۲ خرداد ۱۴۰۳، ۱۸:۱۷

روایت «مجله مهر» از تشییع شب گذشته شهیدان خدمت؛

مصلای تهران هم باور نمی‌کند!

مصلای تهران هم باور نمی‌کند!

مصلای تهران عجب روزهایی به خود دیده؛ هرچند ساخت و سازش هنوز تمام نشده اما ستون به ستونش خاطرات نسل‌های بعد از انقلاب را فریاد می‌زند. حالا حتی همین ستون‌ها هم آنچه می‌بینند را باور نمی‌کنند.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله_ زهرا افسر: ناخودآگاه به هفت سال پیش می‌روم؛ درست همین‌جا، در همین محل، پرچم ایران در یک دست، پوستر سید در دست دیگرشان. آمده بودند تا بگویند ما به تو اعتماد داریم، قبولت داریم.

همان موقع که در ستادهای انتخاباتی، بحث انتخاب رنگ تبلیغاتی کاندیداها، گرم بود؛ اما او پرچم سه رنگ ایران را به جای رنگ انتخاباتی بلند کرد و حالا همان پرچم را دور تابوتش و تا آسمان کشیده است.

ستون‌های پر از خاطره مصلی

از مصلی می‌گویم؛ مصلای تهران که عجب روزهایی به خود دیده است. تک تک آجرهای آن گواه روزهای غم و شادی ایران است. یک شب وداع مردم با حاج قاسم را می‌بیند، یک روز حضور آقا برای نماز عید فطر را شاهد می‌شود.

هرچند ساخت و سازش هنوز تمام نشده اما ستون به ستونش خاطره‌های نسل‌های بعد از انقلاب را فریاد می‌زند. حالا حتی همین ستون‌ها هم، آنچه می‌بینند را باور نمی‌کنند...

اصلاً راه دور چرا؟ به همین هفته قبل می‌روم. باز هم مصلی، نمایشگاه کتاب؛ انگار از آن روزها صد سال می‌گذرد… وقتی حسین امیرعبداللهیان وارد شبستان شد و لنز دوربین خبرنگاران به سمت وزیر دیپلمات و بلندقامت و خنده‌رو بود و حالا احتمالاً همان لنزها به سمت پیکر بی‌جان وزیر توی تابوت چرخیده است.

مشهدی‌ها شاید این‌طور وقت‌ها به حرم امام رئوف پناه می‌برند؛ قمی‌ها شاید حرم خواهر امام رضا یا مسجد جمکران را گواه غم و شادی خود بگیرند. شیرازی‌ها شاه‌چراغ را دارند. تهرانی‌ها اما همیشه مصلای امام خمینی (ره) را شریک غم و شادی خود می‌کنند.

مکان همان مکان هفت سال پیش است؛ آدم‌ها شاید کمتر یا بیشتر شده‌اند. چشم‌ها، اما همان چشم‌ها است. حتی شکل انتظار هم همان است. مردمی که عین همان موقع‌ها چشمشان دو دو می‌زد تا یک خبری از سید ابراهیم برسد...

زمزمه‌هایشان اما فرق می‌کند؛ آن زمان از هم می‌پرسیدند: «پس حاج‌آقا کی می‌آیند»؟ اما حالا می‌پرسند: «پس پیکرها را کی می‌آورند»؟

آن روزها قرار بود سید ابراهیم رئیسی برایشان دست تکان دهد؛ حالا این مردم‌اند که می‌خواهند دست به تابوت پرچم‌پیچ او بکشند...

مصلای تهران هم باور نمی‌کند!

اوقات فراغت؟ یادم نمی‌آید…

عمری گذشته و از تمام آن شصت و اندی سال ما فقط هفت سالی را جسته و گریخته دیده‌ایم. رسانه‌ها را با اسم شهید جمهور زیر و رو کرده‌ام تا زمان دقیق اجتماع تهرانی‌ها برای انتخابات سال ۹۶ را پیدا کنم؛ هرچه پایین‌تر می‌روم چیزی جز کار و کار و کار نمی‌بینم.

همان فضای مصلی روی پله‌ها یک گوشه زانوی غم را بغل کرده و به خستگی فکر می‌کنم. خستگی برای رئیسی محلی از اعراب نداشت. این را رفیقانش می‌گویند؛ حرف مردم نیست، حرف من هم نیست. این را همان صف اول نشینان می‌گویند. یاد یک مصاحبه از شهیدجمهور می‌افتم که می‌گوید: «مرخصی… اوقات فراغت؟ من یادم نمی‌آید».

حدود نیم ساعتی است که به مردم خیره شده‌ام؛ با وارد شدن پیکرها، حباب‌های فکری‌ام یکی یکی می‌ترکند و فکر استراحت حاج آقا بعد از شهادت همان جا می‌ماند.

یکی می‌گوید: «حاج آقا الان دستش بازتر شده، هرچه که می‌خواهید به حاج آقا بگویید». یکی دیگر از شهدا برات کربلا می‌خواهد. «رئیسی عزیز خستگی نمی‌شناخت» این جمله در سرم تکرار می‌شود و با خودم می‌گویم حتی الان هم نمی‌شناسد و اگر بتواند باز هم خواسته‌های مردم را پیگیری می‌کند.
قامت خیال را تا آسمان می‌کشم و رئیس‌جمهور را همین جا تصور می‌کنم. کنار آن مرد جوان، مقابل آن زن گریان، لبخندزنان به چند کودکِ دوان دوان؛ معلوم نیست حاج‌آقا الان کنار کدام یک از این مردم به دردهای آن گوش جان نه … گوش روحش را می‌سپارد.

مصلای تهران هم باور نمی‌کند!

شبیه روضه؛ شبیه مقتل...

حاج منصور بالای پیکرها برای مردم می‌خواند. روضه نبود، مقتل هم نبود؛ یک چیز دیگری بود… چون وقتی خواند و تعریف کرد چهره‌ها دیدنی بود. شاید هنوز باورشان نبود که این صحبت‌ها در مورد کسی است که همین چند روز قبل رئیس جمهورشان بود؛ سخنرانی می‌کرد؛ سفر می‌رفت؛ دیدار می‌کرد و الان دیگر نیست…

حاج منصور تعریف می‌کند: «در همان زمان تولیت آستان قدس، رئیسی از او خواسته زمان مرگش که رسید حاج منصور او را غسل دهد».

با تمام سختی حاج منصور ادامه می‌دهد و خطاب به پیکر حاج آقا با بغض‌هایی که دیگر جایی برای ترکیدن نداشت می‌گوید: «حاج آقا من چطور این جسم سوخته را غسل دهم؟ مردم شما که غریبه نیستید مثل علی اکبر اربا اربا شده بود» … جمعیت بی‌تاب می‌شود. بی‌تاب سیدی که یک روز اینجا برایشان میان سوت‌ها و جیغ‌ها آماده انتخابات می‌شد و حالا پیکرش توی تابوت… من هم بی‌تاب می‌شوم.

کد خبر 6116058

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • م ناجی ۰۲:۲۰ - ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
      9 2
      هنوز باورم نمیشه. اصلا نمیخوام باور کنم . کاش همه اینها خواب باشه . ایکاش
    • ۰۴:۳۶ - ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
      7 2
      گاهی اوقات ادم میگه بعضی چیزها کاش خواب بود تقدیر چیزی دیگری است خدا به مردم صبر دهد روحش قرین رحمت این سید اولاد پیامبر