خبرگزاری مهر، گروه استانها – آناهیتا رحیمی؛ مهسا خلیلی همسر سرگرد خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد است که از همسری یاد میکند که همواره شوق پرواز بر سر داشته و عاشق شهادت بود؛ خلبان جوانی که اسطوره ایثار و فداکاری است و به جای اجکت کردن و نجات جان خود، از حادثهای ناگوارتر جلوگیری کرده و جان خود را فدای جان مردم کرده است.
او دلتنگ و بی قرار است؛ دلتنگ همسری که روز قبل از آخرین پرواز، با او گریسته است. لحظات آخری که هنوز هم به خاطر دارد اما بغض، مجال صحبت را از او گرفته است. همسری که تمام سختیهای شغل خلبانی را میدانست که پرواز برای همسرش راهی دشوار نیست اما برای او راه دور و درازی است که باید صبوری کند.
از روزهایی یاد میکند که ادامه راه شهدا، آرزوی علیرضا بود. روزهایی که دعا میکرد تا علیرضا بیشتر کنار او بماند تا برای چند لحظهای هم که شده او را بیشتر ببیند. لحظهای فراق برای هر دو به سختی میگذشت اما آنها عاشق همدیگر بودند و در انتظار دیداری دوباره آرام و قرار مییافتند.
صحبت از خلبان جوانی است که همواره از شهادت سخن میگفت و از خدا طلب میکرد تا آرزویش به حقیقت بپیوندد. امروز یادآور روزی است که نه تنها مردم شهید پرور تبریز بلکه مردم جای جای ایران نیز به فداکاری و از خود گذشتگی دو خلبان کشور عزیزمان ایران بالیدند. روزی که این دو خلبان، میان شهادت و زندگی، راهی را برگزیدند که ادامه راه شهدای خلبان هشت سال دفاع مقدس باشد؛ راهی که یک آرزو بود و تا سالهای متمادی مردم غیور آذربایجان از دو خلبانی یاد خواهند کرد که به جای اجکت کردن و نجات جان خود از حادثهای هولناکتر جلوگیری کرده و جان خود را فدای جان مردم کردند.
این روز بهانهای شد تا به سراغ همسر سرگرد خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد برویم که صبر و استقامت را از همسران شهدای خلبان در طول هشت سال دفاع مقدس به ارث برده است. مهسا خلیلی، همسر سرگرد خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد است که همانند دیگر همسران خلبان در طول هشت سال دفاع مقدس، به هنگام پرواز، بی قراری و دلشوره تمام وجودش را فرا میگرفت اما او به خوبی میدانست همسرش آرزوی شهادت در سر دارد و به جمع شهدای هشت سال دفاع مقدس خواهد پیوست.
گاهی خیال میکردم علیرضا یک فرشته است
وی صحبت خود را این گونه آغاز میکند: من متولد سال ۱۳۷۵ در شهر ارومیه متولد شدهام. شهید علیرضا حنیفه زاد دوستی ۱۲ سالهای با پسر دایی من که در پدافند نیروی هوایی مشغول بودند داشتند البته گاهی هم که در میان مأموریت و آلرت فرصتی برای استراحت پیدا میکردند سرگرم کشاورزی در باغ خود میشدند.
همسر سرگرد خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد ادامه میدهد: خوب به یاد دارم سال ۹۸ روزی که قرار بود قبل از رفتن به مسافرت سری به خانه مادربزرگم بزنیم با علیرضا رو در رو شدم که از خجالت سریع از جلوی چشمانم رفتند؛ تا اینکه اوایل شهریور ماه سال ۱۳۹۹ بود که پسردایی ام عکسی از علیرضا به زن دایی ام میدهد تا نظر مرا نسبت به علیرضا بداند که سرانجام بعد از بهانههای الکی که در ذهنم تراشیده بودم قرار شد تا برای خواستگاری تشریف بیاورند.
خلیلی میگوید: علیرضا همواره نماز اول وقت میخواند و نسبت به حق الناس خیلی حساس بود؛ به پدر و مادر خود و همچنین پدر و مادر من احترام میگذاشت و در طول زندگی کسی، حرکت و یا رفتار ناپسند از او ندیده بود تا جایی که گاهی خیال میکردم علیرضا یک فرشته است و حتی پیش آمده بود که چند بار از او پرسیده بودم که تو فرشتهای؟ و علیرضا همواره در پاسخ به این سؤالم میخندید.
علیرضا عاشق شهادت بود
وی ادامه میدهد: شهید علیرضا حنیفه زاد همواره این جمله را با خود تکرار میکرد که اگر روزی قرار بر این باشد که من بمیرم دوست دارم تا شهید شوم و با مرگ معمولی از این دنیا نروم. حتی روزی این جمله را به مادرم گفته بودند و نظرشان در مورد شهادت پرسیده بود.
همسر سرگرد خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد میگوید: شهید علیرضا حنیفه زاد متولد سال ۱۳۷۲ بودند که دوره چتر پاراسل و نجات خدمه از دریا (بیشه کلاً شمال) گذرانده بودند. در سال ۱۳۹۰ به نیروی هوایی وارد شده و خلبان هواپیماهای (A-B-E-F)F-۳۳/PC-۷/F-۵ بودند که در تیرماه ۱۳۹۴ از دانشگاه هوایی شهید ستاره فارغ التحصیل شدند. در مرداد ماه ۱۳۹۴ به پایگاه هشتم شکاری اصفهان، در خرداد ماه ۱۳۹۶ به پایگاه چهارم شکاری دزفول و در اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ به پایگاه دوم شکاری تبریز منتقل شدند.
حجاب، صداقت، نماز و روزه خواسته اصلی علیرضا بود
وی ادامه میدهد: زمانی که تصمیم گرفتم با علیرضا ازدواج کنم کاملاً میدانستم که شغل پررسیکی دارند اما خصوصیات عالی و آسمانی علیرضا مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده بود و خواسته اصلی ایشان حجاب، صداقت، نماز و روزه بود.
خلیلی میگوید: علیرضا هر بار که قرار بود پرواز کند واقعاً میمردم و زنده میشدم به قدری که همواره موقع پرواز، آیه الکرسی و قرآن میخواندم که اتفاقی برای همسرم نیفتد اما او شهادت را طلبیده بود.
همسر سرگرد خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد ادامه میگوید: علیرضا اکثر روزها رو آلرت بود چون هر لحظه ممکن بود به پایگاه برگردد؛ خوب به یاد دارم زمانی که برای دیدنم به ارومیه میآمدند خدا خدا میکردم تا به علیرضا زنگ نزنند تا مجبور شود که به پایگاه برود. روزهایی که از همدیگر دور بودیم به سختی سپری میشد اما میتوانم بگویم که بهترین دوران زندگی من روزهایی بود که با علیرضا سپری میشد و روزی که او را برای همیشه از دست دادم گویا دنیا روی سرم آوار شد.
روز قبل از شهادت علیرضا حس و حال عجیبی داشت
وی ادامه میدهد: یک روز قبل از شهادت علیرضا، به یاد دارم که به تازگی از آلرت برگشته بود؛ وقتی علیرضا از خواب بیدار شد و به سراغش رفتم متوجه شدم چشمانش پر از اشک شده و گریه میکند؛ خیلی ترسیده بودم مدام از او میپرسیدم که علیرضا چه اتفاقی افتاده که در نهایت جواب داد دلم خیلی گرفته و حس غریبی دارم. حس و حال علیرضا برایم قدری عجیب بود که در همین حال گفت من از خدا خواستهام که قبل از تو بمیرم؛ میگفت حس میکنم روحم اینجا نیست و دلتنگی علیرضا باعث شد تا آن روز همراه با علی گریه کنم.
خلیلی میگوید: بعد از خوردن نهار، راهی خانه مادربزرگ شدیم و آنجا خاطرات کودکی خود را حسابی برایم تعریف کرد؛ حال و روز علی خیلی عجیب بود هیچوقت او را در این حال ندیده بودم. بعد از اینکه از خانه مادربزرگ بیرون آمدیم همراه با علی به سمت پایگاه شهید فکوری رفتیم؛ آن روز چند دقیقهای قبل از اینکه علی برای همیشه از کنارم برود از من خواست تا بیشتر مواظب خودم باشم و برای پرواز فردا دعا کنم.
وی ادامه میدهد: ساعت ۱۱:۳۰ شب قبل از آخرین پرواز، علیرضا زنگ زد و قرار بر این شد تا فردا بعد از پرواز به دنبالم بیاید. این آخرین تماسی بود که با علیرضا داشتم. ساعتها گذشت تا اینکه با صدای گریه مادرعلی از خواب پریدم هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. خودم را به بیرون اتاق رساندم کسی توان صحبت نداشت تا اینکه از پدرعلیرضا پرسیدم که چه اتفاقی افتاده در نهایت با صدای گرفتهای گفت هواپیمای f-۵ صبح امروز سقوط کرده و معلوم نیست خلبانان هواپیما چه کسانی هستند.
به هنگام دلتنگی نماز و قرآن میخوانم
همسر سرگرد خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد بیان میکند: این جمله را که شنیدم سریع گوشی را برداشتم و نزدیک به ۱۰۰ بار به علیرضا زنگ زدم اما جواب نداد؛ حال و روز بدی داشتم تا اینکه خودمان را به پایگاه رساندیم و به سمت کیوسک دویدم و چند نفر ما را به سمت مهمانسرای پایگاه راهنمایی کردند نمیتوانستم در یک جا بایستم به این طرف و آن طرف میرفتم و اشک میریختم. زمانی که حال و روز مادر و پدر علی را میدیدم یا خودم میگفتم حتماً اتفاقی برای علی افتاده که اینطور بی تابی میکنند. کم کم مردم نیز به سمت پایگاه میآمدند در نهایت بعد از بی تابی و گریه زیاد، کسی مقابلم ایستاد و گفت علیرضا شهید شده؛ این جمله را که شنیدم فقط میدویدم؛ گاهی با خدا حرف میزدم و گاهی به مادر علی میگفتم حالا ما بدون علی چه کار کنیم.
خلیلی میگوید: زمانی که دلم برای علیرضا تنگ میشود قرآن و نماز میخوانم و یا خیرات میدهم، سر خاک علیرضا میروم و درد و دل میکنم؛ عکسی نیز از علیرضا در اتاقم دارم و بیشتر اوقات با او حرف میزنم و گریه میکنم.
نظر شما