خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ و ادب: در میان نویسندگان عرصه داستان کوتاه دفاع مقدس، مجید قیصری یکی از متفاوتترین چهرهها به شمار میرود. نویسندهای که از نخستین داستان خود تاکنون نگاه و خط ثابتی را در روایت از جنگ و بازتاب آن در داستان داشته است و هیچ کدام از جریانهای حاشیه ادبیات در کشور نتوانستهاند او را از راه انتخاب شده توسط خودش بازگردانند. تا جایی که میتوان داستانهای او را امروز دارای نوعی سبک و برند منحصر به شخص وی دانست.
گفتگوی مهر با قیصری به مرور بیش از دو دهه داستاننویسی وی اختصاص یافت که در خلال آن شیوه شکلگیری این سبک به خوبی عیان میشود. این گفتگو را در ادامه میخوانیم.
ـ شما متولد سال 45 هستید و پیش از این هم عنوان کردهاید که نوشتن را از اواسط دهه 70 شروع کردهاید. در واقع با اینکه 3 ـ 4 سال از عمرتان را در جبهه بودید، اما به گفته خودتان برای شما نوشتن بعد از جنگ مساله شد و حتی در دوران حضورتان در جبهه به فکر آن نبودید. سئوالم این است که اتفاق نوشتن در شما چگونه رخ داد؟
خیلی طبیعی. من قبولی سال 65 رشته روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی هستم. سال 64 سرباز وظیفه بودم در نتیجه به جبهه رفتم و حین سربازی بود که در دانشگاه قبول شدم. یعنی 3 ـ 4 ماه که از حضورم در جبهه گذشت، نتیجه کنکور آمد، مرخصی تحصیلی گرفتم و رفتم جبهه در لشکر 27 محمد رسولالله و تا آخر جنگ هم حاضر بودم.
آنجا که بودم کتاب نمیخواندم، اما سخنرانی گوش میکردم، ولی اصلاً نمیدانستم نوشتن چیست. زندگی من در جبهه یک زندگی طبیعی مختص به آن جغرافیا بود. خیلی مقدسمآب نبودم، به قول بچهها آشیخ نبودم. جوان بودم و سرحال و بشاش؛ با همه چیز شوخی میکردم.
جنگ که تمام شد، من هم در سال 67 به تهران آمدم و دوباره در دانشگاه ثبتنام کردم، اما در دانشگاه حس کردم یک طوری افسرده شدهام و از جمع کنارهگیری میکردم. این کنارهگیری موجب شد به سراغ کتاب خواندن بروم.
آن موقع عاشق روانشناسی بودم و البته الان هم هستم. مطالعه کتابهای درسی مرا سیر نمیکرد و برای همین شروع کردم به خواندن کتابهای غیردرسی و مجلات و طبیعتاً دنیای جدیدی روبرویم باز شد. من هم در این دنیای تازه، یک بند کتاب میخواندم.
چه جور کتابهایی؟
اصلاً کتاب خاصی مدنظرم نبود. کتاب از جنسی بود که من را ارضاء میکرد. مثلاً یادم هست آثار «همینگوی» را دوست داشتم، مخصوصاً «وداع با اسلحه» که فضای جنگیاش یک جرقه تازه برای من زد. ادبیات جنگ را از آنجا شناختم. یادم هست آن زمان با اینکه همه جور کتابی میخواندم، ولی کتابهایی را که با موضوع جنگ بود، بیشتر و زودتر میخواندم. چون میخواستم خودم را پیدا کنم.
و همین وادار به نوشتنتان کرد؟
آن زمان هنوز انگیزه برای نوشتن نداشتم، چون در فکرنوشتن نبودم. بعد دیدم آرام آرام دارم یادداشت مینویسم و رفته رفته ذهنم شکل گرفت. اولین نوشتههایم خاطراتم بود که حدود 200، 300 صفحه میشد. در این تلاش متوجه شدم در خاطراتم دیالوگ و ترتیب وجود دارد؛ بیآنکه من چیزی درباره نوشتن بدانم. در نهایت همه آنها را دور ریختم، احساس میکردم به خاطرهنویسی زیاد علاقه ندارم. الان هم همینطور هستم.
من اما قبول ندارم که در کارهای نخستتان خاطرهگویی و گزارشنویسی از جنگ وجود نداشته باشد.
من در کارهای نخست تحت تاثیر خاطرات مکتوب و منتشر شده از جنگ بودم. آن زمان تازه دفتر ادبیات مقاومت شکل گرفته بود. من کارهای آنها را مرتب میگرفتم و میخواندم. در این فضا بود که شروع کردم به نوشتن، بعد از اینکه چند تایی کار نوشتم، آنها را تحویل مرتضی سرهنگی در دفتر ادبیات و هنر مقاومت دادم.
خاطره زیبایی از آن روز دارم؛ روزی که به دفتر ادبیات وهنر مقاومت رفتم، مرتضی را نمیشناختم، پیگیر پیدا کردنش که شدم، دیدم یک آدمی آمد که قیافهاش اصلاً به سرهنگهای نظامی نمیخورد، بیشتر نگاه کردم، دیدم حتی درجهای هم ندارد، خود آقای سرهنگی بود. من اینطوری شناختمش، خلاصه کار را دادم و گفت من میخوانم.
در واقع آن روز آقای سرهنگی گفت که هفته آینده میروم مسافرت وهفته بعدش به شما خبر میدهم، اما من همین که رسیدم خانه، او زنگ زد و گفت: کار خیلی خوبی است. گویا تا کار را گرفته و نگاهی به آن انداخته، خیلی خوشش آمده بود. این اتفاق انرژی بسیاری به من داد. بعد همان کارها رفت برای چاپ و وقتی کتاب اولم، مجموعه داستان «صلح» منتشر شد، من دیگر آن آدم سابق نبودم.
چه فرقی کردید؟
دیگر ذوقی کار نکردم. از آن تلفن به بعد من جدی شدم و فهمیدم راهم را درست رفتهام، مصمم شدم به ادامه دادن راهی که انتخاب کرده بودم.
این راه که میگویید یعنی نوشتن درباره جنگ؟
نویسنده انتخابکننده موضوع نیستم، موضوع است که نویسنده را انتخاب میکند و وی را برای نوشتن قلقلک میدهد.
آن زمان در جامعه جز جنگ چیز دیگری نبود که شما را برای نوشتن قلقلک بدهد؟
بگذارید نکتهای را بگویم. فضای ذهنی من در داستانهایم ربطی به فضای ذهنی بیرون از من ندارد. من نمیگویم تحت تاثیر فضای اجتماعی نیستم، ولی میگویم بیش از هر چیز تحت تاثیر خودم هستم. ممکن است گاهی این فضای زندگی با فضای اجتماعی روز من یکی شود و یا ممکن است نشود. من چیزی را که دوست دارم، مینویسم واصلاً کاری به این ندارم که امروز باب است درباره چه چیزی بنویسی، من کار خودم را میکنم.
من آن چیزی که امروز احساس کنم درست است و جواب مرا میدهد، انجام میدهم.
چرا در این میان علاقهتان رفت سمت داستان کوتاه آن هم در زمانهای که میگویند نویسندهای که رمان ننویسد را نمیشود گفت نویسنده؟
من از داستان کوتاه بیشتر لذت میبردم، هنوز هم اینگونه است. هنوز هیچ رمانی را نخواندم که لذت داستان کوتاه را داشته باشد. با داستان کوتاه انگار انسان ارضاء میشود؛ چون زود تکلیف تو را با داستان مشخص میکند.
با این حال خیلی زود به سراغ تجربه رمان نوشتن رفتید و «جنگی بود، جنگی نبود» را نوشتید.
بله حسم این بود که باید یک کار بلند بنویسم. حالا هر اسمی که میخواهید رویش بگذارید. برای من اسم مهم نیست، مهم موضوع است که در داستان خوب از کار در بیاید. این کار هم یک گزارش بلند از رفت و بازگشت یک انسان از جنگ است، نمیدانم میشود به آن رمان گفت یا نه، اما شاید شخصیترین کار من در جنگ بود.
یعنی حاصل خاطرات خودتان بود؟
به نوعی بله، بیشتر آن کتاب حاصل خاطرات شخصی خودم است. آن کار را نشر «صریر» منتشر کرد. فعالیت این نشر دورانی خوب و طلایی برای ما و ادبیات جنگ بود. دنبال کار سفارشی نبودند، دنبال نویسنده و کار خوب بودند؛ نویسندههایی مانند داوود غفارزادگان که میدانستند دنبال چه چیزی هستند، دنبال کار بودند، در نتیجه سختگیری میکردند و خب به تبع کار خوب منتشر میشد.
طعم باروت هم آنجا چاپ شد؟
بله.
«نفر سوم از سمت چپ» چطور؟
این کار را نشر «کمان» منتشر کرد که از دل مجله کمان و توسط مرتضی سرهنگی درآمده بود. آن موقع نشر کمان اولین نشریه تخصصی جنگ بود و نگاهی متفاوت به جنگ میکرد.
فکر میکنم بعد از این چند کتاب بود که دیگر انگار نوشتن از جنگ به نوعی در شما درونی شده بود.
من از همان روز اول نوشتن، فهمیدم راهی که دارم میروم، راهی است که مورد پسند هیچ کس نیست. البته اوایل میگفتند که متفاوت میبینی و مینویسی، اما بعد در نشستهای نقد کم کم نظرات تازهای عنوان شد. میگفتند راهی که میروی مورد پسند هیچکس نیست، چون سازت با ساز هیچکس کوک نیست، چون کار خودت را میکنی. نه ارزشیها خوششان میآمد و نه روشنفکرها.
موضع جریانات روشنفکری با کارهای نخستتان چه بود؟
هیچ وقت از کار من تعریف نمیکردند، در جلسات نقدی که شرکت میکردم، میگفتند تو از دفاع مقدس مینویسی، این درس در حالی بود که نویسندگان به اصطلاح ارزشی آن زمان میگفتند تو ضدجنگ مینویسی. به نظرم همهشان دنبال گمشده خودشان بودند. در حالی که من گمشده آنها نبودم. البته هنوزم وضع همان است که بود.
و در همین فضا بود که رسیدید به کتاب «ضیافت به صرف گلوله» با این تفاوت که فکر میکنم ذهن شما برای نوشتن منسجمتر از قبل شده بود و المانهای انسانی در کارتان بیش از پیش مشخص بود؟
من خیلی اینطور نگاه نمیکنم که در حال حرکت به کجا هستم، من دلم میخواست یک فضای معماگونه و پلیسی در جنگ تجربه کنم که «ضیافت به صرف گلوله» برایم تجربهای در این راه بود.
برای من جالب است که شما حتی در این مجموعه هم به دنبال تکرار موفقیت مجموعههای سابقتان نیستید.
همیشه یک بده ـ بستانی بین خواننده و نویسنده وجود دارد؛ شما هر کاری که منتشر میکنید، واکنشی به شما میدهد، این واکنشها به شما نشان میدهد که درست میروید یا کج؟ یا اینکه آیا به هدف نزدیک میشوید؟ اینها به صورت ناخودآگاه در ذهن شما شکل میگیرد، اصلا تعمد در آن نیست. یک دنیای ذهنی داری که دیگران آن را تقویت، تعدیل یا سرکوب میکنند.
بازخوردهای مخاطبان، اندیشه من برای نوشتن را تقویت میکند یا شدت میدهد و یا مانع برای آن ایجاد میکند. یعنی من متوجه میشوم که در این جامعه میشود این حرفها را زد یا نه؟
در واقع نگاه من به شما است نه به محیط، این شما هستید که محیط را میسازید؛ وگرنه کوه و دشت همان است که هست. وقتی شما وارد میشوید، نوع رفتار و سلوک شما محیط را برای من دلنشین میکند.
ادامه دارد ....
نظر شما