به گزارش خبرنگار مهر، نویسنده در این کتاب، حکایتهایی را جمعآوری کرده که در سنتهای مردم گوناگون سراسر جهان پیدا میشوند. میتوان دغدغهها و دلمشغولیهای امروزی بومشناسان را در این داستانها دید. طبیعت به ما یادآوری میکند که نظم را به آن برگردانیم. ما نمیتوانیم همچون تنها اربابان زمین رفتار کنیم و به منابع بیپایان آن چنگ بزنیم. پس لازم است به پندها و حکمتهای مربوط به تمدنهای دیگر هم توجه داشته باشیم.
میشل پیکمال، ضمن گردآوری حکایتها، نکاتی ادبی حاوی گفتههای حکیمانه از نویسندگان و شاعران جهان را اضافه کرده که در آنها اثر لزوم هماهنگی انسان و طبیعت دیده میشود. با این حال این محقق، معتقد است این هماهنگی فقط زمانی صورت میگیرد که یگانگی، انسجام و احترام متقابل میان آدمها وجود داشته باشد. به همین دلیل، بعضی از حکایتهای کتاب بر لزوم وجود بومشناسی اجتماعی تاکید دارند.
پیکمال در ابتدای کتاب نوشته است: «حکایتهای این کتاب، درسهای اخلاقی نیستند، بلکه آغازی برای تفکر و اندیشه فردی به شمار میروند.» کتاب «حکایتهای فلسفی برای حفظ زمین» 49 حکایت جدید و قدیمی، اسطوره و افسانه را در برمیگیرد.
اسامی حکایات چاپ شده در این کتاب، عبارت است از:
سهم مرغ مگس، تقصیر کیست؟، زنجرهای در شیکاگو، پیرمردی که درخت میکاشت، بهار و زمستان، نارگیل، پیر فرزانه و دزد، خلبان و بیابانگرد، درنگی ادبی، کوزه شکسته، کشاورز راضی، بلوط و کدو حلوایی، ماهیگیر و مرد بازرگان، چوب غذاخوری از عاج، تروگلودیتها، دیوجانس و بازرگان، چرا آسمان از زمین دور است؟، چگونه درختها توانایی سخنگفتن را از دست دادند، درنگی ادبی، شاهزاده غمگین، تخمهای آفرینش، تانتال و عذاب خواستهها و تمایلات، طلای شاه میداس، دمتر و پرسفون، چگونه مرگ پا به جهان گذاشت؟، درنگی ادبی، پاپوایی و اخترفیزیکدان، بهشت پرندگان، نیروی گل و لبخند، صیادها، خانهبهدوشها، درنگی ادبی، شب واقعی، ستارههای دریایی، سنگینی دانه برف، نمکشناسی غزال، بیخبری از شر، اردکهای چینی، دیوار بینابین، گرگ و چوپانها، دو پسر عمو، بهای سبدها، مرد چاق، تبلیغ یا دروغ، ساعت زیبای طلایی، تقسیم ثروت، خدا برکت بدهد، البته البته! و درنگی ادبی.
حکایت «شاه میداس» را از این کتاب میخوانیم:
میداس شاه فریگیا بود؛ شاهی نه چندان باهوش و ذکاوت، اما سرزنده. او همه وقتش را در مجالس مهمانی و خوشگذرانی سر میکرد. باری، روزی الههای به نام دیونیزوس با ملازمانش که گروهی شاد و خندان و ترانهخوان بودند، از جایی میگذشتند. آنها دور شدند و رفتند، اما از میان آنها پیرمردی گیج و منگ، افتاده در پای کُندهای، راهگم کرده بر جای ماند. او سیلن، یار و همراه همیشگی دیونیزوس بود. میداس در کاخ خود پذیرای او شد. او را در زیباترین اتاق خود جای داد و به روی نرمترین و راحتترین بسترها خواباند و پس از بیدار شدنش ده روز جشن و شادی برایش برپا کرد. دیونیزوس به دنبال یارش آمد و وقتی دید میداس تا چه میزان مراقب و محافظ او بوده است، چنان خشنود شد که تصمیم گرفت به او پاداشی بدهد. بنابراین به میداس گفت: «از من چیزی بخواه، برایت انجام میدهم.»
میداس که به بیذکاوتی مشهور بود، خیلی زود و بیتدبر پاسخ داد: «میخواهم به هر چه دست میزنم، به طلا تبدیل شود!» او هنگام پاسخ دادن لبخندی کمابیش احمقانه بر لب داشت. دیونیزوس آهی کشید و گفت: «هر آنچه باد که تو میخواهی!»
میداس همچون کودکان به هرچه دم دستش بود، دست میزد. میز، صندلی، تختخواب، همه و همه چیز به طلا تبدیل میشد. او بیش از همه وقت شاد و مسرور بود. میداس شاخهای نازک از زیتون چید. آن شاخه به طلا تبدیل شد. تکه کلوخی برداشت، بلافاصله به شمشی درخشان بدل شد. شب که از این بازی خسته شد، خواست کمی خستگی در کند. وقتی خدمتکارها برایش غذا آوردند، لقمهای برداشت تا به دهان بگذارد، اما بلافاصله لقمهاش به طلا تبدیل شد. تشنهاش بود. آب هم طلایی گرانبها شد. ترسید. به درگاه دیونیزوس بخشنده پناه برد و به تضرع پرداخت. فهمید که بخشش و موهبت این ایزد او را یکراست به مرگی هولناک میکشاند.
دیونیزوس ابراز امیدواری کرد که این تجربه برای او درسی بوده باشد و پذیرفت اور را از این لطف مزاحم خلاص کند. بنابراین گفت: «برو خودت را در رود پاکتول بشوی و از شر این قدرت شوم راحت شو.» میداس یک لحظه هم صبر نکرد. پس از شستشو توانست بخورد و بیاشامد. برخی مدعیاند که به همین علت است که از آن روز تا به حال، رود پاکتول حامل تکههای طلاست.
این کتاب با 131 صفحه مصور، شمارگان هزار و 650 نسخه و قیمت 5 هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما