به گزارش خبرگزاری مهر، یکصد و هفتمین جلسه گروه علمی عرفان با موضوع عرفان نفس و رب با ارائه بحث حجت الاسلام والمسلمین عشاقی و با حضور اعضای گروه در اتاق جلسات مجمع عالی حکمت اسلامی برگزار شد.
گزارشی از این نشست را با هم می خوانیم
در حدیث مشهور نبوی وارد است که «من عرف نفسه فقد عرف ربه»[۱] ظاهر معنای این حدیث شریف بر یکی بودن عرفان نفس و عرفان رب دلالت دارد؛ یعنی هر کس نفس خود را شناخته باشد، با همین معرفت، خدایش را شناخته است، نه این که عرفان نفس منجر به عرفان رب میشود؛ زیرا تعبیر «فقد عرف ربه» دلالت دارد بر وقوع فعل معرفت در گذشته، ولی اگر منظور این بود که عرفان نفس منجر به عرفان رب میشود تحقق محمول متأخر از تحقق موضوع میشد که در این صورت مناسب این بود که فعل به کار رفته در محمول گزاره نسبت به وقوع موضوع، مضارع باشد؛ چون محمول در آینده موضوع میبود.
پس مناسب این بود که گفته شود من عرف نفسه سیعرف ربه، به هر جهت اگر این استنظهار درست باشد، سؤال این است که بهلحاظ تحلیلهای عقلانی چگونه باید این مدعا را توجیه و اثبات کرد که عرفان نفس همان عرفان رب است؟ این سؤالی است که میخواهیم در این بحث مختصراً به آن پاسخ دهیم.
در اثبات این دعوا یک تحلیل بر اساس مبانی حکمت متعالی میتوان ارائه کرد و یک تحلیل بر اساس مبانی عرفانی، براساس مبانی حکمت متعالی معلول عین ربط به علت هستیبخش خود است؛ یعنی معلول ذاتی نیست که وابستگی به علت، زائد و عارض به آن ذات باشد و گرنه لازم میآید که ذات معلول قبل از ارتباط و تعلق به علت خودش موجود باشد؛ زیرا هر وصف زائد و عارض، متأخر از معروضش تحقق دارد؛ بنابراین اگر ارتباط و تعلق به علت، زائد و عارض بر ذات معلول باشد باید قبل این ارتباط، ذات معلول موجود باشد ولی این سخن، ملازم با استقلال ذات معلول از علت است، و به خلف منجر میشود.
پس معلول عین ربط به علت هستیبخش خود است و وابستگی به علت تمام هویت ذات معلولی را پر میکند و وقتی فقر و وابستگی تمام هویت ذات معلولی را پر کند دیگر نمیتوان ذات معلولی را در شیئیتش منحاز و مباین با علت خودش دانست؛ زیرا فقر محض هیچ حیثیت استقلالی ندارد تا بتواند در شیئیتش منحاز از علت و مباین با او باشد و گرنه فقر محض نخواهد بود؛ پس ذات معلولی، شئ است به شیئیت علت هستی بخش خود.؛ بنابراین نفس هم که معلول رب خود است بر اساس همین بیان، شئ است به شیئیت رب خودش و لذا شناخت این نفسی که به شیئیت ربش شئ است شناخت ربش میباشد، و لذا فرمود «من عرف نفسه فقد عرف ربه» این یک تحلیل.
تحليل ديگر تحليل عرفاني است؛ بر اساس مباني عرفاني ملاک شيئيت همه اشياء چيزي جز وجود حق نيست؛ موجوديت، به هر چيز نسبت داده شود، ملاکش وجود حق است، بدون اينکه وجود حق از اوج هستياش تنزلي کند يا اطلاق ذاتش گرفتار تقيدي گردد؛ بنابراين هر شيئي، شئ است به نفس شيئيت حق؛ بنابراين نفس هر کس نيز شئ است به نفس شيئيت حق، و بالتبع عرفان به چنين نفسي عرفان به حق است؛ و برهان بر اين ادعاي عرفاني را در خصوص نفس ميتوان اين گونه تقرير کرد که ذات حق از دو حال بيرون نيست، يا نفس است يا نقيض آن است؛ چون هيچ موضوع مفروضي از طرفين نقيض بيرون نيست؛ بنابراين ذات حق نيز يا نفس است يا عدم نفس - که نقيض نفس است- اما احتمال دوم باطل است؛ يعني گزاره (ذات حق، عدم «نفس» است) درست نيست؛ زيرا وقتي شيئيت نفس، مفروض ماست. پس بايد نقيض نفس از سنخ اعدام باشد، چون هر دو سوي نقيض، وجودي نيستند، بلکه بايد يک از دو نقيض از سنخ اعدام باشد
پس حال که خود نفس، وجودي فرض شده، نقيضش عدمي و از سنخ اعدام است و روشن است که ذات حق که هستي ناب است ممکن نيست مصداق حقيقي هيچ عدمي و از جمله عدم «نفس» باشد و گرنه او هستي ناب نخواهد بود. پس احتمال دوم باطل است و بنابراين درست است که (ذات حق، «نفس» است) ولي در اينجا بايد توجه داشت که حمل نفس بر ذات حق به شئ ضميمهاي که به موضوع منضم شود نيازمند نيست؛ زيرا اگر اين حمل به ضميمه شيئي به موضوع نيازمند باشد لازمهاش اين است که اين موضوع بدون آن ضميمه مصداق اين محمول نباشد و اين در حالي است که اين موضوع مصداق عدم «نفس» نيز نبود و عدم «نفس» هم بر او حمل نشده بود، و اين يعني ارتفاع نقيضين از موضوع واحد، و اين که ذات حق بهخودي خود بدون آن ضميمه از دو طرف نقيض خالي باشد که اين محال است؛ بنابراين حمل نفس بر ذات حق، بدون هر شئ ضميمهاي است؛ و لازمه اين گونه حمل اين است که «نفس» که محمول است، هيچ شيئيتي جز شيئيت موضوع يعني شيئيت ذات حق نداشته باشد؛ پس نفس، شئ است به شيئيت ذات حق بدون اين که تغييري در موضوع به زياتي يا نقصان اتفاق افتاده باشد؛ و وقتي چنين دعوائي روشن شد، درست است گفته شود که عرفان نفس عينا همان عرفان رب است؛ و لذا فرمود «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
مقايسه دو تحليل يادشده
بر فرض که برهاني که در اثبات تحليل اول ذکر شد، تام باشد؛ اما با اين حال اين تحليل از نقايصي برخوردار است؛ زيرا اولا درست است که وجود ربطي شئ است به شيئيت علت هستي بخشش؛ اما اين بدين معني نيست که علت که معيار شيئيت معلول است با شيئيتي بيش از ظرفيت معلول در مرتبه ذات معلول حضور دارد؛ زيرا محدوديتهاي وجود معلول به معلول اجازه نميدهد که شيئيتي فربهتر از ذاتش داشته باشد؛ بر اين اساس، عرفاني که به شيئيت نفس تعلق ميگيرد عرفان به شيئيت حق است به اندازه ظرفيت نفس، نه به اندازه ظرفيت رب؛ و لذا در فلسفه متعالي، حتي علم حق به نفس انسان بعد از ايجاد، مرتبهاش همان مرتبه نفس است، نه مرتبه ذات حق.
پس بر اساس اين تحليل با فرض تماميت برهانش، عرفان نفس بوجهي عرفان حق است، نه عرفان حق، بر خلاف تحليل دوم که طبق آن تحليل، نفس، شئ است به همان شيئيت ذات حق بدون هيچ تنزلي و تقيدي در ذات حق؛ بنابراين جمله «من عرف نفسه فقد عرف ربه» بر تحليل عرفاني کاملا منطق است؛ ولي بر تحليل فلسفه متعالي بوجهي منطبق است نه کاملا.
ثانيا تحليل فلسفي يک مانع منطقي دارد که اگر برطرف نشود گزاره «من عرف نفسه فقد عرف ربه» مصداق واقعي نخواهد داشت؛ و آن مسئله منطقي اين است که آيا سلوک علمي از معلول به علت ممکن است يا نه؟ ظاهر روايت اين است که اين سلوک علمي از طرف معلول انجام ميگيرد، ولي در منطق قانوني داريم که ميگويد ذو السبب لايعلم الا من طريق سببه؛ بر اساس اين قانون همواره سلوک علمي بايد از طرف علت باشد و عکس آن ممکن نيست؛ بر اين اساس اگر آن قانون منطقي را درست بدانيم بايد گفت گزاره «من عرف نفسه فقد عرف ربه» مصداق واقعي نخواهد داشت؛ چون شناخت نفس محقق نخواهد بود تا آن شناخت عين شناخت رب باشد؛ بر خلاف تحليل دوم که طبق آن تحليل، نفس، شئ است به همان شيئيت ذات حق بدون هيچ تنزلي و تقيدي در ذات حق و چون هيچ تغايري بين شيئيت نفس و ربش نيست پس مشمول آن قانون منطقي نيست تا از ناحيه آن مانعي بوجود آيد.
پی نوشت:
[۱] - بحار الأنوار ج ۲ ص ۳۲
نظر شما