به گزارش خبرنگار مهر، رمان «مرد است و قتلش، آقا کمال!» نوشته یاکوب آرژونی به تازگی با ترجمه ناصر زاهدی در قالب یکی از عناوین مجموعه کتاب های پلیسی «نقاب» منتشر و راهی کتابفروشی ها شده است.
پیش از این، رمان های «تولدت مبارک آقا کمال!» و «به سلامتی آقاکمال!» از این نویسنده به قلم زاهدی به فارسی برگردانده و توسط جهان کتاب به چاپ رسیده است.
یاکوب آرژونی با نام اصلی یاکوب بوته، در سال ۱۹۶۴ در فرانکفورت آلمان متولد شد و در سال ۲۰۱۳ به دلیل سرطان در برلین درگذشت. پدرش هانس گونتر میشلون یک نمایشنامه نویس بود. یاکوب آرژونی نام هنری خود را از نام خانوادگی همسرش کادیشا آرژونی گرفت که یک نام مراکشی است. آرژونی ۲۲ ساله بود که رمان «تولدت مبارک آقاکمال!» را نوشت و شخصیت کمال کایانکا را به علاقه مندان رمان پلیسی معرفی کرد. بعد از این کتاب بود که رمان های دیگری نیز با محوریت شخصیت کمال کایانکا، کارآگاه ترک تبار آلمانی منتشر شد.
در رمان «مرد است و قتلش، آقاکمال!» کمال کایانکا، با هوشی سرشار و طنزی گزنده، مامور پیدا کردن یک دختر آسیایی می شود؛ دختری که به طور غیرقانونی در آلمان کار و زندگی می کرده و حالا ناپدید شده است. او در ماموریتی از طرف نامزد این دختر، با باند تبهکاری روبرو می شود که یک سر آن به اداره امور اتباع بیگانه وصل است. قربانیان این باند، انسان هایی بی پناه اند؛ مهاجران غیرقانونی که با وعده دستیابی به مدارک اقامت، همه دارایی خود را از دست داده اند. تبهکاران در نهایت یا آن ها را به حال خودشان رها می کنند یا سربه نیست شان می کنند.
«مرد است و قتلش، آقاکمال!» به عنوان پنجاه و هشتمین کتاب «نقاب» به چاپ رسیده است. در قسمتی از این رمان می خوانیم:
خانه شماره شش خیلی معمولی به نظر می رسید. یک خانه آجری دو طبقه با تراسی پر از انگور در میان باغچه ای مرتب که معلوم بود به آن رسیدگی می شود و حوضی نیز در آن به چشم می خورد. دو راه ورودی ماشین رو از باغچه می گذشت. یکی از آن ها پشت بوته های گل رز پنهان بود _ برای رفت و آمد پرسنل و تحویل مواد در گوشه ای _ و دیگری به سمت خیابانی می رفت که با سنگریزه سنگفرش و با چراغ برق های آهنی کنده کاری شده محصور شده بود. از میان دروازه سیاه ورودی، رد لاستیک ماشین ها قابل دیدن بود. به جز آن اثری دیده نمی شد که نشان دهد در این اواخر جز یک باغبان کسی به آن جا رفت و آمد داشته است. تمام کرکره ها پایین کشیده شده بودند. از همه جای صندوق پست آگهی های مختلف بیرون زده بود و هیچ چیز مانع از دیدن چمن خیس براق نبود. دلم می خواست باز هم باران و رعد و برق ادامه می یافت. در میان نور آفتاب این احساس بد را داشتم که هر حرکت من از کیلومترها دورتر نیز تحت نظر است. دست کم نمی توانست از چشم اولگا خانم، که ویلای بغلش برج های صورتی رنگ داشت و همچون مینیاتوری امریکایی از قصرهای هایدلبرگی به نظر می رسید، نادیده بماند.
روی صندوق پستی نوشته شده بود: «دکتر شلینگ» وانمود کردم که شماره پلاک خانه را عوضی گرفته ام، و از ورودی پرسنل وارد شدم و در جاده به راه افتادم. ده متر آن سوتر برگشتم و شروع به دویدن کردم. از روی حصار چوبی پریدم و روی حصاری دیگری از سیم سقوط کردم. سیم هایی که میان تیرک های پلاستیکی کشیده شده بود، حدود بیست سانت بالای سطح زمین قرار داشت و در هر گوشه ای به یک جعبه می رسید. از جا برخاستم و به پشت اولین درخت دویدم. صدایی از جایی در نیامد. حتما آژیر و دزدگیر را خاموش کرده بودند. دولا دولا از روی باغچه گل ها گذشتم، چند تا مبل راحتی را واژگون کردم، به سمت تراس دویدم و به یک در کشویی شیشه ای چسبیدم. در حالی که دستانم را بالای پیشانی ام گرفته بودم، سعی کردم درون اتاقی را که مبلمان و تلویزیون داشت تماشا کنم. هنگامی که لیز خوردم در باز شد. به زمین خوردم. سپس به دور و برم نگاه کردم و وارد شدم...
این کتاب با ۱۸۰ صفحه، شمارگان ۵۵۰ نسخه و قیمت ۱۰۰ هزار ریال منتشر شده است.
نظر شما