فلسفه به معنای دوستی حکمت و دانش است. در لغت فیلسوف کسی است که به دانش و حکمت عشق و علاقه دارد و در راستای کسب آن میکوشد. با این همه، فلسفه تاریخی دراز را پشت سر گذاشته و برای هر تعریفی از آن باید به این تاریخ مراجعه نمود. فلسفه جهان شناسی، معرفت شناسی و زبان شناسی را تجربه کرده و فیلسوفانی چون: افلاطون، ارسطو، فلوطین و آگوستین را پشت سر گذاشته و به فیلسوفانی چون: دکارت، لایب نیتز و اسپینوزا رسیده است. بعد از آن هم فراز و فرودهای فراوانی را به خود دیده است.
دورهای داریم که معرفتشناسی بر حوزه های دیگر تفوق دارد و برهه ای را شاهد هستیم که حتی زبان شناسی در صدر قرار گرفته است. علاوه بر آن، شاخه هایی را در فلسفه شاهد هستیم که با "علم تفسیر" پیوند می خورند و گروهی دیگر مباحث و موضوعات وجودی، ذهن و زبانشان را به خود مشغول داشته است. به معنای دیگر هم هرمنوتیک را شاهد هستیم و هم اگزیستانسیالیسم را ، هم فلسفه زبان و ذهن و علم را می بینیم و هم نگاهی فلسفی به سینما، فناوری ، هنر، جامعه و اخلاق را. هر تعریفی هم که از فلسفه و فیلسوف ارائه می دهیم نباید و نمی تواند این گستردگی حوزه های تأملات فلسفی را از نظر دور بدارد.
حکمت اما به دانشی اطلاق ارائه میشود که برنامه عمل ارائه میدهد. به همین خاطر پسوند عملی به حکمت هم اضافه میشود. حکمت با این نگاه به مجموعه تعالیم و آیینهایی گفته میشود که میخواهد مبنای عمل و حرکت آدمی به حساب آید. گاهی هم از ایدئولوژی به عنوان برنامه عمل یاد میشود. اما فرق میان ایدوئولوژی و حکمت مشخص است. ایدئولوژی مجموعه نظامی است مدون و مشخص و معین که برنامههای قطعی صادر می کند و می خواهد بر مبنای شناخت قطعی خود از جهان و انسان، راه حلی نهایی و قطعی فراروی آدمی قرار دهد اما حکمت این ایده و پندار را در ذهن نمی پرورد.
حکمت خواهان آن است که جدای از برنامههای نهایی و قطعی، راه حلهایی عملی و البته مقطعی و موقتی جلوی پای انسان قرار دهد تا او بهتر و جدیتر با مشکلات و مصایب خود روبه رو شود. نگاهی به تعالیم بسیاری از حکیمان جهان چون: بودا، کنفسیوس، لائوتسه، زرتشت و گاندی این نکته را بوضوح عیان می سازد. چون دستورالعملهای آنها بیشتر به اندرزها و گزیده گوییهایی شبیه است که آدمی می تواند با توجه به موقعیتهای گوناگونی که در آنها قرار دارد از پاره ای از آنها استفاده کند. به تعبیر دیگر این حکیمان می خواهند درسهای زندگی برای زیستی بهتر بدهند بدون آنکه خیال ارائه نظامی مدون را در سر بپرورانند.
با این پرسش مواجه هستیم که نسبت حکمت و فلسفه چیست؟ این پرسش از آن بابت اساسی و مهم است که ما در منظومه معرفتی خاصی زیست میکنیم و فلسفه و فیلسوف بسی بیش از قبل از برج عاج خود فرود آمده و کم ادعاتر شده اند. این پرسش را البته میتوان زیرمجموعه ای از پرسش نسبت سنت و فلسفه دانست. با این همه به طور مستقل هم می توان به پرسش جدید نسبت حکمت و فلسفه بذل توجه داشت. این نسبت را البته در چندین سطح می توان به بررسی نشست. سطح اول تأکید بر مقوله "موضوع" است . موضوعات فلسفه متنوع هستند. گفتیم که از زبان، معرفت و وجود گرفته تا جامعه، انسان و فناوری می توانند موضوع تأملات فلسفی قرار گیرند. موضوع حکمت اما زندگی است و می خواهد به مشکلات و مصایب عینی و ملموسی که آدمی با آنها رودررو می شود جوابهایی درخور عطا کند.
حکت اتفاقاً به گوشهای از جریانات فلسفی که علیه کل فلسفه شورش کرده است و خواهان آوردن آن فلسفه به زندگی عادی مردم است عطف توجه نشان می دهد. به طور مثال تعالیم و آرایی که فیلسوفان وجودی درباره رابطه با دیگری، مرگ، اضطراب، معنای زندگی، یأس، پوچی ، امید و غیره دارند بی ارتباط با مباحثی که حکیمان و فرزانگان بدان می پردازند نیست. به معنای دیگر، هر دانشی که مستقیماً زندگی و انسان را موضوع کارش قرار می دهد با حکمت نسبتهایی برقرار می کند.
اما نکته اساسی در ارتباط حکمت و فلسفه ، مقوله روش است و در اینجاست که تفاوتهای بنیادین و اساسی این دو منبع معرفتی عیان میشوند. روش فلسفه، تحلیلها و موشکافیهای عقلی است . فلسفه اندیشه را مبنا قرار می دهد و بر پایه دلیل و استدلال، هر موضوعی را مورد مداقه و وارسی قرار می دهد اما حکمت کمتر دلیل محور است . ممکن است حکیم برای موجه کردن تعلیم و گزیده گویی خود شاهد و دلیلی هم بیاورد اما آنچه در فلسفه قاعده است - یعنی دلیل و حجت - در حکمت چندان و چنان پررنگ نیست.
بی جهت نیست که حکمت در منظومه معرفتی اخیر که دلیل و حجت و استدلال بسی به گسست و زلزله دچار شده اند فرصت رشد و نمو مجدد یافته است. هنگامی که عقل محوری ساری و جاری باشد جایی برای حکمت که چندان با منطقی صرف حرف زدن پیوند ندارد و به گزیده گویی و شهودمحوری شهر است باقی نمی ماند. تنها پس از گسستها ، زلزله ها و طوفانهای شدید که عقل به خود دیده، فرصت و مجالی فراهم شده است که نگاهی دوباره به سنت و حکمت عطا شود. بدین جهت مهمترین تفاوت فلسفه و حکمت را در حوزه روش می توان جست و در اینجاست که این دو معرفت بشری، هر کدام به راه و مقصدی روان می شوند.
آخر آنکه حکمت و فلسفه در حوزه غایت نیز از هم جدا می شوند. فلسفه قصدی جز آن ندارد که مطابق شواهد و استدلالهایی به گزاره ها و عبارتهایی نزدیک به واقع از موضوع شناسایی دست یابد.
زبان، هنر، فناوری، دین، اخلاق و... هریک می توانند موضوع جستارهای فسلفی قرار گیرند و حقایقی از آنها به وسیله تحلیل فلسفی بر آدمی عیان و اشکار شود. هدف فلسفه رسیدن یا نزدیک شدن به حاق واقع است اما حکمت این منظور را در سر نمی پرورد. حکیم فرزانه اگر راهی برای مرتفع کردن رنجهای بشری بیابد بسی شاکر و مشعوف خواهد شد . به معنای دیگر اگر فلسفه دانش محور و واقع محور است حکمت غایت محور است و قصد دارد با رجوع به تاریخ پردامنه و طولانی تجربیات بشری، رنجهای عینی و ملموس و در عین حال مهم و همیشگی بشر را پاسخ گوید.
جدال و درگیری فیلسوفان و حکیمان هم شنیدنی است . اگر ره افراط بپوییم نه فلسفه و نه حکمت هیچکدام دیگری را جدی نگرفته است. نه فلسفه حکمت را مهم پنداشته است چون حکمت را مجموعه ای از گزاره های غیرمنطقی غیرقابل اثبات پنداشته و نه حکمت فلسفه را که آن را راهی عبث و بیهوده جهت حل و رفع مشکلات حقیقی آدمی پنداشته است . به این گزاره از بودا می توان توجه کرد تا دریافت چه اندازه حکمت ، فلسفه را غیرجدی می پندارد: "دانستن نمی تواند تو را آزاد کند. مطالعه صرف امکان ریشه کن کردن توهم را به وجود نمی آورد. تمام اینها تا وقتی درک نشده باشند بی معنی هستند.
با این همه نمی توان نادیده گرفت که در شرایط جدید معرفتی که در آنها زیست می کنیم راه برای گفتگوی بهتر و بیشتر حکمت و فلسفه مهیا شده است.
نظر شما