۳ مهر ۱۴۰۳، ۷:۲۹

«مجله مهر» به مناسبت هفته دفاع مقدس روایت می‌کند؛

گمنام «شصت و یک»

گمنام «شصت و یک»

خبر ورود پیکر شهدا که به گوشش می‌رسد دیگر به دنبال پیکر بهروز می‌گردد نه خودش؛ و این آغاز فصل جدیدی برای مادر می‌شود. فصلی که قاب عکس را بغل می‌کند و دنبال ماشین‌های حامل پیکر شهدا می‌رود.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ مبینا افراخته: به بهانه هفته دفاع مقدس و یادبودهایی که در گوشه گوشه ایران برای تکریم یاد شهدا و آن هشت سال تلخی که بر ملت ایران برای حفظ مشتی خاک وطن گذشت، دوباره ویدئویی از حرف‌های یک مادر در حال دست به دست چرخیدن است. همان که خسته اما امیدوار همراه با بغضی که در حال چنگ زدن به گلویش است به سربازان محافظ پیکر شهدای گمنام می‌گوید: «آقا گمنام ۶۱ را دارین؟ ۱۸ ساله، سومار… ۲۳ سال است دنبالش می‌گردم». همان که مادرانه قربان صدقه پسر شاخ شمشادش می‌رود و می‌گوید: ببینید چقدر خوشگل بوده است.

نامش بهروز است، بهروز صبوری؛ اما بیشتر صبر و مقاومت مادر است که در میان آن همه شهید دفاع مقدس زبانزدش کرده است. هفده سالش را به تازگی تمام کرده بود و سال آخر تحصیلش را می‌گذراند که ناگهان عشق به وطن هوش از سرش پرانده و عزم جبهه می‌کند. پدر راضی نیست اما برای گرفتن اجازه به سراغ مادر که همیشه دل‌رحم‌تر بوده می‌رود: «آمد و دو زانو جلوی من نشست من هم نتوانستم به آن نگاهش نه بگویم، به من قول داده بود چهل روزه برمی‌گردد اما چهل روزش شد ۳۱ سال…»

فصل جدید زندگی مادر

با سقوط صدام معلوم شد که دیگر هیچ اسیری در اردوگاه‌های رژیم بعث وجود ندارد. همین شد که بنیاد شهید نیز شهادت تمامی مفقودالاثرها از سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۸۴ را اعلام کرد و به خانواده‌ها گفت که مراسمی برای شهادت عزیزانشان برگزار کنند. مادر بهروز تا سال ۸۴ و قبل از خبر اعلام قطعی شهادت مفقودالاثرها، روزها و ساعت‌های خود را سرگردان در بیمارستان‌ها، آسایشگاه جانبازان و معراج شهدا و در کنار شهیدانی که هنوز شناسایی نشده بودند می‌گذراند و به دنبال یوسف گمشده‌اش می‌گشت.

درست بعد از اینکه خبر بنیاد شهید به گوشش می‌رسد متوجه می‌شود که دیگر باید دنبال پیکر بهروز بگردد نه خودش؛ و این آغاز فصل جدیدی برای مادر می‌شود. فصلی که قاب عکس را بغل می‌کند و به دنبال تریلی و ماشین‌های حامل پیکر شهدا می‌رود. مهم‌ترین تصویری که از این مادر ثبت شده همین دنبال شهید گشتن پشت تریلی‌های حامل پیکر مطهر شهدای گمنام است. قاب عکس را به آدم‌های بالای تریلی نشان می‌دهد و می‌گوید: «از بچه من خبر ندارید؟ ۱۸ ساله؟ بهروز صبوری؟» سرباز می‌رود و نگاهی می‌اندازد. مادر دل در دلش نیست تا خبری از بهروز بگیرد اما باز همان «نه مادر اینجا نیست» همیشگی همچون پتکی به صورتش کوبیده می‌شود.

گمنام «شصت و یک»

حالا کجا دنبالت بگردم؟

محل شهادت بهروز در «سومار» جایی در ارتفاعات و دشت بود که حالا جزو یکی از مکان‌هایی است که زائران راهیان نور سالیانه از آن دیدن می‌کنند. بهروز در نامه‌ای برای مادر نوشته بود که در سومار امدادگر است او هم سر همین نخ را گرفته و در اوایل دهه ۹۰ مدام راهی آن‌جا می‌شود. زائران راهیان نور برای بازدید از آن مکان، مسیر صخره‌ای را باید بالا بروند تا بتوانند از دشت دیدن کنند. این مادر به سختی خودش را بالا می‌کشاند، دشت را با نگاهش برانداز می‌کند و می‌گوید: «حالا کجا دنبالت بگردم مادر؟»

بچه‌ها همیشه شیفته دستپخت مادرشان هستند، همیشه طعم غذای مادر برایشان یک طعم خاص و تکرار نشدنی است. مادرها نیز تا خبر آمدن فرزندشان را می‌شنوند سریع دست به کار می‌شوند و غذای مورد علاقه فرزندشان را درست می‌کنند. مادر شهید صبوری از این قاعده عشق مادر به فرزند مستثنی نبود: «من در این ۳۱ سال لب به غذایی که بهروز دوست داشت نزدم». به اکثر مکان‌هایی که پیکر شهدای گمنام را در آنجا دفن کرده بودند می‌رفت و سر میزد، می‌گفت: «اگر روزی معلوم شد یکی از این شهدا فرزند من است حداقل خیالم راحت است که یک بار رفتم و به او سر زدم.»

اسفند ۹۲؛ وقت دیدار

اسفند سال ۱۳۹۲ بود که مشخص شد «بهروز صبوری» سال ۸۹ با عنوان آسمانی «شهید گمنام» بی‌خبر به وطن خود برگشته و حالا در دانشگاه خلیج فارس استان بوشهر تدفین است. از طریق آزمایش ژنتیک به هویت او پی می‌برند و واژه «گمنام» برای همیشه از روی سنگ مزار او حذف می‌شود. مادر که بعد از ۳۱ سال برای دیدار پسرش به بوشهر می‌رسد با حجم قابل توجهی از استقبال مردم خونگرم خطه جنوب ایران رو به رو می‌شود. دو شهید گمنام در دانشگاه خلیج فارس دفن بودند. مادر وقتی به مزارها نزدیک شد اول به طرف آن شهید گمنامی که هنوز هویتش شناسایی نشده رفت: «ببینم پسرم مادر تو کجاست؟ مادرت می‌داند که اینجایی؟ تو هم مثل بهروز خودت را به مادرت نشان بده.»

از بالای مزار آن شهید گمنام بلند شد و کنار بهروز رفت. ساکی که همراه خود آورده بود را باز کرد و سفره عقد کوچکی کنار مزار بهروز پهن کرد: «آرزو داشتم عقدت را ببینم». قصد داشتند مادر را راضی کنند تا اجازه دهد مزار بهروز همان جا بماند اما او راضی نشد. می‌گفت: من هم می‌خواهم مثل بقیه مادرهای شهدا پسرم را کفن پیچ شده همچون دوران نوزادی‌اش در آغوش بکشم و ببوسم. سرانجام نیز پیکر شهید بهروز صبوری در صحن امامزاده حسن (ع) تهران تدفین و در نزدیکی مادر بار دیگر به آرامی به خاک سپرده شد. حالا مادر بعضی روزها به یاد آن روزهایی که بهروز می‌خواست به مدرسه برود و باید برایش صبحانه آماده می‌کرد صبح زود بیدار شده و به سراغ او می‌رود.

گمنام «شصت و یک»

کد خبر 6233687

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha