۱۵ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۲۶

اثر دیگری در ژانر ادبیات پلیسی؛

«مرغان شب» به جهان کتاب رسیدند/ بخشی از ترجمه رمان

«مرغان شب» به جهان کتاب رسیدند/ بخشی از ترجمه رمان

رمان «مرغان شب» اثر پلیسی دیگری از پی‌یر بوالو و توماس نارسژاک به زودی با ترجمه عباس آگاهی توسط انتشارات جهان کتاب وارد بازار نشر می‌شود.

به گزارش خبرنگار مهر، این کتاب به عنوان سی و چهارمین عنوان از مجموعه پلیسی نقاب توسط انتشارات جهان کتاب چاپ می‌شود. علاوه بر آثار دیگر نویسندگانی که ترجمه کارهایشان در مجموعه نقاب چاپ می‌شود، پیش از این چند رمان از بوالو و نارسژاک توسط آگاهی ترجمه و در قالب این مجموعه منتشر شده است.

پی‌یر بوالو و توماس نارسژاک نام‌های آشنایی برای علاقه‌مندان به ادبیات پلیسی در جهان هستند که ژانر جدیدی را در این زمینه ابداع کرد‌ه‌اند. بسیاری از داستان‌های این دو نویسنده، به دور از مولفه‌های رایج ادبیات پلیسی مانند هفت‌تیر یا عناصر گنگستری و جاسوسی روایت می‌شوند اما آن‌چه این آثار را پلیسی می‌کند، معمایی است که در پس آن‌ها نهفته است.

داستان با یک قرار ملاقات با یک دانشجوی روس در ماه گرم مه 1968 آغاز می‌شود و مقطع شروع آن، شورش جوانان و دانشجويان در شهر پاریس است. خيابان‌هاي پاريس، به ويژه در اطراف دانشگاه سوربن، صحنه زد و خورد است و جوانان معترض در پشت سنگربندي‌های متعدد با پليس ضدشورش درگير شده‌اند. لاميرو دانشجوي پزشكي، در اين گيرودار با تامارا، دختری روس‌تبار كه مدعی است حقوق می‌خواند، آشنا می‌شود و او را كه مضروب شده، از مهلكه نجات می‌دهد. اين آشنايی و سپس دلبستگی، به پيوستن لاميرو به تشكيلاتی مخفی می‌انجامد. چون تامارا در ابتدای کار خود را با اسمی جعلی معرفی کرده است و در واقع جاسوس KGB است.

شیوه روایت اتفاقات این رمان خطی نیست و راوی دستخوش هيجان‌های روحی‌اش، ضمن حكايت سرنوشت حيرت‌انگيز خود، پيوسته بين خاطرات گذشته و حال در رفت‌و‌آمد است. از اين رو، حديث نفس راوی، بين رخدادهای ماه مه 1968 و 21 سال بعد یعنی نوامبر 1989 (سقوط ديوار برلن و پيامدهای آن) در نوسان است. اين روايت، دائم با آرزوهای نافرجام و نگرانی‌های زندگی كنونی راوی درهم آمیخته می‌شود.

خبرگزاری مهر، قسمتی از ترجمه این رمان را پیش از چاپ، منتشر می‌کند:

.....والدينم را ديگر نمی‌ديدم. پدرم در حزب سوسياليست اسم نوشته بود! اين خودش همه چيز را توجيه می‌كرد. دائم با هم بگو‌مگو داشتيم. ترجيح دادم قطع رابطه كنم. حتی به مراسم خاك‌سپاری‌اش نرفتم. از دور به گورش نگاه كردم؛ فقط همين. درست يادم نيست عضو كدام حوزه حزبی بودم كه در آن به سبكی خشونت‌آميز اعلاميه می‌نوشتيم. آيا لازم است اعتراف كنم؟ ضمن نوشتن اعلاميه‌ها‌ و فراخوان‌های مختلف، صدايی در باطن خودم می‌شنيدم كه زمزمه می‌كرد: «يارو! معلومه خودت ‌رو به جای كی می‌گيری؟» از همين موقع اين زمزمه خيانت به گوشم می‌رسيد، ولي فكر می‌كردم كه هنوز درست جا نيافتاده‌ام، هنوز فريادی را كه از سويدای دل بر مي‌خيزد، وقتی آدم احساس بدبختی می‌كند، نمی‌شناسم. الگوی يك مبارز حزبی بودم. پليس، دانشكده... و كمی همه جا با اين عنوان مرا می‌شناختند. می‌بايست از همان زمان متوجه می‌شدم! آن چيزی كه به نظرم خشمی مقدس می‌آمد، در واقع رشك، آرزوی تملّك، نشستن پشت فرمان يك اتومبيل امريكايی، سكونت در يك محله اعيان‌نشين، جايی كه زن‌ها مثل مانكن‌ها‌ لباس می‌پوشند، و داشتن دستبند طلا با حروف اسم خودم: «موريس» بود.

و آن چيزي كه كينه‌ام را دو چندان می‌كرد اين بود كه ناگزير می‌بايست اونيفورم طبقه اجتماعی خودم را بپوشم. حتی اگر معجزه‌ای می‌شد و پولدار می‌شدم، نمی‌توانستم از كت و شلوار بد ريخت و كفش‌های ارزان‌قيمت چشم‌پوشی كنم. داشتن قلبی متعلق به طبقه رنجبر دردی دوا نمی‌كند، وقتی چشم‌ها حريص‌اند و نگاه‌ها كشدار؛ نگاه كسی كه سهم‌اش را نداده‌اند. حيله‌گرها و حقه‌بازها سهم‌شان را به دست می‌آورند. چرا من نياورم؟ چون آدم باشرفی هستم؟

كم‌كم متوجه می‌شدم كه حتی در داخل حزب، در حوزه حزبی خودم نابرابری حكمفرماست: نسبت به جوان‌هايی كه متكی به ثروت پدرشان بودند و يا والدينی تاجرپيشه داشتند. آن‌ها به جلسات ما می‌آمدند همان‌طور كه بعضی ديگر به مراسم نماز اقداس روزهای يكشنبه می‌رفتند! گاهی وقت‌ها هم، نوبت به نوبت، به هر دوی آن‌ها. آن‌ها هيچ چيزی كم و كسر نداشتند. من چرا. همه چيز كم داشتم! و نه تنها پول. چه طور بگويم! ارتباط با آدم‌ها. البته هنوز مِرِلت دوست‌داشتنی بود كه گاهي می‌ديدمش و او به من هشدار می‌داد: «موريس، رفيق جون، نگرانت هستم.» ولی من نيازمند دلسوزی نبودم. نه. دلم می‌خواست، گه‌گاه، جلوی خودم را ول كنم، با كسی درد دل كنم،‌ راز دلم را بين دست‌های خبره و ــ باشد،‌ اين كلمه را به كار می‌برم ــ بخشنده و رحيمی قرار دهم؛ چون داشتم از خشكی، از انقباض عصبی، از نوعی گرفتگی اخلاقی رنج می‌كشيدم.»....

تا به حال کتاب‌های «چشم زخم»، «زنی که دیگر نبود»، «آخر خط»، «چهره‌های تاریکی»، «سرگیجه»، «اعضای یک پیکر» و «مردان بدون زنان» از نوشته‌های بوالو و نارسژاک با ترجمه عباس آگاهی در قالب سری کتاب‌های نقاب توسط انتشارات جهان کتاب به چاپ رسیده‌اند.

رمان «مرغان شب» هم طی این روزها با 138 صفحه و قطع رقعی چاپ شده و به زودی وارد بازار نشر می‌شود.

کد خبر 2129646

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha