به گزارش خبرنگار مهر، دکتر قاسم کاکایی، استاد دانشگاه شیراز در نشست "ولایت در عرفان مولانا" که عصر دیروز در موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار شد، در خصوص جایگاه مثنوی در بین عرفا به خاطره ای از شهید دستغیب اشاره کرد که در مکاتبه ای که این شهید بزرگوار با استاد خود مرحوم آیت ا... سید علی قاضی در نجف اشرف داشته است، این عارف بزرگ در این نامه تأکید میکند که ما هیچگاه از مثنوی بینیاز نخواهیم شد.
وی به تشریح موضوع مقاله خود با عنوان" مولانا، اکهارت و الهیات سلبی" پرداخت و گفت: اصل ولایت بر نیستی است."ولی" کسی است که به مقام نیستی رسیده باشد که ما روزی چند بار این مقام را برای حضرت ختمی مرتب شهادت میدهیم که "اشهد ان محمدا عبده و رسوله." که مقام عبودیت است. چون عبد چیزی از خود ندارد.
حجةالاسلام کاکایی، مولوی و اکهارت را از جمله عرفایی خواند که در بیانات خویش نیستی را پر رنگ تر کرده و با شعر و تمثیل استعارات گوناگونی برای نیستی به دست داده و بنای رفیعی برای آن استوار کردهاند.
وی در باب نیستی در بیان مولوی گفت: مولوی مثنوی آموزشی خود را با نی که هم نی است و هم نیست است آغاز می کند و ما را به نیستان به هر دو معنا دعوت می کند. حتی خود بسم ا... هم نمیگوید و نعت خدا و پیامبر(ص) نمینماید و سخن را به دست نی میسپارد اما چرا باید سخن را از نی شنید؟ چونکه نی نیست است و از خود هیچ ندارد و صرفا آن می گوید که معشوق در آن می دمد. آن معشوقی که در نیستان منزل دارد . آنجا که دیار نیستی و بی رنگی است. این است که مولانا بر عدم، عاشق است. بر عدم باشم نه بر موجود مست زانکه معشوق عدم وافی تر است.
دکتر کاکایی افزود: در نظر مولانا برای وصال این معشوق باید هستی را خرج کرد و از آن دست کشید. دولت عشق در نیستی خیمه زده است و هرکه دولت را در هستی بجوید ابلهی بیش نیست.
وی با بیان اینکه تجربه عدم(نیستی) و بی رنگی، تجربه ای دهشتناک و گران بهایی است که مولانا ما را به آن دعوت می کند، تصریح کرد: همین تهی شدن از هستی است که مولوی را از خود نفی کرده و وی را تبدیل به نی نموده و باعث شده که زمزمه معشوق و صدای سخن عشق را از این نی بشنویم. از وجود خود چو نی گشتم تهی نیست از غیر خدایم آگهی.
وی نیستی در هستی و فنای فی ا... را دین و آئین مولانا خواند که وی را به بقای بالله می رساند و افزود: نیستی چنان منزلتی برای مولوی می یابد که هر کس را بر این دین و آئین نیست، کافر می شمارد. اما همین نیستی طریقی است که وی را به معراج می برد و مرکبی است که وی را به سوی هستی مطلق می کشاند. آنجا که می گوید: خوش براقی گشت خنگ نیستی سوی هستی آردد گر نیستی.
استاد دانشگاه شیراز، تمام آموزه های اکهارت این عارف مسیحی را بر نیستی استوار دانست و گفت: اکهارت واژه هایی را وارد زبان آلمانی کرده که قبل از آن بدین معنی به کار برده نمی شدند. از جمله کلمه"جدا سازی" یا "انشقاق". اکهارت این واژه را برای تعبیر از تجربه ای به کار می برد که خود واجد آن بوده است.
وی با مقایسه تعبیر اکهارت و جمله معروف بایزید بسطامی در کتاب عطار تأکید کرد: اصطلاح جداسازی و انشقاق، بسیار شبیه اصطلاح پوست انداختن است که بایزید به کار می برد که حاکی از آن است که هر دو عارف تجربه واحدی را تعبیر می کنند. از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست. پس نگه کردم عاشق و معشوق یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان بود و گفت از خدای به خدا رفتم تا ندا کردند از من در من که ای تو من ... یعنی به مقام الفنای فی ا... رسیدن.
وی افزود: در فارسی از اصطلاحی که اکهارت به کار می برد به معنی ترک، عدم تعلق، حریت، وارستگی تعبیر شده است. به تعبیر برخی محققان این واژه مبین مقام بی هویتی تام است. حالتی که فرد کاملا از خویش و همه چیز بیرون رفته است. به هر حال این واژه مبین همان نیستی و ناکسی است که مولانا به کار برده است هرچند که "ترک" هم تعبیر مناسبی است که مولانا به کار برده است. از کجا جوئیم علم از ترک علم از کجا جوئیم سلم از ترک سلم... .
وی با اشاره به شباهت سخنان اکهارت و مولانا تصریح کرد: این عارف آلمانی بزرگ ترین فضیلت را نیستی محض می داند و روزگار وصلی را می خواهد که در آنجا تمایزی با حق نداشته باشد. در سخنان اکهارت به خوبی می توان طنین آوای مولانا را یافت.
دکتر کاکایی تنزیه وجودی و معرفتی را لازم و ملزوم یکدیگر خواند و گفت: در مباحث کلامی بحث تنزیه جایگاه مهمی دارد. تنزیه گاه به معنای تعالی وجودی خدا از عالم است که لیس کمثله شیء. گاه به معنای تعالی معرفتی است که ورای فهم ماست. بدین معنا که خدا از هر آنچه ما درباره اش می اندیشیم، فراتر است و هیچ نوع معرفت ایجابی محض از او نمی توان داشت و همواره باید با یک سلب آن را شناخت و او را از صفاتی که خود داریم و یا ماسوی ا... دارد، باید تنزیه کرد.
وی در ادامه افزود: اکهارت و مولانا برای خدا کلمه "عدم" به کار می برند. پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم که انا الیه راجعون. مولانا وصول به حق را عدم می نامد چراکه به تعبیر فلاسفه "الشیء ما لم یتشخص لم یوجد". وجود و تشخص با هم هستند. ذاتی که هیچ تشخصی ندارد تشخصش به عدم تشخص است.
وی با اشاره به بحث خلق از عدم تصریح کرد: در نظر اکهارت و مولوی نیستی اصل هستی است. در نظر مولوی و اکهارت خدا فوق وجود است و در کارگاه عدم کار می کند. در بحث نیستی به پارادوکس ها می رسیدم که اوج آن را در امثال اکهارت می توان دید.
کاکایی اوج عرفان را آمیختگی هست و نیست دانست و در پاسخ به این سوال که راه فنا و نیستی چیست؟ هیچ ندانستن، هیچ نداشتن و هیچ نخواستن را سه پیشنهاد اکهارت برای این سوال عنوان کرد و گفت: مولانا بر این مسئله تحت عنوان ترک علم، ترک تعلق و ترک اراده تأکید می کند و بازگشت به اصل که همانا فنا و مقام عبودیت است، را تنها راه می خواند.
وی ضمن خواندن ابیاتی از مثنوی ناظر بر تلاش بنده با توجه به بیت آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست، تصریح کرد: در نظر اکهارت نیز کسی که به ترک و فنا رسیده باشد، سر آن ندارد که دعایی بکند چرا که هر کس دعا می کند یا خواهان واجد شدن چیزی و یا خواستار آن است که چیزی از او دور شود. حال آن که قلب وارسته نه خواهان چیزی است و نه چیزی را داراست که بخواهد از قید آن رها شود بنابر این از هر دعایی آزاد است و تنها دعای او تشبه به خدا است و بس.
کاکایی در باب ترک علم از نگاه مولوی و اکهارت تصریح کرد: علمی که بر جان و بر دل نمی زند بار گرانی است بر دوش.اکهارت می گوید نفس تا آنجا خدا را می شناسد که خود را می شناسد و به هر میزان که خود را از خویشتن جدا کرده باشد به همان درجه خود را کامل تر خواهد شناخت و هر چه از صورت و تصورات خود خالی تر باشی او را پذیراتری و هر چه بیشتر به درون روی و بیشتر خود را فراموش کنی بیشتر به او نزدیک تر خواهی شد".
وی افزود: امروزه در بحث تجربه دینی از آن تعبیر "ادراک محض" دارند . علمی که هیچ متعلقی ندارد که به تعبیری جهل آموختنی است که متعلق آن خداست ولی همان نیستی است. همانطور که مولوی می گوید: مرده همی باید و قلب سلیم زیرکی از خواجه بود ابلهی/ داند او کو نیک بخت و محرم است زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است/ زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظن است و حیرانی نظر/ بیشتر اصحاب جنت ابلهند تا ز شر فیلسوفی می رهند... الی آخر.
کاکایی با بیان اینکه اکهارت به مانند مولوی در بحث هیچ نداشتن تأکید می کند که تو برادر موضعی نا کشته باش کاغذ اسپید نابنوشته باشد... که خدا بر وجودت بنویسد، تصریح کرد: شگفت اینکه درست مثل این جملات را کهارت دارد که می گوید: اگر قلبت جویای والاترین مکان است، باید رو به نیستی محض آورد زیرا بزرگ ترین قابلیت در همین نیستی نهفته است بنابر این قلب وارسته وقتی به بالاترین مقام می رسد که به نیستی رسیده باشد. بهترین لوح برای نوشته را لوحی می داند که هیچ چیز بر صفحه آن نگاشته نشده باشد که اگر خدا می خواهد در والاترین مکان چیزی بر قلب من بنگارد باید هر آنچه نام و رنگ این و آن دارد از صفحه قلبم پاک شده باشد در آن صورت است که قلبم به وارستگی خواهد رسیده و قلب وارسته هیچ تعلقی به این و آن ندارد.
دکتر کاکایی در پایان با قرائت نوشته ای از اکهارت و اشعاری از مولانا، ارتباط نهایی اکهارت و مولانا را در مرگ اختیاری خواند و تأکید کرد: فنا و نیستی اکهارت و مولانا را به وحدت می رساند.
نظر شما