۲۶ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۵۲

نگاه «مجله مهر» به کربلای امروز؛

کوفیان کافر نبودند؛ بی‌طرف بودند!

کوفیان کافر نبودند؛ بی‌طرف بودند!

یادتان نرود! کوفیان کافر نبودند؛ فقط هزینه ندادند و بی‌طرف ماندند. غافل از آن که بی‌طرفی در میدان حق و باطل بد دردی است؛ خواه به سجاده نشسته باشی یا به باده؛ بی‌طرف که باشی آخرت را باخته‌ای!

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: از دور که چشم‌مان به هم افتاد هر دو سر تکان دادیم و سمت هم رفتیم. سلام و احوالپرسی کردیم؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار نه انگار یک سال است از هم بی‌خبر هستیم یا بهتر بگویم قهر کرده‌ایم. یک دقیقه که گذشت و خودش حرف را پیش کشید و توضیح داد که نگاهش به کل عوض شده است. آخر هم خندید و گفت: «برعکس همیشه این یک بار حق با تو بود… من اشتباه می‌کردم…»

همکار بودیم و اشتراکات اخلاقی‌مان یک چیزی شبیه رفاقت بین‌مان ساخته بود. حرف می‌زدیم؛ از همه جا؛ سیاسی، اجتماعی، مذهبی. برعکس خلق و خویمان که شبیه بود در تفکرات نقطه اشتراک آن‌چنانی نداشتیم. هر بار موضوعی وسط می‌افتاد، بحث بالا می‌گرفت و بالاخره آنچه روی آتش حرف‌هایمان آب می‌ریخت همان رفاقت‌مان بود. تنها جایی که هیچ بحثی با هم نداشتیم، هیأت بود. حسین (ع) روشن‌ترین اشتراکی بود که بین خودمان می‌دیدیم.

حدود یک سال و نیم قبل به خاطر یک موضوع کاری تلفنی حرف می‌زدیم و مشورت می‌کردیم. تاریخش را یادم نیست؛ اما وقتی بود که اسرائیل باز به غزه چنگ انداخته بود. طبق معمول نفهمیدیم کجا و چطور؛ اما یک باره دیدیم پشت خط سر موضوع بحث یعنی فلسطین دعوایمان شده است. من باور داشتم که مسلمان باید از مسلمان دفاع کند و نمی‌تواند بی‌تفاوت باشد؛ او اما تاکید می‌کرد که به ما ربطی ندارد!

هیچ‌وقت از حرف‌هایش این همه عصبانی نشده بودم؛ عصبانیت یا یک جور ناامیدی از اینکه اختلافات این رفاقت به مراتب به اشتراکاتش می‌چربد و یک جایی بیرون می‌زند و زهوارش در می‌رود. تیر آخرم را برداشتم و خواستم دست روی نقطه اشتراک‌مان بزنم. از عاشورا گفتم؛ از مظلوم و ظالم؛ از حق و باطل. اما آنچه فکر می‌کردم آب روی آتش باشد، مثل بنزین کار کرد.

عصبانی شد و فریاد کشید که عاشورا را با هیچ‌جا و هیچ‌کس در این تاریخ نمی‌شود مقایسه کرد. توضیح دادم که این یک شباهت نیست، یک الگو برای تشخیص است؛ اما دیگر هیچ استدلالی فایده نداشت.

حالا تقریباً هر دو داد می‌زدیم. دست آخر قید رفاقت را زدم و به تلخی گفتم: «تو بچه هیأتی هستی ناسلامتی! نشنیدی امام موسی صدر می‌گوید هیأتی که سرباز برای مبارزه با اسرائیل تربیت نکند، هیأت نیست؟ یا هیأت خوب نرفتی یا خوب گوش نکردی که امروز بین اسرائیل و فلسطین، بی‌طرف مانده‌ای. درست مثل اهل بسیاری از اهالی کوفه که روز عاشورا در خانه نشسته بودند؛ نه برای یزید به میدان رفتند و نه از امام حسین دفاع کردند. بی‌طرف نشستند توی خانه هرچند می‌دانستند حق با نوه پیامبر است و ریختن خون او، مصیبتی است که تاریخ را می‌لرزاند… بی‌طرفی درد بدی است. خدا همه ما را درمان کند…»

چند لحظه ساکت ماند و بعد بی آنکه چیزی بگوید خداحافظی کرد. یک سال نه زنگی زد و نه پیامی داد. توی شبکه‌های اجتماعی هم خودش را «مخفی» تا بدون «بلاک» کردن از محتوای استوری‌هایش محروم باشم. تا اینکه چند ماه پیش توی یکی از همایش‌های کاری از دور چشم‌مان به هم افتاد. از طوفان‌الاقصی حدود پنج ماه می‌گذشت و اخبار فلسطین توی گوش همه پر شده بود. می‌دانستم تلخی حرف آخرم زیاد بوده اما بارها به آن روز فکر کرده بودم. پای من به جنگ نمی‌رسید تا در میدان باشم؛ جنگ من همین بود که جایی که هستم به هر قیمتی از حق دفاع کنم. از دست دادن رفاقت نباید هزینه زیادی باشد. رفاقت سیری چند وقتی پای حق و باطل وسط باشد. با همین فکرها خودم را قانع کرده بودم اما باز یک جایی از دلم ناراحتش بودم؛ حسرت می‌خوردم. حالا مدتی است دوباره استوری‌هایش را می‌بینم. مثل پنجشنبه شب‌ها که بلااستثنا از کربلا ویدئو می‌گذارد، نوشتن از مظلومیت غزه و لعنت به اسرائیل هم برایش یک عادت شده است.

آخر مگر دلداده امام حسین مگر می‌تواند در چنین میدانی بی‌طرف باشد؟ نمی‌شود… نمی‌تواند…

*

کودکش را بغل گرفته است. یک ساله می‌شود؟ نه، به نظر کمتر باشد؛ مثلاً شش ماهه… کودک سرش روی شانه پدر افتاده و انگار بعد از یکی دو ساعت گریه بالاخره آرام گرفته و خوابیده است. پدر همان جور که حرف می‌زند دستش را مدام پشت کمر کودک می‌کشد و نوازشش می‌کند. دوربین می‌چرخد و از پشت سر به سمت صورت کودک می‌رود. لباس‌هایش خاکی است و صورتش از جایی که به گردن می‌رسد پر زخم و خون است. چند ثانیه توقف فیلمبردار روی صورت کودک کافی است تا بیننده بفهمد پدر جنازه کودکش را بغل گرفته و نوازش می‌کند.

بعد زیر دست‌های کودک را می‌گیرد و او را از خودش فاصله می‌دهد تا نگاهش کند. مگر چند وقت می‌شود که یاد گرفته گردنش را نگه دارد؟ بچه گردنش از پشت سر خم می‌شود و می‌افتد. پدر درشت هیکل چشم‌هایش پر از اشک شده، پوست سبزه‌اش دود کرده است. مدت‌هاست در جنگ است و می‌دانسته که یک روز مصیبت در خانه او را خواهد زد؛ اما دلخوش بوده که شاید جنگ، اگرچه بین مسلمان و نامسلمان باشد اما هر دو طرفش آزاده باشند و از یک جایی مردانه بجنگند. امید داشته که معجزه شود و دشمن بی‌رحم و دندان تیز کرده از زن و بچه‌ها بگذرد. امید داشته که خودش قربانی باشد نه کودک شش ماهه‌اش...

تصویر از روی صورت پدر و کودک عقب می‌رود و بیمارستانی در غزه را نشان می‌دهد. تا چشم کار می‌کند از این پدرها و کودک‌های شش ماهه است که گردن‌شان پر از خون شده. ما اما این تصویر را جای دیگری هم دیده‌ایم؛ جای دیگری هم شنیده‌ایم… نه یک بار. صدها بار.

این تصاویر برای ما که «علی‌اصغر ع» و «علی‌اکبر ع» و «عباس ع» می‌شناسیم جور دیگری آشناست. انگار روضه‌هایی که از کودکی شنیده‌ایم حالا گوشه‌ای از جهان اتفاق می‌افتد و فیلم‌هایش بدون نیاز به آنکه کسی برایش مداحی کند ما را تا خود قتلگاه می‌کشاند. حالا حدود ۹ ماهی است که انگار به معنی واقعی کلمه هر روزمان عاشورا و همه جای زمین برایمان کربلا شده است…

*

مردی به نام «مسلم جصّاص» می‌گوید: ابن زیاد مرا برای تعمیر دارالاماره به کوفه فراخواند. من مشغول کار در درگاه‌های دارالاماره بودم که صدای هیاهویی را شنیدم. از خادمی که با ما بود، پرسیدم: «این سر و صدا و هیاهو برای چیست؟» گفت: «هم اکنون سر یک تَن خارجی را که بر یزید شورش کرده می‌آورند!» گفتم: «آن خارجی کیست؟» گفت: «حسین بن علی (ع).»

من گفت‌وگو با آن خادم را رها کرده، منتظر ماندم تا وقتی که وی از آنجا بیرون رفت. از اندوه شدید چنان ضربه‌ای بر صورتم زدم که ترسیدم چشمم نابینا شود، سپس دست‌هایم را شستم و از پشت قصر بیرون آمدم و به محله «کُناسَه» کوفه رسیدم.

در آنجا دیدم که مردم منتظر رسیدن اسیران و سرها هستند. طولی نکشید که چهل کجاوه را دیدم که بر چهل شتر نهاده‌اند و بانوان و کودکان از فرزندان فاطمه (ع) بر آنها سوارند. در این میان چشمم به امام علی بن الحسین (ع) افتاد که بر شتری بدون روپوش سوار است و از رگ‌های گردنش خون جاری است و در حالی که می‌گریست، می‌خواند: «… ای بنی امیه! شما بر مصیبت‌هایی که بر ما وارد می‌شود، واقفید؛ ولی فریادهای ما را پاسخ نمی‌دهید! …»

از سوی دیگر دیدم مردم کوفه به کودکانی که داخل محمل‌ها بودند، نان و خرما می‌دادند! که در این میان مشاهده کردم، حضرت ام کلثوم (ع) فریاد زد: «ای کوفیان! صدقه بر ما حرام است!» در آن حال، مردم گریه می‌کردند که حضرت ام کلثوم (ع) فرمود: «ساکت باشید ای کوفیان! مردانتان ما را می کُشند و زنانتان بر ما می‌گریند؟ داور میان ما و شما در روز قیامت خداوند است!»

*

اگر در میدان حق و باطل بی‌طرف باشی، بعد از جنگ، چه بر پشت بام‌های کوفه هلهله کنی و چه از سر دلسوزی به کودکان نان و خرما بدهی و برایشان اشکی بریزی، فرقی ندارد. آنجا که باید دفاع می‌کردی، ساکت بودی. اگر از ترس آن که مبادا خادم دربار ابن زیاد ببیند و نان گچ‌کاری را از تو بگیرد، صبر کردی تا او برود و بعد بر صورت خود کوبیدی، حتی اگر از شدت این ضربه نابینا شوی، با خادم ابن زیاد فرقی نداری.

تشخیص حق گاهی سخت و گاهی آسان است؛ اما تشخیص ظالم و مظلوم نه روز عاشورا سخت بود و نه امروز. آنچه سخت‌تر است، هزینه دادن است؛ صرف نظر کردن از نان، رفاقت و حتی جان است.

یادتان نرود! کوفیان کافر نبودند؛ فقط هزینه ندادند و بی‌طرف ماندند. غافل از آن که بی‌طرفی در میدان حق و باطل بد دردی است؛ خواه در این بی‌طرفی به سجاده نشسته باشی یا به باده… همین که در میدان بی‌طرف باشی و هزینه نکنی، آخرت را باخته‌ای.

کد خبر 6168014

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • ۱۹:۵۱ - ۱۴۰۳/۰۴/۲۶
      0 1
      نه کوفیان بی طرف نبودند .بیشتر سپاه عبیده الله وعمر سعد ملعون از همون کوفه واطراف کوفه بودند.فقط دلبستگی به مال دنیا وزن وفرزندان ترس از یزید وعبیدالله به این روز سیاه نشستند وخیلی هاشون پیش خودشون دو دوتا چارتا کردند که میریم کربلا شاید جنگی نشد واگر جنگی شد هم کنا می ایستیم وبقول معروف سیاه
    • رضا صادقی ۱۹:۵۴ - ۱۴۰۳/۰۴/۲۶
      1 0
      عالی بود