خبرگزاری مهر- گره فرهنگ: بلقیس سلیمانی از آن دست نویسندگانی است که در نگارش داستان کوتاه، سبک و سیاق خاص خود را دارد و به معنای واقعی کلمه پایبند قواعد موجزنویسی است. این ویژگی در اکثر داستانهای کوتاه او که در قالب مجموعه داستان منتشر شده مشهود است.
«پسری که مرا دوست داشت» عنوان یکی از همین مجموعه آثار است که انتشارات ققنوس چاپ نخست آن را در سال ۸۹ روانه بازار نشر کرد.
سلیمانی در این مجموعه همچون دیگر آثارش توجه ویژهای به درونیات و احوالات انسانها در موقعیتهای متفاوت و گاه تکاندهنده دارد. از این منظر مفاهیمی همچون رنج، عشق، زندگی و مرگ حضور پررنگی در روایتهای داستانی سلیمانی دارد.
در زیر چند داستان بسیار کوتاه از مجموعه داستان «پسری که مرا دوست داشت» را خواهیم خواند.
بریدههای خواندنی؛
داستان «پسری که مرا دوست داشت»
پسری که مرا دوست داشت به سرعت با دوچرخه هرکولسش از کنار من و دوستم رد میشد و میگفت: «غصه نخورین هر دو تا تونو میگیرم.» ما نگاه میکردیم به شانههای پهن و پاهایش که محکم پا میزدند و ریز زیر بال چادرهامان میخندیدیم.
ما غصه خوردیم وقتی پسری که مرا دوست داشت به جبهه رفت، هر دو پایش را از دست داد. اول به خواستگاری من و بعد به خواستگاری دوستم آمد و جواب رد شنید.
داستان «خروس»
مادرش همیشه میگفت: ناخنهایتان را داخل حیاط نریزید، توی گلوی مرغ و خروسها گیر میکنند. از مرغ و خروسهای مادر بیزار بود، مخصوصا وقتی دسته جمعی اسهال میگرفتند و حیاط با فضله شلکی آنها فرش میشد. عاشق خرناسهای خروس لاری تاج طلا بود که سه بار ناخن به خوردش داده بود و خروس جان سالم به در برده بود.
هیچ وقت ناخنهایش را بلند نکرد، حتی وقتی قرار بود سر سفره عقد بنشیند و عسل در دهان داماد بگذارد. به پیشنهاد خواهرهایش و آرایشگر زبده شهر ناخن کاشت، روی ناخنها لاک نقرهای زد. انگشت عسلیاش را که از دهان داماد بیرون آورد دید که ناخنش نیست، اما قبل از آن چشمهای گردشده و خرخر خفیف داماد را شنید.
داستان «عروس»
پسرک دوچرخهسوار به سرعت از کنار دخترک دانشآموز رد میشد و میپرسید: «عروس مادر من میشی؟» دخترک هرگز به این سوال پاسخ نمیداد. سکوت علامت رضا بود؛ این را هر دو میدانستند.
پسرک در هفده سالگی به جبهه رفت و در چهل و دو سالگی دخترک بازگشت و در قبرستان شهر آرام گرفت.
فردای روز تشییع استخوانهای پسرک، زن سر مزار او رفت. همان پسرک شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عکس به او لبخند میزد. دخترکی شش ساله ظرف خرما را جلوش گرفت و گفت: «چقدر پسرتون خوشگل بوده!»
داستان «گرداب»
بردار کوچک که دچار گرداب شد، برادر بزرگ به کمکش شتافت در حالی که مادر یکسر جیغ میکشید و پدر به جریان امواج خروشان رودخانه خیره شده بود. برادر بزرگ به برادر کوچک نرسید اما به گرداب رسید و پدر دید که پسر بزرگش تقاضای کمک میکند، پدر خودش را به رودخانه انداخت. دست پسر بزرگش را گرفت و هر دو اسیر گرداب خروشان، از دید مادر پنهان شدند.
پسر میانی خانواده به همراه مادر افسردهاش که دو بار دست به خودکشی زده بود، یک سال در کابوس زندگی کردند. در اولین سالگرد به پیشنهاد پسر میانی همه فامیل کنار رودخانه آمدند تا با انداختن شاخههای گل در آب یاد و خاطره عزیزان از دست رفته شان را گرامی بدارند، همه دیدند که پسر میانی با یک بغل گل رز سرخ کنار رودخانه میدود و شاخههای گل را با صدا زدن پدر و برادرانش در رودخانه میاندازد و باز همه دیدند که پسر در مرتفعترین کناره رودخانه ایستاد، دستهایش را بازکرد و در رودخانه شیرچه زد. داییهای پسر میانی خودشان را به رودخانه انداختند و پسر میانی را به ساحل آوردند. در حالی که پسر جوان از گردن قطع نخاع شده بود.
این حادثه مادر را از افسردگی، بیهدفی و در ماندگی نجات داد. حالا او از خدا زندگی میخواست تا همه عمر از پسر فلجش مراقبت کند.
نظر شما