۳ آذر ۱۳۹۴، ۸:۵۴

با کاروان حسینی تا اربعین

سرنوشت آنانی که صدای قافله‌سالار را شنیدند و او را یاری نکردند

سرنوشت آنانی که صدای قافله‌سالار را شنیدند و او را یاری نکردند

در روزشمار وقایع حسینی به روزی می رسیم که عبیدالله بن حُر جُعفی در کنار مزار سالار شهیدان مویه می کند و از حسرتی می گوید که تا پایان زندگی در بین سینه و گلویش در آمد و شد خواهد بود.

خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز دوازدهم صفر، شصت و پنجمین یادداشت وی را می‌خوانید:

دوازدهم صفر

«شب بود و کربلا در سکوت آرمیده بود.

و نسیم شب، بوی خوش این سرزمین عطر آگین را به مشام می رساند.

ستارگانِ زینت بخشِ آسمان، سوسو می زدند،

و ماه، پرتو خود را بر کربلا گسترده بود.

در گسترۀ زمین، کربلا یکی بود، حسین یکی، و علم دار کربلا یکی،

تنها نشان علم دار کربلا، پرچم در اهتزاز قبر عباس بود،

باد بر آن می وزید و حیات عباس را بشارت می داد.

سرگشته و شیدا و در اشتیاق سوی قبر سالارشهیدان رفتم،

به صدای مویۀ مردی، گوش سپردم و ایستادم.

مرد، سر بر قبر نهاده بود و می نالید.

گفت: این چه حسرتی است که تا پایان زندگی،

در بین سینه و گلو، در آمد و شد خواهد بود؟

آن روز به من گفتی، ما را رها نکن،

یاری طلبیدی برای جنگ،

گفتی: از ما جدا نشو،

گفتم: از مرگ گُریزانم.

اگر حسرت و آه قلب را بِشکافد،

قلب من در خور شکافتن است،

اگر جان خود را فدایت می کردم،

ارزش و کرامت بود، توشۀ قیامت بود،

صد حسرت و افسوس که با تو وداع کردم، به تو پُشت کردم،

آنانی که در کنارت ماندند، آسوده و رها، نجات یافتند،

من و امثال من، اهل نفاق بودیم و ضرر کردیم.

مرد، چنگ بر خاک می زد و بر سر می ریخت،

مویه می کرد و به سوز دل می گریست.

نزدیک که شدم، صورتش را دیدم، آشنا بود.

عبیدالله بن حُر جُعفی!

همو که قافله سالار به او گفته بود: عبیدالله، تو گناهان و خطاهای بسیار کردی، می خواهی توبه کنی؟

و او گفته بود: چگونه؟

قافله سالار گفت: فرزند دختر پیامبرت را یاری کن و با دشمنانش بجنگ.

و او گفت: من از مرگ گریزانم.

در عوض اسب تیز پا و تیغ بُرّایم را به تو می بخشم.

قافله سالار به او گفت: حال که تو از نثار جانت در راه ما امتناع می‌کنی،

ما نه به تو نیاز داریم و نه به شمشیر و اسب تو!

عبیدالله بن حُر جُعفی، به شدت می گریست.

با او هم ناله شدم، اما نه برای او،

او سزاوار گریستن که نه، سزاوار مرگ بود،

ندای استغاثۀ قافله سالار را شنیده بود و دم بر نیاورده بود.

بر خود گریستم،

بر سرنوشت و بر آیندۀ خود!»

کد خبر 2977115

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha