به گزارش خبرگزاری مهر، یادداشت زیر گزارشی از کتاب «هرمنوتیک سوژه»؛ درسگفتارهای میشل فوکو در کلژدوفرانس است که برای علاقمندان در پی می آید:
بهای دسترسی به حقیقت چیست؟
با تلاش جمعی از فوکوپژوهان، درسهای میشل فوکو در سالهای تدریسش در کلژدوفرانس، از روی نوارهای صوتی پیاده شده و به ترتیب به چاپ میرسد. در این چند سال، تدریجاً مجلدات مختلف این سخنرانیها به انگلیسی نیز ترجمه شدهاند و انتشارات مشهور مکمیلان آنها را عرضه کرده است. با در دسترس قرار گرفتن این متون، وجوه تازۀ فراوانی از اندیشههای فوکو مخصوصاً در سالهای آخر عمر روشن شده است. چنانکه این سالها مطالعات فوکویی به وضوح از موضوعاتِ مرسومی که در پژوهشهای فوکویی محل توجه بود، تغییر جهت داده و سویههای جدیدی در پیش گرفته است.
بسیاری معتقدند فوکو از سالهای ۷۸-۷۹ رفته رفته تغییر جهت بزرگی در برنامههای پژوهشی خود داد. تا این مقطع، او را به عنوان یک متخصص تاریخ و فلسفۀ قرون ۱۷ و ۱۸، تحلیلگری پیشرو در نظریههای قدرت و روشنفکری رادیکال میشناختند، اما فوکو گام به گام در بررسیهای تاریخی خود عقب میرود و علاقۀ هر چه بیشتری به مسائل اخلاقی نشان میدهد و نهایتاً، بر جهان یونان باستان تمرکز میکند. طوری که همۀ سخنرانیها و نوشتههای او در چهار پنج سال انتهایی زندگی، مستقیماً دربارۀ یونان باستان است.
این تغییر جهت، برای ایرانیهایی که فوکو را جدی را گرفتهاند، میتواند منبع الهام بسیار مهمی باشد. چرا که به نظر میرسد انقلاب اسلامی ایران و تأملات فوکو دربارۀ آن، نقطۀ عطفِ شایان توجهی در این تغییر جهت است. گویی فوکوی سالهای آخر عمر، نسبت محکمتری با ما دارد.
سخنرانیهای سالهای ۸۱-۸۲ احتمالاً جامعترین دوره از سخنرانیهای فوکو در سالهای تدریسِ کلژدوفرانس است. او در درسگفتارهای این دوره که با عنوان «هرمنوتیک سوژه» به چاپ رسیده است، با تفصیل و دقت بیسابقهای، وجوه گوناگون پروژهاش در یونان باستان را شرح میدهد.
آرنولد دیویدسون، فوکوشناس برجسته، در مقدمهای که بر این درسگفتارها نوشته، اجمالاً فوکو معتقد است در تاریخ فلسفۀ غرب، یک «طرد» یا «جابهجایی» بسیار بزرگ دربارۀ آموزههای فلسفی یونان رخ داده است. در این فرایند پیچیده، یکی از مهمترین اصول (چه بسا مهمترین اصل) زندگیِ فلسفی یونانی مرحله به مرحله محو شده است.
معتقد است پروبلماتیک اصلی این درسگفتارها همچون آثار دیگر فوکو، «رابطۀ میان سوژه و حقیقت» است. فوکو که دشمنیِ دیرینهای با مفهوم سوژه در معنای دکارتی آن دارد و از همان سخنرانیِ افتتاحیۀ خود در کلژدوفرانس (دوازده سال قبل از این سخنرانیها) مرکززُدایی از سوژه را یکی از اهداف درسهای آتیِ برشمرده است، در این درسگفتارها تاریخی شگفتانگیز از «تجربههای سوژه» و سرگذشت آنها در یونان باستان ارائه میدهد.
اجمالاً فوکو معتقد است در تاریخ فلسفۀ غرب، یک «طرد» یا «جابهجایی» بسیار بزرگ دربارۀ آموزههای فلسفی یونان رخ داده است. در این فرایند پیچیده، یکی از مهمترین اصول (چه بسا مهمترین اصل) زندگیِ فلسفی یونانی مرحله به مرحله محو شده است. اصلی که یونانیان آن را اساساً هدف و مقصودِ زندگی میدانستند: مراقبۀ نفس یا epimeleia heauton. فوکو معتقد است در اندیشۀ یونانیان باستان دو اصل بنیادین وجود دارد: بهترین توصیفِ یکی از این اصلها، در نصیحت سروش دلفی به سقراط صورتبندی شده است: خودت را بشناس (gnothi seauton) و دیگری راهبرد کلیای است که اصلِ اول، در حیطۀ آن ممکن میشود: مراقبۀ نفس. «خودت را بشناس» را باید به منزلۀ «فُرم یا پیامدِ به کار بستن دقیق، انضمامی و شخصیِ اصل دوم دانست» (صفحۀ xx) که با تعابیر گوناگونی در نوشتههای این دوره گوشزد میشود: مراقب خودت باش. به خودت بپرداز. خودت را فراموش نکن. به خودت توجه کن. روی خودت متمرکز شو و قسعلیهذا. این «تمرینها» یا «تکنیکهای» نفس، آموزههایی عملیاتی برای رساندن سوژه به موقعیتِ «شناختِ خود» بودند.
مطالعۀ این تمرینها، برای نگاشتن هر تاریخی از «سوژه» بسیار حیاتی است. چرا که به ما نشان میدهد غیر از سوژۀ دکارتیِ مدرن که تنها بر اصل «خودت را بشناس» تکیه کرده و اصل «مراقب خودت باش» را طرد نموده است، چه گونههای دیگری از سوژه وجود دارد یا داشته است. فوکو میگوید: «سوژه در فُرمهای مربوط به این یا آن شیوۀ مراقبۀ نفس، ”ساخته“ میشود. بنابراین تمرینهای مراقبۀ نفس، مغایر با برداشتی از سوژه است که فرض اول آن، عمومیت یا جهانی بودن سوژه است.» (صفحۀ xxii) تکنیکهای نفس در یونان باستان، کاملاً در ارتباط و پیوند با آن چیزی فهمیده میشوند که ما امروزه «فلسفه» مینامیم. فلسفهای که حاصل بسط یکسویۀ اصل «خودت را بشناس» است. به همین دلیل، فوکو مفهومِ دیگری میسازد تا بتواند با تکیه بر آن، مسیر همزیستی اولیه و ناسازگاری بعدی آنها در مسیر تاریخِ فلسفه را به خوبی نشان دهد: «معنویت» (spirituality). پس دو مفهوم داریم: فلسفه و معنویت. اما برای فهم آنچه در کتاب میگذرد، باید تعریف دقیق فوکو از این مفاهیم را توضیح داد.
فوکو در اولین روز درس که طی آن کلیت برنامۀ سال درسی را توضیح میدهد، میگوید:اگر موافق باشید، ”فلسفه“ را فُرمی از اندیشه مینامیم که کاری ندارد به اینکه چه چیز خوب است یا چه چیز بد، بلکه تعیین میکند چه چیز هست، حقیقت چیست و خطا کدام است. نیز مشخص میکند که چگونه میتوان حقیقت را از کذب جدا کرد. ما ”فلسفه“ را فرمی از اندیشه مینامیم که میپرسد: چیست آنچیزی که به سوژه امکان دسترسی به حقیقت را میدهد؟ فرمی که معین میکند سوژه برای درک حقیقت چه شرایط و محدودیتهایی دارد. اگر این را ”فلسفه“ بنامیم، آنگاه فکر میکنم باید ”معنویت“ را تعقیب، تمرین و تجربهای بدانیم که در خلال آن، سوژه در خودش تغییرشکل میدهد تا بتواند به حقیقت دسترسی پیدا کند. ”معنویت“ را مجموعهای از این تعقیبها، تمرینها و تجربهها مینامیم که ممکن است در قالب تمرینهای ریاضتکشانه، راههای تزکیه، چشمپوشی و قطععلاقه، تغییر زاویۀ نگرش، ارتقای سطح وجود و... نمودار شود. تمرینهایی که برای «دانش» نیستند، بلکه برای خودِ «سوژه» اند. برای بودنِ سوژه، برای بهایی که سوژه باید بپردازد تا بتواند به حقیقت دسترسی پیدا کند. (صفحۀ ۱۵)
و در ادامه، تفاوتهای بین فلسفه و معنویت را در سه مقولۀ اصلی جمعبندی میکند:
۱- معنویت میگوید سوژه، آنچنان که هست، توانایی دسترسی به حقیقت را ندارد، یا به تعبیر دقیقتر، حقیقت به صرفِ عملِ دانشآموختن که بر پایۀ بودنِ سوژه استوار شده، به سوژه «داده» نمیشود.
۲- سوژه برای آنکه به حقیقت دسترسی پیدا کند، باید تحتِ فرایندی از تغییرشکل یا عوضشدن قرار بگیرد تا بتواند به وضعی برسد که بتواند حقیقت را درک کند.
۳- به محض آنکه سوژه به حقیقت دسترسی پیدا کند، تأثیر معنوی حاصل از این اتصال به حقیقت، سوژه را کامل و نورانی میکند، نجات میدهد و زیبا میسازد.
در واقع از نظر فوکو، «دانشاندوزی» نمیتواند سوژه را نجات دهد، مگر آنکه سوژه از قبل برای دسترسی به حقیقت آمادگی پیدا کرده باشد و در اثر مراقبت از خود، کامل و قدرتمند و مستقل گردیده باشد. این پیوند و امتداد میان معنویت و فلسفه، در سراسر دوران یونان باستان، کاملاً جاافتاده و پررنگ است. تنها در «لحظۀ دکارتیِ» تاریخ فلسفه است که این دو از هم جدا میشوند و عملاً معنویت قدم به قدم زیر سلطۀ فلسفه، سلب اعتبار شده و از میدان به در میرود.
فوکو اذعان میکند اگرچه در تاریخِ فلسفه، این معنویت به حاشیه رانده شده، اما عملاً ایدهها و تمرینها و فنون مطرح در «مراقبۀ نفس» سرنوشتی بسیار غنی و پیچیده در تار و پود تاریخ غرب از یونان باستان تا امروز داشتهاند. اصولِ مراقبۀ نفس از اولین سدههای مسیحی، در دلِ آموزههای این دین ابراهیمی جای خود را بازمیکنند و عملاً راه و روش چیزی را که ما امروز
فکر میکنم باید ”معنویت“ را تعقیب، تمرین و تجربهای بدانیم که در خلال آن، سوژه در خودش تغییرشکل میدهد تا بتواند به حقیقت دسترسی پیدا کند.
«اخلاقِ مسیحی» یا «زُهد مسیحی» یا رهبانیت مینامیم، تعیین میکنند.
این تاریخِ پرهیاهو در دنیای مدرن نیز ادامه یافته است. به زعم فوکو شخصیتی که در طلیعۀ دنیای مدرن، از این نظر بسیار کلیدی است، «فاوست» است. مخصوصاً با تمرکز بر فاوستِ گوته، میتوانیم تمایل شدید فاوست به این «علوم معنوی» که در عین حال، کاملاً از دسترس بیرون رفتهاند، مشاهده کنیم. فاوست در عرصۀ علوم جدید، دانشمندی تمامعیار است. فلسفه و حقوق و پزشکی میداند و در شهر و عصر خود، یگانه است. اما آنچه به او نیاز دارد، نیاز به علمی است که «مستقیماً» در او اثر بگذارد. علمی که او را تغییر دهد و این کاری است که هیچیک از علومی که در چنگ دارد، برایش انجام نمیدهد. اندیشیدن به فاوست، نشانههای دیگری از سرنوشت این تمرینها و تکنیکها نیز به ما نشان میدهد. به یاد داشته باشیم که فاوست در راه کسب این علوم معنوی، دست در دست شیطان میگذارد. بنابراین آنچه در یونان باستان، نجاتبخش و روشنیبخش است، برای فاوست که در بامداد عصر مدرن ایستاده است، شیطانی و ویرانکننده است.
فوکو در طول این سخنرانیها، مرتباً به آنچه خود «لحظۀ دکارتی» نامیده باز میگردد. لحظۀ دکارتی در نگاه فوکو، لحظهای زمانی در تاریخ نیست، همانطور به شخصِ دکارت نیز برنمیگردد. بلکه مجموعهای از جابهجاییها، تغییر قواعد و مفصلبندیهاست که در ابتدای قرون مدرن، منجر به زوال یا بدبینی به تمرینهای نفس میشود، شکِ دکارتی و «روش» او برای بیرون آمدن از این شک، نقطۀ نمادین این زوال است. تاریخ حقیقت در دوران مدرن، وقتی شروع میشود که دانش به تنهایی و به خودی خود، میتواند مسیر رسیدن به حقیقت را هموار کند. در این دوره، «خودت را بشناس» به تنها ملاک معتبر علم مبدل میشود که دو قاعدۀ اصلی دارد، اما هیچیک از این دو، رنگ و بویی از معنویت ندارند: ۱- قواعد فُرمال روش (متد) ۲- ساختارِ موضوع (ابژۀ) دانش(صفحۀ ۱۸). این دو قاعده مسیرِ شناخت «ساختارهای همیشگی، همهجایی و عمومی» سوژه را برای تعیین حدود توانایی ما برای دانستن و روشِ پیشروی در دانش برای ما فراهم میکنند. میبینید که دیگر سوژه، یک «قابلیت» نیست که باید در خلال تمرین و ممارست، پرورش داد یا تقویت کرد، بلکه یک ساختار است که باید شیوۀ کارش را آموخت و سپس به کار گرفتش. اینجا ردی از یکی از دیگر اندیشههایی که سالهای سال فوکو به آن اندیشیده بود، عیان میشود: چطور و چرا در عصر مدرن، انسان هم سوژۀ علم میشود و هم ابژۀ آن؟
به حاشیه رفتن معنویت در فکر
تنها در «لحظۀ دکارتیِ» تاریخ فلسفه است که این دو از هم جدا میشوند و عملاً معنویت قدم به قدم زیر سلطۀ فلسفه، سلب اعتبار شده و از میدان به در میرود.
فلسفی، به معنیِ به پایان رسیدن دغدغههای مراقبۀ نفس نیست. مشخصاً در دو فُرم دانش مدرن، به وضوح میتوان ردّپای این دغدغهها را جستجو کرد: روانکاوی و مارکسیسم. فوکو تأکید میکند: «من نمیگویم این دو دانش، دو فُرم معنویاند. من میگویم اگر نگاهی به تاریخ دوهزار سالهمان بیاندازیم، میبینیم این دو دانش صورتبندی مجدد دغدغههای اصلی مراقبۀ نفساند».
اما هر دوی این فرمها، کاملاً مصر بودهاند تا «وضعیتهای معنوی» را در ساختارها یا چارچوبهای دیگری جستجو کنند. برای مثال، فروید موانعِ دسترسی سوژه به حقیقت را در ساختارهای ذهنیای میجوید که امیال را سرکوب میکنند، فراموشی و سازگاری را ممکن مینمایند و به «نهاد» دهنه میزنند و اخلاقیاش میکنند. مارکس نیز آنچه موجب میشود سوژه نتواند به حقیقت برسد یا شرایط درک حقیقت برایش فراهم نباشد را در آگاهیِ کاذبِ برآمده از ایدئولوژیهای طبقاتی میجوید. این طبقه است که نمیگذارد اعضایش درست بیاندیشیند یا به حقیقت برسند. فرقی نمیکند، به هر حال هر دو در مختصات واحدی میاندیشند: انسان، به خودی خود، بدون تغییر و دستنخورده، نمیتواند به حقیقت برسد. بلکه مجموعهای از عملیاتها، مبارزات، واکاویها و... لازم است تا رخنهای به سوی حقیقت گشوده شود. این مختصات، همان مختصاتی است که مراقبۀ نفس و تکنیکهای معنویت را در یونان باستان و اخلاق مسیحی، مشروعیت میبخشید.
بعد از مقدمات، فوکو برای نشان دادن مباحث خود در متون یونانی، وارد بررسیِ موشکافانۀ آنها میشود. اولین و مهمترین متنی که بازخوانی میشود، «آلکیبیادس اول» از رسالههای ابتدایی افلاطون است. در این رساله، سقراط سراغ جوانی به نام آلکیبیادس میرود که سودای به چنگ آوردنِ حکومت یونان را در سر میپروراند. سقراط به او خطاب میکند برای به دست آوردن حکومت به چه چیز نیاز دارد؟ و نتیجۀ گفتگوها به اینجا میرسد که به «تربیت». سقراط آلکیبادس را فرامیخواند به «توجه به خودش». تمرین و ممارست در پرورش و تربیت نفسِ خودش. خطوط بعدیِ ماجرای فکری فوکو از این گفتگو سرچشمه میگیرد: جواب شایسته به اینکه «ما» کیستیم، و چگونه میتوانیم از خودمان مراقبت کنیم، کلید و رمزِ دستیابی به دانشی است که برای «حکمرانیِ خوب» ضروری است. بنابراین نسبتِ عمیقی هست میان تکنیکهای نفس و تکنیکهای قدرت. تنها وقتی میتوانیم فرمانروایِ موفقی باشیم که خودمان را خوب شناخته باشیم. عنوان سخنرانیهای سال بعدِ فوکو در کلژدوفرانس را نگاه کنید: «حکومت بر خود و دیگران»
……………………………………..
منبع: ترجمان
نظر شما