به گزارش خبرنگار مهر، بچه سال بود و به قول خودش از وسط کلاس ریاضی سر خورده بود وسط سه راهی مرگ، اسمش سعید ربیعی بود، جمعی لشگر 25 کربلا، گردان فاطمه الزهر(س).
می گفت دهات ما خیلی قشنگه، بهشت بهشت است، وقتی برف روی پرچیم ها می نشیند، خیلی زیباست، باید بیینی که گنجشک ها چه طور توی برف و سرما جوز می کنند.
وقتی بروم دهاتم برای خواهرم یک عروسک پلاستیکی و برای مادرم یک روسری خوشگل می خرم و بر می گردم، آخر مادرم هیچ وقت روسری نو سرش نکرده و خواهرم هیچ وقت عروسک پلاستیکی نداشته است.
اون شب نوبت من بود که بچه ها را به کمین ببرم، یک ساعتی نگذشته بود که با گشتی های عراق درگیر شدیم و ناگهان صدای مهیبی از کمین بچه بلند شد و با روشن شدن منوری نگاهم به سمت رزمنده ای رفت که با سرعت به میدان مین می دوید، شوکه شدم، چرا میدان مین؟
چند قدمی میدان مین کشیدمش طرف خط کمین، در بین راه پشت سر هم تکرار می کرد، ربیعی، ربیعی را بردند. به شک افتادم نکند ربیعی اسیر شده و او داشت به طرف نیروهای عراقی می دوید، ولی چرا توی میدان مین، چگونه ربیعی را برده اند، عراقی ها چطور کمین را دور زده اند؟.
همه چیز برایم مبهم بود، بسیجی آرام نمی گرفت و بشدت می لرزید، به هر جان کندنی بود، بردمش یک جای امن و گفتم، درست و حسابی بگو چی شده؟، به چند قدمی میدان مینی که مستقر بود اشاره کرد و گفت: من اینجا بودم و ربیعی هم 10 متر آنطرفتر که آرپی جی خورد توی سرش...
سست شدم، ربیعی، روسری، عروسک پلاستیکی، خواهرم، مادرم، دهات، همه اینها مثل یک بمب توی سرم منفجر شد، زانو زدم و شانه های پسر را چسبیدم، پس جنازه اش، جنازه ربیعی کو؟. بی اختیار به یاد امام حسین (ع) در قتلگاه وزینب (س) افتادم.
بطرف چاله های پی درپی که جای خمپاره، کاتیوشا، گلوله های توپ و آرپی جی ب11 بود رفتم، ناگهان با یک جفت پا روبرو شدم، کمی آنطرفتر پاره ای از تنش بر روی زمین بود، گفتم پس سرت کو، دستهایت، تنت؟.
صبح شده بود و آفتاب نم نم بالا می آمد، به یاد ربیعی بودم که به پرچین می گفت، پرچیم، یادم رفت که بگویم پسر پرچیم نه پرچین، چرا نام روستایتان را نپرسیدم، چرا نگفتی اهل کدوم روستایی پسر؟.
راننده آمبولانسی که می خواست ربیعی را با خود ببرد چند نامه به دستم داد، نامه ها را مچاله کردم و توی جیبم گذاشتم و بعد ربیعی را گذاشتیم توی آمبولانس و رفت.
کز کردم گوشه ای و اسم صاحب نامه ها را از نظر می گذراندم، ناگهان جا خوردم، دوباره نام نویسنده نامه را از نظر گذراندم، روی یکی از نامه ها نوشته بود، از طرف "زهرا ربیعی".
این نامه زهرا ربیعی بود به برادرش، نامه ای کوتاه اما پر از بی تابی.
سلام برادرجان، بازم بگویم اگر به قد ستاره ها بگویم که جان منی، باز کم گفته ام، ...مادر می گوید من سایه روی سر می خواهم نه روسری، آغوش خواهرت برادر می خواهد، عروسک نمی خواهد.
... دیروز یکی از مرغابی ها لای پرچین حیاط گیر کرده بود، رفتم آزادش کنم، وقتی پرید، پرهایش توی بغلم جا ماند، پرها را می فرستم برادر بهتر از جانم تا پرستو شوی و زود بیایی، بال بکش و بیا.
این روایت ماندگار جانباز شیمیایی سعید بنی فاطمی بود که توسط غلامعلی نسایی جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس در گلستان برای خبرنگار مهر نقل شده است.
نظر شما