به گزارش خبرنگار مهر، راب پارسونز در کاردیف انگلستان متولد شد. او فرزند یک پستچی و یک مستخدم بود و در خانهای بزرگ شد که هرگز در آن آب گرم وجود نداشت. با وجود این که پدر و مادر او، خودشان به کلیسا نمیرفتند اما هر یکشنبه راب 4 ساله را به کلیسا میفرستادند و این برای او تجربهای بود که کمکش کرد در برههای از زندگیاش تصمیمات مهمی بگیرد. با این که از دانشکده آموزش زبان انگلیسی فارغالتحصیل شد، اما بعد از آن، دورههای وکالت را پشت سر گذاشت. تا سال 1980 یک مشاور حقوقی موفق و شریک یک دفتر وکالت بزرگ بود.
در سال 1980 یک مشاور حقوقی موفق و شریک یک دفتر وکالت بزرگ بود. در سال 1986 راب در یکی از نشستهای جیمز دابسون و گروهی از رهبران مذهبی انگلیسی شرکت کرد. وقتی دابسون از آنها خواست تا در دفتر تشکیلات آنها حضور پیدا کنند، زندگی راب تغییر کرد. او و همسرش در طول سالها وکالت، وقت زیادی را صرف مشاوره دادن به زوجهایی کردند که در ازدواجشان دچار مشکل شده بودند. آن زمان بریتانیا بالاترین آمار طلاق را در اروپا داشت. پارسونز این مشاورهها را با این نیت که خداوند از او راضی باشد، به زوجهای جوان میداد. او در سال 1988 دفتر کارش را برای کمک به خانوادهها ترک کرد و به یک موسسه خیریه پیوست که در آن به خانوادههایی کمک میشد که از محنت فروپاشی در عذاب بودند.
راب و همسرش دایانا وقتی 16 ساله بودند همدیگر را در کلیسا ملاقات کردند. آنها 37 سال است که با هم ازدواج کردهاند و دو فرزند به نام کیتی و لوید و یک نوه دارند. قرار است تعداد نوههایشان به زودی دو تا بشود. خانواده پارسونز شامل «ران» هم میشود؛ مرد بیخانمانی که از وقتی بچه بوده، پیش دایانا و راب زندگی میکند. او یک شب، 30 سال پیش و قبل از به دنیا آمدن کیتی، پشت در پیدایش شد.
راب پارسونز کتابهای زیادی درباره زندگی خانوادگی و مسائل مربوط به زندگی مشترک نوشته است. مجموعه کتابهای «60 دقیقهای»، «نوجوانان» و «چیزهایی که روزهای یکشنبه به من یاد ندادند» از جمله آثار او هستند. اهمیتی که این نویسنده به نهاد خانواده داده، موجب برگزاری سمینارهای متعددی شده است. بیشتر نوشتههای پارسونز را میتوان از عناوینی که دارند، شناخت. او گفته است: بعضی اوقات، بچهها از ما میخواهند که کاری برایشان انجام دهیم و ما در جواب به آنها میگوییم: بعدا! اما این بعدا هرگز از راه نمیرسد تا اینکه بچهها دیگر از شما درخواست نمیکنند. همه پدرهای دنیا به من میگویند که میخواهند وقت بیشتری را صرف بچهها و خانوادهشان بکنند... بعد چشم باز میکنند و میبینند 65 سالشان شده است و عمرشان به بیهودگی گذشته است.
کتاب «خانواده شصت دقیقهای» یکی از آثار شصت دقیقهای پارسونز است. یعنی میتوان آن را در عرض یک ساعت خواند. بخش اول کتاب «اتاق انتظار بیمارستان» نام دارد. باقی بخشها هم به صورت درسهای جداگانه از هم تمیز داده شدهاند. درس اول، «وقت گذاشتن برای خانواده» دارد. دیگر درسها تا درس دهم به این ترتیب نامگذاری شدهاند: «وقت گذاشتن برای گفتگو»، «پیبردن به قدرت تشویق»، «چگونه والدی باشیم؟»، «دوست داشتن برای رها کردن»، «حل اختلافها به طور موثر»، «تجربه شگفتانگیز سنتها»، «عشق در ماه ژانویه»، «قدر یک خانواده گسترده را بدانیم» و «استفاده از فرصتها».
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
کارن و جف، پدر و مادری که درباره آنها حرف زدیم، یک روز پی میبرند که چیزهایی بدتر از قبول نشدن در امتحانها، از دست دادن یک مسابقه فوتبال یا پسانداز نکردن پول کافی برای پرداخت صورتحساب موبایل هم وجود دارد. اینکه روزی میرسد که هری پیامد کارهایش را به عنوان یک انسان بالغ تجربه کند و آنوقت شاید کسی در اطرافش نباشد که به او کمک کند. آن موقع دیگر موضوع، مشق شب نیست، بلکه گزارشی است از رئیس محل کارش. دیگر این فوتبال نیست که مجبور است به خاطرش بیدار شود، این کار اوست و دیگر صورتحساب موبایل نیست که باید بپردازد، این بار اجاره خانه اوست.
البته گاهی وقتها میل به «راست و ریس کردن همه کارها» آنطورها هم که تصور میکنیم، خیرخواهانه نیست. این میل ممکن است به دنبال این حس ایجاد شده باشد که ما دوست داریم مورد نیاز باشیم. اما دلیل آن هرچه که باشد، حمل کردن کولهبار همه مسئولیتهای روی دوشمان بیش از حد سنگین است و اگر آن را بر زمین بگذاریم، شوهر، زن یا والدین کارآمدتری خواهیم بود. اما شاید بزرگترین خطر، داشتن یک شخصیت کنترلکننده باشد که ایجاد رابطهای شکوفا را دشوار میکند. همه ما دوستانی داریم که میخواهند ما را کنترل کنند. آنها درباره طرز لباس پوشیدن ما و درباره ماشینی که سوار میشویم، نظر میدهند. دلشان میخواهد زندگی ما را سر و سامان بدهند و برای تمام بحرانهایی که با آن روبرو میشویم پاسخی دارند. مشکل اینجاست که وقتی این رابطهها موثر واقع میشوند، به دوستان خود وابسته میشویم اما دیر یا زود از نیاز آنها به کنترل کردن خودمان خسته میشویم و وقتی بعدها برای دوستان دیگرمان میگوییم چرا آنها را دیگر نمیبینیم، اینطور میگوییم: «او داشت خفهام میکرد.» یا «وقتی پیش من بود احساس میکردم خودم نیستم.»
این موضوع میتواند در مورد بچههایمان نیز صدق کند. از نظر آنها زندگی خانوادگی لانهای نیست که باید از آن پرواز کنند، بلکه زندانی است که باید از آن بگریزند. بعضی از ما به طور طبیعی شخصیتهای مسئولیتپذیری داریم. احساس میکنیم همهچیز هستیم. دوستی کارش را از دست میدهد و ما فکر میکنیم: «چطور میتوانیم برایش یک کار جور کنیم؟» گزارش تلویزیونی یک فاجعه را تماشا میکنیم که در آن سر دنیا اتفاق افتاده و احساس عجز به ما دست میدهد که چرا آنجا نیستیم تا کمک کنیم....
این کتاب با 140 صفحه، شمارگان 2 هزار و 500 نسخه و قیمت 5 هزار و 500 تومان منتشر شده است.
نظر شما