1
صف تاكسي از هميشه بلندتر بود. ماشينها به سرعت ميگذشتند و آب حوضچههاي باران را به پاهايمان ميپاشيدند. زن جواني كه كنارم ايستاده بود بدون آنكه حرفي بزند خودش را به من نزديكتر كرد و چتر گلدارش را روي سرم گرفت. چند قدمي دور شدم، زن جوان با من آمد. پا تند كردم به دنبال يك تاكسي، زن جوان با من آمد... كمي دورتر ايستادم، اين بار زن جوان چترش را جلوتر گرفت و گفت: «چترمن بزرگ است. بيا زيرش خيس نشوي.»
2
ميدان هفت تير شبيه هميشه نبود. مه تا ميانه شهر آمده بود و عابراني كه عادت داشتند طول بلند ميدان را با سرعت رد كنند، زير طاقيهاي كوچك مغازهها ميايستادند، چترهاي خيس شان را ميبستند و يك كاسه آش رشته داغ ميخوردند. پيرمرد آشفروش همانطور كه ملاقه رويي را در ديگ آش ميچرخاند، توي صورت عابران زل ميزد و با لبخند ميگفت: «بيا باباجان. بخور گرم شي.»
3
راننده ميانسال پژو دست مسافر را كنار زد و گفت: «مسافركش نيستم. همينطوري سوارتان كردم.» وقتي دوباره راه افتاد، براي مسافر جلويي تعريف كرد كه نذر دارد در روزهاي باراني 14مسافر را سوار كند. درست از نيمهشب برفي چندسال قبل كه در جاده قم-تهران ماشينش خراب شده بود و رانندهاي به دادش رسيد؛ پيش از آنكه از سرما يخ بزند...
***
روزهاي باراني تهران تنها روزهاي دير رسيدن و كرايههاي دو برابر نيست؛ روزهايي است كه اگر مسافر پياده شهر باشيد، ميتوانيد همصحبت آدمهايي شويد كه هنوز هم باران را بهانه نزول رحمت ميدانند و از مهرباني نااميد نيستند.
نظر شما