حالات گزارهای من به تفسیر شما از من متکی است؛ به حالات گزاره ای شما به فردی که شما را تفسیر می کند متکی و وابسته است و حالات گزاره ای آن فرد هم به کس دیگری که وی را تفسیر کند، تا آخر. چگونه چنین فرآیندی به مبنایی ختم میشود؟
دو جواب به این پرسش شایسته تکرارند. اول اینکه ایدۀ دیویدسون این است که فعالیت به کارگیری نظریۀ ت و اطلاق حالات گزارهای مستلزم مجموعهای از اطلاق کنندهها هستند. به جمع دو نفره که از من و شما تشکیل شده توجه کنید. این ایده این نیست که من حالات گزارهای دارم که به توسل شما به نظریۀ ت برای تبیین آنچه انجام میدهم و اینکه شما حالات گزاره ایتان را از منبع سومی در اختیار دارید نظر و التفات دارد. فراتر از این ما یکدیگر را تفسیر میکنیم. ما به اعمالی مبادرت میکنیم که زمانی که به یک سطح مناسبی از پیچیدگی میرسند کاربرد نظریههای ت را شکل میدهند.
با این همه اینکه عاملها حالات گزارهای را در اختیار دارند به تفسیرشان وابسته است و معنای وابستگی در این ماجرا معنای علی به شمار نمیرود. ارتباط میان به کارگری نظریۀ ت برای من و در اختیار داشتن حالات گزارهای یک ارتباط علی نیست. این ارتباط بیش از به کار بردن یک نظام هماهنگکننده برای سطح زمین که مستلزم آن است که باعث شد زمین ویژگیهای جدیدی در اختیار داشته باشد علی به حساب نمیآید.
اگر آنگونه که دیویدسون انجام میدهد تأکید بر اینکه در اختیار داشتن حالات گزارهای به جایگاه شما در جمع مفسران متکی است به یک مثال عطفتوجه نشان دهید. تصور کنید جهانی است که در آن هیچ عامل آگاهی در آن موجود نیست. در آن جهان آیا هر چیزی یک متر طول دارد؟ خب شما تمایل دارید بگویید که به یک معنا بلی و به معنای دیگر نه. جهانی که عاملان آگاه در آن وجود ندارند میتواند شامل اشیایی باشد که اگر کنار جهان ما قرار داشته باشد کاملاً مرتب است. با این همه یک متر طول داشتن به یک مبدل اندازهگیری متکی است و این خود به عاملهای آگاه بستگی دارد. فرض کنید نظام مترها و سانتیمترهایی که ما هماکنون به کار میبریم هرگز کشف نشده بودند. آیا آشکار است اشیایی که ما هماکنون یک متر مینامیم همان یک متر هستند؟ و آیا آشکار است که در جهانی که عاملهای مشابه شما وجود ندارند و بنابراین از روابط دوگانه خبری نیست میتوان صحبت از در اختیار داشتن حالات گزارهای به نوعی که هماکنون دارید کرد.
پاسخ دوم به دلنگرانی تسلسل ما را فراتر از دیویدسون میبرد. آشکار است که بیشتر تفکر وجود دارد تا اینکه حالات گزارهای - در معنای دقیق دیویدسون - موجود باشند اما همچنین این نکته درست است که انواع قابلیتی که نیاز است تا باورها، خواستها و دلایلی برای عمل داشته باشیم شامل گروهی از قابلیتهای ذهنی غیرگزارهای مهم هستند. با این همه بخشی از تفکرها مؤلفۀ زبانی دارد و بخشی از آن فاقد این مؤلفه است. نجاری که دری میسازد از تصور مکانی برای مشاهده اینکه چگونه اجزا گرد هم آیند استفاده میکند. این تصور آشکارا غیرگزارهای و غیرزبانی است. این از جهت کیفی شبیه طیفی از تجربیات بصری و حسی آشنا برای نجار است.
پیشنهاد این است که تفکر "غیر گزارهای" از این نوع به صورت عام عملی آگاهانه را قوت میبخشد و به صورت خاصتر انواع فعالیت زبانی را از نوعی که دیویدسون بر آن تأکید میکند تقویت میکند. هنگامیکه بنا داریم تا دربارۀ چنین موضوعاتی بنویسیم یا بحث کنیم آسان است که چنین نکاتی را نادیده بگیریم. شما زبان را به کار میبرید تا به من بگویید در حال تفکر به چه هستید و تفکرات را شرح دهید، چه چیز دیگر جز زبان را به کار میبرید؟ با این همه نیازی نیست نتیجه بگیریم که تفکر واقعی شما یا من در اساس زبانی یا گزارهای هستند.
حتی زمانی که تفکرات ما آشکارا زبانی هستند- هنگامیکه ما برای خودمان سخن میگوییم - این هم در اساس و به احتمال زیاد شکلی از تصور تصور گزارهای است.
محور بحث اینجا صرفاً اذعان به این نکته است که فعالیتهای تفسیری که دیویدسون از آنها بحث میکنند در سطح گسترهای از تفکر که نظریۀ وی در باب آن صامت است شناورند. اگر این سکوت را بهعنوان یک رویه تفسیر کنیم در اشتباه هستیم. دیویدسون گسترۀ پژوهش خود را محدود میکند اما ما نیازی به اینکه از او در این موضوع پیروی کنیم نداریم. اگر مایلیم به فهمی از کل ذهن دست یابیم بهتر است از دیویدسون پیروی نکنیم.
نظر شما