

مادر این شهید مدافع امنیت افزود: خدا شاهد است که پسر من، فقط دوست داشت که به جوان‌ها آگاهی دهد، چون معتقد بود: «این بچه‌ها خام هستند و حقیقت و راه درست را نمی‌دانند و تحت تأثیر رسانه‌های غربی این کارها را می‌کنند. متأسفانه رسانه‌های آنها، خیلی قوی‌تر از رسانه‌های ما فعالیت می‌کنند. هر فرد بی‌اطلاعی پای صحبت رسانه‌های غربی بنشیند، فکر می‌کند که مقصر این طرف است! باید از این طرف هم جوانان را آگاه کرد. جوان‌های‌های ما حیف هستند و گناه دارند که در این مسیر افتادند و به ابزار اغتشاش و آشوب تبدیل شده‌اند».

فروغی گفت: به گفته دوستانش، روزی هم که آرمان به اکباتان می‌رود، خانمی را می‌بیند که با دیدن فضای موجود که آتش روشن بوده و از بالکن‌ها، گلدان و سنگ و آجر روی سر نیروهای حافظ امنیت و بسیجیان می‌ریختند دچار استرس و دلهره شده است. آرمان به او می‌گوید: «مادر چرا گریه می‌کنید؟ ما به اینجا آمدیم که شما ناراحت نباشید و گریه نکنید، به اینجا آمدیم تا چوب بخوریم و فحش بشنویم، که شما در آسایش باشید»، بعد هم ایشان را از آن منطقه دور می‌کند.

* از کلاس درس حوزه تا اکباتان

وی ادامه داد: آرمان از سر کلاس حوزه اش به اکباتان رفته بود و به همین علت وسیله دفاعی در اختیار نداشت. اصلاً قرار بود که ایشان در آن روز، در حوزه باشد. اما وقتی سر کلاس حوزه بود، خبر دادند که اکباتان شلوغ است! برای همین هم آرمان به هنگام حضور در اکباتان، کتاب‌های درسی حوزه را به همراه داشت. اما اینکه می‌گویند ایشان عبا به همراه داشته، اشتباه است. علاوه بر کتاب‌های حوزه، آرمان همیشه یک قرآن هم در کیفش بود. دوستان آرمان می‌گویند: «آن روز بعد از اینکه کلاس تمام شد، دیدیم که آرمان کوله‌پشتی و کتاب‌هایش را برداشت تا برود.» پرسیدیم: «آرمان کجا؟» گفت: «فراخوان دادند، به اکباتان می‌روم». دوستانش می‌گویند: «تو کجا؟ بنشین درست را بخوان، بیکاری!» آرمان می‌گوید: «آدم نباید سیب‌زمینی باشد، کشور ما در خطر است، جوانان، دختران و مادران ما در خطر هستند، ماها باید برای دفاع برویم». دوستانش هم می‌گویند: «برو، اما مواظب خودت باش». آرمان تا وسایلش را جمع می‌کند و به اکباتان می‌رود، زمانی می‌رسد که لباس فرمی که بر تن نظامیان و بسیجیان است، تمام شده بود. برای همین آرمان لباس فرمی نداشت، که بر تن کند و عملاً از آن محروم شده بود.

مادر شهید آرمان علی وردی افزود: آن روز موقع اذان مغرب که می‌شود، آرمان موتور یکی از دوستانش را می‌گیرد که برای نماز به مسجد برود. البته به دوستانش هم می‌گوید: «با هم برای خواندن نماز برویم». اما آن‌ها می‌گویند با پوتینی که به پا داریم، سختمان است! از آنجا که آرمان بسیار به نماز اول وقت معتقد بود و می‌گفت: «آدم هر کاری دارد، باید به هنگام نماز آن را کنار بگذارد و این واجب را انجام دهد» به دوستانش می‌گوید: «من به مسجد می‌روم، نمازم را می‌خوانم و بعد می‌آیم». اما به ناگاه، در کانون شلوغی‌ها قرار می‌گیرد. دوستانش می‌گویند: «دیدیم از بالای بالکن برخی خانه‌ها، همین‌طور سنگ و آجر است که پایین می‌ریزند! حتی یکی از آجرهایی که پرت می‌کردند روی سر یکی از بچه افتاد که اگر کلاه بر سر نداشت، واقعاً معلوم نبود چه بر سرش می‌آمد. در آن لحظات هر کسی به سمتی می‌دوود که جانش را نجات دهد.» برای همین بچه‌ها پخش می‌شوند. اشتباه آرمان هم این بود، که نه لباس فرم داشت و از طرفی کوله پشتی هم روی دوشش بود. علاوه بر آن محاسنش بلند بود و دکمه پیراهنش را تا بالا می‌بست. تیپش همیشه به بسیجی‌ها و حزب‌اللهی‌ها می‌خورد. آرمان که از دوستانش جدا می‌شود، اغتشاشگران از دور به او شک می‌کنند و به هم پیام می‌دهند که یک بسیجی آنجاست. بعد از شناسایی، او را دنبال می‌کنند که کوله‌پشتی‌اش به زمین می‌افتد! کوله را که باز می‌کنند، می‌بینند در آن قرآن و کتاب‌های درسی حوزه است؛ لذا بعد از اینکه فهمیدند آرمان طلبه است، او را مضروب و شکنجه می‌کنند.‌

* ایستادگی آرمان

وی گفت: هر باری هم که آرمان را می‌زدند، می‌گفتند: «به علی و حسین (ع) فحش بده! به رهبرت توهین کن، وگرنه تو را می‌کشیم!» این جملات را می‌گفتند و هر بار، شدت آزار و شکنجه‌شان شدیدتر می‌شد! آخر سر آرمان به آن‌ها می‌گوید: «من به امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع) فحش نمی‌دهم، من به رهبرم توهین نمی‌کنم، رهبر نور چشم من است، اگر می‌خواهید بزنید، بزنید!».

فروغی ادامه داد: با وجود شکنجه‌های سخت، آرمان زیر بار حرف زور نرفت و تا آخر ایستادگی کرد. هر بار که اغتشاشگران از آرمان می‌خواستند توهین کند و او مقاومت می‌کرد، آن‌ها شکنجه‌های‌شان شدیدتر می‌شد. فیلمی که بخشی از آن صحنه را در خود دارد، بهترین گواه است.

مادر این شهید مدافع امنیت افزود: من بابت این امر، همیشه خدا را شاکر هستم. در این مدتی که آرمان شهید شده، همیشه و در همه جا گفته‌ام که وقتی می‌گویند ملت ایران حرف ندارند و همیشه در صحنه و متحد هستند، کاملاً درست است. من واقعاً این اتحاد را بعد از شهادت آرمان حس کردم. همه به من لطف داشتند.

وی گفت: خیلی‌ها به منزل ما آمدند و رفتند. همه مثل پدران، مادران، برادران و خواهران دلسوز، برای آرمان اشک ریختند. همه خودشان را مدیون او می‌دانستند و می‌گفتند: «ما شرمنده پسرتان هستیم، ما واقعاً نمی‌دانیم که با چه رویی به منزلتان بیاییم!». حتی می‌گفتند: «ما در ابتدا، با یک دل شوره و حسی عجیب می‌خواستیم به منزل شما بیاییم و نمی‌دانستیم که با شما چگونه روبه‌رو شویم؟» اما بعد که به منزلمان می‌آمدند و مرا می‌دیدند، می‌گفتند: «واقعاً آرامش شما، ما را هم آرام کرد. با آن صبر و استقامتی که شما دارید، ما هم قوت قلب پیدا کردیم».

* انقلاب در جوانان

فروغی ادامه داد: الان هم که به سر مزار آرمان می‌روم، همه می‌آیند و می‌گویند: «ما مدیون پسرتان هستیم، ما واقعاً شرمنده پسرتان هستیم!» علاوه بر این خبرهایی به من رسید که خیلی‌ها بعد از شهادت آرمان گفته‌اند: «ما بلاتکلیف مانده بودیم که چه کسی راست می‌گوید! چه کسی حق و چه کسی ناحق است! اما پس از شهادت آرمان، راهمان را پیدا کردیم.» حتی برخی می‌گویند: «بعد از شهادت آرمان، یک انقلاب در جوانان به‌وجود آمد که چرا یک جوان بی‌گناه که جرمش طلبگی‌اش بوده را این‌طور گرفتند و شکنجه دادند؟ این جماعت به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند و مشخص است که واقعاً شعار زن زندگی آزادی شأن، هم دروغ است‌. مگر شما شعار آزادی نمی‌دهی؟ تو دوست داری آنطور باشی، این جوان هم دوست داشت طلبه باشد یا دیگری دوست دارد بسیجی باشد. این چه نوع آزادی است که وقتی فهمیدید این جوان طلبه است، آنطور شکنجه‌اش کردید و او را به شهادت رساندید؟ اینجاست که واقعاً باید بفهمیم، دشمن هدفش زن زندگی آزادی نیست، مگر قبل از این جریانات، زنان آزاد نبودند؟ مگر زنان چادری ما، این همه افتخار علمی و عملی نیافریده بودند؟ چطور این جماعت می‌گویند که آزادی نبوده و نیست؟ الان هم جوانان ما باید این نکته را دریابند که دشمن در پی آن است که از طریق حجاب در کشور نفوذ کند. آن‌ها از سال گذشته تاکنون، وقتی دیدند که هیچ کاری نمی‌توانند انجام دهند، به تحریک جوانان در مسئله حجاب پرداخته‌اند.»

*مدیون خون آرمان هستیم

مادر شهید آرمان علی وردی افزود: خاطرم هست دختر خانمی که بعد از شهادت آرمان پوشیه به صورت گذاشته بود، به من می‌گفت: «من حجابم خیلی‌خیلی بد بود، ولی همه تغییر پوششم را مدیون خون پسر شما هستم!» دختر خانم دیگری از لندن که فیلم شهادت آرمان را دیده و تحت تأثیرش قرار گرفته بود، می‌گفت: «وقتی دیدم جوانی در این سن کم، به‌خاطر ناموس و زن و فرزند مردم رفت و تا آخرین قطره خون خود ایستادگی کرد و جانش را داد، منقلب شدم دختر خانم دیگری از لندن که فیلم شهادت آرمان را دیده و تحت تأثیرش قرار گرفته بود، می‌گفت: «وقتی دیدم جوانی در این سن کم، به‌خاطر ناموس و زن و فرزند مردم رفت و تا آخرین قطره خون خود ایستادگی کرد و جانش را داد، منقلب شدم. در هیچ کجای دنیا، یک جوان به‌خاطر دیگری جان خودش را نمی‌دهد.» به خاطر این، من دیگر نتوانستم در خارج از کشور بمانم و به خودم گفتم، باید به ایران برگردم. ما باید از روزی که امثال آرمان‌ها نباشند، بترسیم.» این خانم در مراسمی که برای آرمان در اکباتان گرفته شد، هم صحبت کرد. در واقع شهادت آرمان، درسی بود برای بسیاری از کسانی که در گمراهی به سر می‌بردند. پس از شهادت آرمان، پیام‌های بسیاری از اینگونه افراد برایم آمد، با خیلی‌هایشان هم رودررو شدم، که از راه انحراف برگشته‌اند و می‌گفتند: این همه را مدیون خون آرمان هستیم.

فروغی گفت: من به آرمان، چه قبل و چه بعد از شهادتش افتخار می‌کردم و می‌کنم. یک وقت‌هایی به خودش هم می‌گفتم و همیشه خدا را شکر می‌کردم که چنین فرزندی به من داده است. گاهی هم می‌گفتم: «آرمان مامان، بهت افتخار می‌کنم، واقعاً از ته دل خوشحالم که خدا تو را به من داده است». بعد هم پیشانی‌اش را می‌بوسیدم. آرمان هم که می‌دید خوشم می‌آید، می‌گفت: «جدی مامان، تازه اینکه چیزی نیست، کارهایی می‌کنم که بیشتر به من افتخار کنید!»

وی افزود: الان هم وقتی با عکس‌های آرمان صحبت می‌کنم، می‌گویم: «مامان به دلتنگی‌های من نگاه نکن، همچنان به تو افتخار می‌کنم، من برای خودم گریه می‌کنم، نه برای تو!». توقعم این است که مردم هم قدر این شهیدان را بدانند. همه آن‌ها برای یک هدف، که کشور و ناموسشان باشد، رفتند و شهید شدند. شاید نحوه شهادتشان فرق کند، ولی هدف‌هایشان یکی بود. ان‌شاءالله بتوانیم راه این شهدا را ادامه دهیم و روسیاهشان نشویم. امیدوارم که آن‌ها هم در آن دنیا ما را ببخشند و شفیع ما باشند.

کد خبر 5921458

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha