۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۰۹

7پرده‌از‌زندگی‌خصوصی‌دکترمصدق/ آرزو‌ داشتم‌ قبل‌ از همسرم‌ از‌ دنیا‌ بروم

7پرده‌از‌زندگی‌خصوصی‌دکترمصدق/ آرزو‌ داشتم‌ قبل‌ از همسرم‌ از‌ دنیا‌ بروم

مجله مهر: 29 اردیبهشت ماه سال 1261، یعنی درست 131سال قبل وزیر دفتر ناصرالدین شاه صاحب پسری شد که بعدها تمام مناسب مهم سیاسی را تصاحب کرد و قدم آخرش را با ملی کردن صنعت نفت برداشت. قدمی که حالا بعد از 63سال هنوز پررنگ ترین نقطه در تاریخ استقلال اقتصادی ایران به حساب می آید.

مصدق چطور مصدق شد؟

محمد مصدق پسر میرزا هدایت‌الله آشتیانی بود که در دوره ناصرالدین شاه به «وزیر دفتر» معروف بود. کسی که ناصرالدین شاه روی او حساب ویژه ای داشت و به همین دلیل بعد از مرگ میرزا هدایت الله در سال ۱۲۷۱ شغل او را به پسر 10ساله اش محمد داد و او را «مصدق‌السلطنه» نامید. نامی که بعدها به محمد مصدق تغییر پیدا کرد و تا زمان مرگ روی او ماند. محمد، بعد از تحصیلات مقدماتی که در تبریز داشت به تهران آمد و وقتی  17 ساله بود به مستوفی گری (محاسب عواید مالیاتی) منصوب شد و توانست با سن کمش طوری کارها را پیش ببرد که علاقه عموم مردم را جلب کند. با این حال، در دوره مشروطه شغل مستوفی گری در حد دزدی منفور مردم شد و مصدق هم از این کار کناره گرفت. در 19سالگی با زهرا، دختر میر سید زین العابدین ظهیرالاسلام که سومین امام جمعه تهران بود ازدواج کرد که حاصل آن دو پسر به نامهای احمد و غلام حسین و سه دختر به نامهای منصوره و ضیااشرف و خدیجه بود.

سوئیس وطن دوم من است

در اولین دوره انتخابات مجلس مشروطیت از طبقه اعیان و اشراف اصفهان انتخاب شد ولی چون به سن سی سال نرسیده بود، اعتبارنامه او رد شد تا مصدق راهی فرانسه شود و بعد از تحصیل علوم سیاسی، به سوئیس برود و دکترایش را از آنجا بگیرد. کشوری که بعدها او لقب «وطن ثانوی» خود را به آن داد. او در خاطراتش راجع به اقامت در سوئیس می‌نویسد: «در آنجا بودم که قرارداد وثوق‌الدوله بین ایران و انگلیس منعقد گردید... تصمیم گرفتم در سوئیس اقامت کنم و به کار تجارت پردازم. مقدار قلیلی هم کالا که در ایران کمیاب شده بود خریده و به ایران فرستادم؛ و بعد چنین صلاح دیدم که با پسر و دختر بزرگم که ۱۰ سال بود وطن خود را ندیده بودند به ایران بیایم و بعد از تصفیه کار‌هایم از ایران مهاجرت نمایم. این بود که‌‌ همان راهی که رفته بودم به قصد مراجعت به ایران حرکت نمودم...»

اما این سفر به سرانجام نرسید چون در راه بازگشت کمونیست های شوروی بخش هایی از تفلیس را اشغال کرده بودند و ناامنی منطقه به حدی بود که مصدق از همان راه آمده، به سوئیس برگشت. اما سفر بعدی مصدق به ایران که او را در کشور ماندگار کرد، تمام پست های سیاسی روز را برای مصدق به همراه داشت. مصدق این بار تبدیل به یک چهره سیاسی و مبارز شده بود که تمام پست ها و مشاغل حساس کشور را یکی یکی تجربه می کرد: وزارت مالیه، وزارت عدلیه، والیگری (استانداری)، وزارت خارجه، نمایندگی مجلس، نخست وزیری و سرانجام رهبری نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران.

 

روزگار منزوی مصدق

بعد از اتمام دوره ششم مجلس، فعالیت های سیاسی مصدق تقریبا متوقف شد. او به دلیل دخالت دولت در انتخابات مجلس، از سیاست کناره‌گیری کرد و بیشتر اوقاتش را در احمدآباد می‌گذراند. کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی در کتاب «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی» که بر اساس اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها نوشته، بخش هایی از زندگی سیاسی مصدق را این طور روایت می کند:

«آخر هفته‌ها غلامحسین با ماشین زهرا، خدیجه و مجید را می‌برد آنجا؛ مصدق صدای ماشین را که می‌شنید از خانه بیرون می‌آمد تا دعوت کند مهمانان توی ایوان بنشینند و بعد از سفر خستگی‌ای بگیرند. بچه‌ها برای بازی خر و گاری داشتند، یا می‌رفتند توی اتاق مصدق و آنجا روی تخت فلزی فنری‌ای که او سال‌ها پیش از روسیه آورده بود، جست‌وخیز می‌کردند. بعد دهه‌ها فعالیت و فشار شدید، ضرباهنگ آرام زندگی روستایی، مایهٔ تسلایش بود. خودش نوشت: «من در این روستای آرام و خاموش راضی‌ام. به خاطر مسافت با هیچ‌کس ارتباط ندارم و همین من را از شهر و از جامعه جدا می‌کند.»

این انزوا به مصدق برای رسیدن به هدفش کمک کرد چون همه فهمیدند او در احمدآباد و دور از جریان است. ابتدای سال ۱۹۳۰ به یکی از دوستانش نوشت «بیشتر وقتم را یا مشغول کار کشاورزی‌ام یا کتاب خواندن» و اضافه کرد فقط وقت‌هایی به تهران می‌آید که «کار خاصی دارم.» طول هفته را کنار خانواده نبود؛ روستایی‌ها کار‌هایش را می‌کردند. به املاک و دارایی‌ها از راه دور رسیدگی می‌کرد، نظارتش روی کارهای بیمارستان نجمیه هم همین‌طور بود. شب‌ها با تارش تصنیف‌هایی ترکی می‌زد، سازی زهی که نواختنش را در سال‌های جوانی در تبریز یاد گرفته بود. در این مورد انزوایش موهبت بود چون خودش تک‌ و تنها بود و کسی گوش به موسیقی نداشت که اذیت بشود.»

 

خدمه کر و لال آقای وزیر

کریستوفر دی بلیگ می نویسد: «مصدق نشان داده بود آبش با رضاشاه توی یک جو نمی‌رود، اما در شخصیتش نبود کاری کند که سرانجامش مرگ یا سختی و محنت باشد... به مشیرالدوله گفت: «آش دارد سر می‌رود و من هم سبزی‌اش نخواهم شد.» برعکس، کلی زحمت کشید تا مقام‌های مملکتی را مجاب کند که آدم بی‌ضرری است و بهانه‌ای دست رضاشاه برای دستگیری و حبسش ندهد. هراسان از این که توی کتابخانه‌اش مجلداتی هست که شاید فتنه‌گرانه به حسابشان بیاورند، بیشتر کتاب‌هایش را بخشید به دانشگاه تهران. جلوی خدمتکار‌ها نظرات سیاسی‌اش را به زبان نمی‌آورد، مبادا برای خبرچینی آدم پلیس مخفی رضاشاه شده باشند. کار همه همین شده بود و یکی از قوم‌ و خویش‌های مصدق اصلاً برای اینکه قضیه را کلاً منتفی کند، خدمتکار کر و لال استخدام کرد.»

خربزه‌ها سهم دارالمجانین شد

نصرت‌الله خازنی رئیس دفتر مصدق هم که در دوران 28ماهه نخست وزیری او هر روز با او بود، گوشه‌هایی از خصوصیات مصدق را در مصاحبه هایش این طور روایت کرده بود: «مصدق کوچک ترین هدیه را حتی از صمیمی‌ترین دوستانش نمی‌پذیرفت. یادم هست خبر آوردند که آقای امیر تیمور کلالی، از دوستان مصدق، یک کامیون کوچک خربزه  از مشهد فرستاده بودند. وقتی خبر آوردند که خربزه را آورده‌اند اوقاتش تلخ شد و گفت: این چه کارهایی است؟ این چه بدعت‌های بدی است؟ من خربزه می‌خواهم چه کار؟ بگویید برگردانند. گفتم آقا به امیر تیمور توهین می‌شود. از روی اخلاص و ارادت این کار را کرده. اگر کامیون به مشهد برگردد راه که آسفالت نیست و عمده‌اش خاکی است. همه خربزه ها می‌شکند و خراب می‌شود. گفت اجازه نمی‌دهم یک‌دانه از این خربزه‌ها به خانه من وارد شود. گفتم پس اجازه بدهید این ها را ببریم دارالمجانین. گفت ببرشان. خربزه ها را بردیم آنجا. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا می‌کنی که جیره مریض‌های آنجا را بالا ببری که مریض‌هایی که آنجا می‌خوابند از لحاظ غذا  و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. بعد از آن بود که جیره هر مریض از 3تومان به 10تومان افزایش یافت.»

 

حقوقش را به زن اولش بدهید

نصرت‌الله خازنی در بخش دیگری از خاطرات مصدق می گوید: «دکتر مصدق به خصوصیات اخلاقی و شخصی ما توجه داشت. اگر به فرض می‌فهمید که من مشروب می‌خورم محال بود مرا نگه دارد. اگر به فرض می‌شنید که پکی به تریاک می‌زنم محال بود مرا تحمل کند. یک بار فهمید که یکی از کارکنان دفتر زن جوانی را صیغه کرده و شب ها به منزل او می‌رود و به زن اولش می‌گوید من در دفتر مصدق هستم. دکتر مصدق به من گفت: آقای خازنی من دروغ را از هیچ‌کس نمی‌بخشم. این دروغ گفته، ثانیا  هوس زن جوان کرده، این زن جوانی و عمرش را در این خانه گذاشته، با فقر و بدبختی‌اش گذرانده حالا او رفته زن دیگر گرفته؟ از کسانی که چند تا زن داشتند خیلی بدش می‌آمد. اصلا از اینها متنفر بود. مخالف شدید آنها هم بود. گفت دستور بده که حقوقش را به خودش ندهند. به خانم اولش بدهند. کارهای حقوقی‌اش را انجام دادم و از آن به بعد حقوق آن شخص را به زن اولش می‌پرداختند.»

آرزو داشتم قبل از او از دنیا بروم

بعد از کودتای 28 مرداد و محکومیت مصدق به 3سال زندان، دوران تبعید او شروع شد. مصدق به زادگاهش، احمد آباد رفت و تا آخر عمر همانجا تحت نظارت نیروهای نظامی ماند. تا وقتی که سرطان او را از پا درآورد و علی رغم وصیتش برای دفن شدن در کنار کشته‌شدگان ۳۰ تیر در «آرامگاه ابن‌بابویه»، پیکرش در یکی از اتاق های خانه او به خاک سپرده شد.

مصدق در شهریور44 در جواب نامه ای که دختر دائی اش برای تسلیت گویی مرگ زهرا، همسر دکتر مصدق به او فرستاده بود، نوشت: «بسیار از این مصیبت رنج می‌کشم. چون که متجاوز از ۶۴ سال همسر عزیزم با من زندگی کرد و هر پیشامد که برایم رسید تحمل نمود و با من دارای یک فکر و یک عقیده بود و هر وقت که احمدآباد می‌آمد مرا تسلی می‌داد در من تاثیر بسیار می‌کرد و آرزویم این بود که قبل از او من از این دنیا بروم و اکنون برخلاف میل، من مانده‌ام و او رفته است و چاره‌‌ای ندارم غیر از اینکه از خدا بخواهم که مرا هم هر چه زود‌تر ببرد و از این زندگی رقت‌بار خلاص شوم. اکنون در حدود ده سال است که از این قلعه نتوانسته‌ام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شده‌ام... گاه می‌شود که در روز چند کلمه هم صحبت نمی‌کنم... این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیده‌‌ای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمی‌شوند.»

 

کد خبر 2397076

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha