به گزارش خبرنگارمهر، «همه چیز نسبی است» شعار عصر ما در هنر، اخلاق و علم است. آیا این بدین معناست که ما دیگر با باورها و معنا ارتباط نداریم؟ آیا باید به وادی امن حقایق مطلق بازگردیم؟ یا این دوران جدید نسبی گرایی، دوران آزادی و ماجراجویی ماست؟ آیا اصلا راهی برای فکر کردن فراتر از دوگانه مطلقگرا و نسبیگرا وجود دارد؟ در ادامه مناظرهای در این راستا را با هم میخوانیم. سایمون بلکبرن استاد فلسفه دانشگاه کمبریج؛ ماکیلا ماسیمی فیلسوف علم و هیلاری لوسن از فیلسوفان منتقد رئالیسم در این مناظره شرکت دارند. متن این مناظره توسط زهیر باقری نوع پرست ترجمه شده است؛
*سایمون با شما شروع کنیم، نسبیگرایی را از نظر خودت توضیح بده، اینکه پس از نسبیگرایی چه چیزی خواهیم داشت و آیا جایگزینی برای نسبیگرایی وجود دارد؟
سایمون بلکبرن: نسبیگرایی با ایدهای نسبتا جذاب شروع میکند، در واقع ایدهای صحیح. این ایده این است که افراد متفاوت جهان را به شکلی متفاوت میبینند، از مقولههای متفاوتی استفاده میکنند و به نتایج متفاوتی میرسند. این درست است و کسی نباید با این مخالفت کند. ولی نسبیگرایی از این ایده فراتر میرود و میگوید ما باید با دیدگاههای متفاوت مدارا کنیم و این اغلب صحیح است. البته این هم محدودیتهایی دارد، مشخص نیست که چرا باید با همه دیدگاهها مدارا کنیم، ولی این درست است که با نظرات زیادی باید مدارا کنیم، مشکلی هم ندارد. ولی این دو نکته با گونهای به خصوص از عینیتگرایی قابل جمع هستند. مثال استانداردی که در این زمینه زده میشود طراحی نقشه است. اگر نقشه یک منظره یا منطقه را بخواهید طراحی کنید، میتوانید به شکلهای بسیار متفاوتی این کار را انجام دهید. میتوانید آنچه که میخواهید در نقشه طراحی شود را انتخاب کنید، میتوانید برخی از چیزها را نادیده بگیرید، یا در نقشه خود بر نکات دیگری تاکید کنید، هیچ نقشه صحیح واحدی از یک منظره وجود ندارد.
با این حال، نقشههای غیرصحیح از هر منظرهای نیز وجود دارند، نقشههایی که در آن صخره وجود دارد در حالی که در منظره صخره ای وجود ندارد، یا نقشهای که در آن جاده کشیده شده در حالی که جادهای وجود ندارد. اینها نقشههایی غلط هستند. چرا که قواعدی بر نقشه کشیدن حاکمند. بسیاری از فیلسوفها، چه رئالیست باشند چه نباشند، گمان میکنند که زبان اینچنین است، زبان قواعدی دارد ولی اگر با توجه به قواعد زبان واژهها و توصیفهای ویژه ای را انتخاب کنید، برخی از آنها غلط و برخی دیگر صحیح هستند. اگر در منظره طبیعی صخرهای وجود نداشته باشد و شما صخرهای روی نقشه بکشید، نقشه غلط است. نسبیگرایی سعی میکند از این ایده جذاب که دیدگاههای متفاوتی وجود دارد که وقایع را توصیف میکنند فراتر بروند، تا دیدگاهی در مورد حقیقت ارائه کنند. آنها سعی میکنند بگویند حقیقت من، حقیقت تو و حقیقت او وجود دارد. خب فرض کنید من بگویم شکار روباه خیلی بد است و باید ممنوع شود و بعد راجر اسکروتن میگوید شکار روباه بخشی از سبک زندگی بریتانیایی است، خیلی خوب است و باید قانونی باشد و تشویق شود.
اینجا دو دیدگاه اخلاقی مخالف داریم. در اینجا نسبیگرا میگوید حالاهرچی! راجر اسکروتن حقیقت خودش را دارد و سایمون بلکبرن حقیقت خودش را دارد و این دو با هم تفاوت دارند چرا باید به این اختلاف توجه کنیم؟ این دیدگاه تا زمانی که خود شما نباید قضاوتی داشته باشید مشکلی ندارد. ولی برای من که مثلا میخواهم کمپینی راه بیندازم تا شکار روباه را ممنوع کنم مطلوب نیست، برای راجر هم که میخواهد کمپینی راه بیندازد تا شکار روباه را قانونی نگه دارد مطلوب نیست. چون من و راجر مسئولیت قضاوت را پذیرفتهایم و دیدگاهی در مورد این مسئله داریم. البته ممکن است افراد به دیدگاههای متفاوتی برسند، ولی در این مسئله کسی که میآید میگوید «حالا هرچی» کمکی به بحث نمیکند. آلودگی صوتی نسبیگرایانه صرفا موجب حواس پرتی میشود، نه استدلالی به نفع یا علیه شکار روباه ارائه میکند و نه استدلالی که بتوانیم به کمک آن اختلاف نظرهایمان را حل کنیم. همچنین راه سومی هم پیدا نمیکند. ممکن است کسی راه سومی پیدا کند و مثلا بگوید شکار روباه را یک هفته درمیان ممنوع کنید.
این دیدگاه سوم مشارکت در بحث است هرچند احتمالا من و راجر را خشنود نخواهد کرد. بنابراین حتی در دیدگاههای اخلاقی و زیبایی شناختی هم نسبیگرایی مطلوب نیست چه رسد به علم که فرآیندهای بسیار قویتر و پذیرفته شدهتری برای رسیدن به یک دیدگاه در مورد موضوعی خاص دارد. در مورد فاصله زمین تا خورشید یک دیدگاه صحیح وجود دارد یا مثلا در مورد طول عمر زمین. البته در مقایسه با اخلاق، علم عینیت بیشتری دارد، همچنین توافق بیشتری بر سر اینکه چگونه به قضاوتی واحد برسیم وجود دارد، ولی در اخلاق چنین نیست. با این حال باید مسئولیت قضاوت کردن را بپذیریم، شما تنها زمانی میتوانید آلودگی صوتی نسبیگرایانه ایجاد کنید که مسئله مطرح شده برایتان مهم نباشد و نمیخواهید به آن بپردازید و نگاهی خداگونه به یک اختلاف نظر دارید و میگویید اینها این جور فکر میکنند و آنها آن جور. اینجا شاهد یک واژگونی جالب توجهی هستیم. نسبیگرا با ایده مدارا شروع میکند و این هم خوب است چون ما به مدارا به دید مثبتی نگاه میکنیم، سپس این رویکرد خداگونه و فاصله دار به بحث را اتخاذ میکند و میگوید اینها حقیقت خودشان را دارند و آنها حقیقت خودشان را دارند.
او در واقع موضعی ارباب منشانه اتخاذ میکند و میگوید هر چه این دو با هم بر سر آن اختلاف نظر دارند و بحث میکنند به من ربطی ندارد و من نباید در مورد آن موضعی اتخاذ کنم. وقتی در یک بحث بگویید این شخص این نظر را دارد و آن شخص آن نظر را دارد، مشارکتی در بحث ندارید بلکه این صرفا یک تبصرهای ارباب منشانه در مورد دیدگاههای افراد در بحث است. بنابراین گمان میکنم نسبیگرایی با نکتههای زیبایی شروع میکند و در پایان به درون باتلاق فرود میرود و آنقدری که در ابتدای امر به نظر میرسید جذابیت ندارد.
ماکیلا ماسیمی: در ادامه صحبتهای سایمون میخواهم قدری در مورد نسبیگرایی در علم صحبت کنم. علاوه بر نسبیگرایی در اخلاق یا زیبایی شناسی یا دیگر مثالهایی که به ذهن میرسد مثلا بعضیها از مزه ریواس خوششان میآید بعضیها خوششان نمیآید یا مثلا مواردی که افراد اختلاف نظر دارند که یک کیک خوب چه خصوصیاتی دارد که یک اختلاف نظر واقعی است و مسئله این نیست که حق با چه کسی است بلکه افراد ذائقه متفاوتی دارند. ولی وقتی به علم میرسیم بحث در مورد نسبیگرایی قدری پیچیدهتر میشود. از نظر شهودی علم عینی و صحیح است. علم برای همه ما مهم است، در علم سرمایهگذاری میکنیم چون باورمان این است که علم قرار است نظریههای صحیح ارائه بدهد و توصیفی صحیح از جهان ارائه کند.
بنابراین اگر در مورد علم نسبیگرا باشید ممکن است دو نکته را بخواهید بررسی کنید. میتوانید در مورد حقیقت در علم نسبی گرا باشید. مثال معروفی که ارائه میشود نسبیگرایی معرفتی نامیده میشود. نسبیگرایان معرفتی ادعا میکنند که هیچ هنجار جهانی برای خردورزی وجود ندارد و هیچ استاندارد جهانی برای گونههای حصول معرفت وجود ندارد. مثال کلاسیک ریچارد رورتی است که در مواجهه بلارمین و گالیله میگوید آیا باید به این نتیجه برسیم که وقتی بلارمین نتایج علمی گالیله را نفی کرد غیرعلمی، متعصب و غیرمنطقی بوده است؟ خب این یک روش برای فکر کردن به نسبیگرایی در مورد حقیقت است و بگویید بلارمین و گالیله دیدگاههایی کاملا متفاوت در مورد شیوه علمورزی داشتند و سیستمها و اصول معرفتی متفاوتی داشتند. بلارمین بر گواهی کتاب مقدس اتکا کرد در حالی که گالیله بر گواهی تلسکوپ اتکا کرد. با استفاده از این روشهای متفاوت آنها به نتیجههایی متفاوت در مورد آنچه صحیح یا غلط است رسیدند. این یک شکل از نسبیگرایی است.
گونههای دیگری از نسبیگرایی در فلسفه علم وجود دارد که به آن نسبیگرایی مفهومی میگویند. این دیدگاه میگوید اینگونه نیست که جهانی در آن بیرون مستقل از ذهن وجود داشته باشد، نمیتوانید فکر کنید که الکترون، دیانای و کهکشانهایی وجود دارند که همیشه وجود داشته اند و ما تنها باید با نظریههای خوب خود آنها را کشف کنیم. ما درباره جهان به روشی فکر میکنیم که مفاهیم خود را به جهان اعمال میکنیم و جهان را مقولهبندی میکنیم و این مقولهبندیها محصول تاریخ فرهنگی ماست. پس ما درباره الکترون و کهکشانها فکر میکنیم چون این تاریخ فرهنگی موفق را پروراندهایم ولی دلیلی ندارد که فکر کنیم واقعیتی مستقل از ذهن وجود دارد. این گونه دیگری از نسبیگرایی است. این نسبیگرایی در مورد صحت نظریهها نیست، بلکه نسبیگرایی در مورد آنچه که وجود دارد است؛ جهان و ابژههایی که مستقل از ذهن وجود دارند. حالا یکی از پرسشها این است که آیا جایگزینی برای نسبیگرایی وجود دارد یا خیر؟ مشخصا جایگزینهایی برای نسبیگرایی وجود دارد.
یکی از آنها رویکردی برجسته در فلسفه علم معاصر است که پرسپکتیویسم علمی نامیده میشود. در این دیدگاه عنوان میشود که همه ما همچنان میتوانیم به مفهوم حقیقت و اینکه جهانی آن بیرون مستقل از ذهن وجود دارد پایبند باشیم و در عین حال درسی از نسبیگرایی بگیریم. آن درس این است که نظریههای علمی ما همواره از دیدگاهی به ویژه در تاریخ فرهنگی به خصوصی مطرح میشوند. بنابراین به این نکته توجه میکنیم که هر یک از ما انسانی هستیم که دیدگاهمان در تاریخ فرهنگی به خصوصی واقع شده است. به گمان من این دیدگاه میتواند جایگزینی برای رئالیسم و نسبیگرایی باشد.
هیلاری لاسون: صد و بیست سال از نگارش شاخه زرین فریزر میگذرد. او در این کتاب دیدگاههای دینی و جادویی طیف گستردهای از قبایل و گروههای انسانی را جمع آوری کرد. او اولین شخصی بود که چنین کاری کرد. وقتی این کتاب چاپ شد تاثیر زیادی بر عموم مردم گذاشت. چرا که هنگامی که مقوله بندی آن دیدگاههای دینی را کنار هم گذاشت تنوع و تفاوت دیدگاهها را نشان داد. هر یک از این فرهنگهای متفاوت بر این باور بودند که دیدگاه خودشان صحیح است. هنگامی که این کتاب برای اولین بار چاپ شد او مسیحیت را در این کتاب بررسی نکرد ولی در چاپهای بعدی او مسیحیت را به عنوان یک دیدگاه در کنار دیگر دیدگاههایی که مطرح کرده بود قرار داد و این کار با خشم زیادی مواجه شد. در مورد اوائل سده نوزدهم صحبت میکنیم. نسل فریزر تاثیر بسیاری از این اثر پذیرفتند، و متوجه شدند دیدگاههای نسبیگرایانه متفاوتی در مورد اخلاق و دین وجود دارد. این اثر بی معنایی این ادعا که هر یک از این دیدگاهها، حتی دیدگاهی که متعلق به ماست، به شکلی مطلق صحیح است را مشخص کرد.
نسبیگرایی به دیگر زمینهها هم تسری پیدا کرد و زبان گزینه بعدی بود. زبان یک پرسپکتیو است و ما از طریق زبان میبینیم. در واقع کتاب دوم ویتگنشتاین «پژوهش های فلسفی» ابتدا قرار بود «ملاحظاتی در مورد شاخه زرین فریزر» نامیده شود. پس از جنگ دوم نسبیگرایی از اخلاق، دین و زبان به علم هم رسید. کوهن رویکردی به علم ارائه داد که ما در پارادایمهایی علمورزی میکنیم که در آینده تغییر میکنند. فایرآبند این دیدگاه را پیش برد و دیدگاهی رادیکال ارائه کرد. ما الان اینجا هستیم، در گونهای از عصر پست مدرن زندگی میکنیم که از خصوصیات فرهنگی، زبانی و تاریخی پرسپکتیو خود آگاه هستیم. نسبیگرایی مشکلی دارد و مشکل آن خیلی سرراست است و هر دانشجوی سال اولی فلسفه با آن آشنا میشود. آن این است که این ایده که حقیقتی وجود ندارد پارادوکسیکال است، یا حداقل چنین به نظر میآید. چون اگر حقیقتی وجود نداشته باشد، اینکه حقیقتی وجود ندارد هم حقیقت دارد. بنابراین اینکه حقیقتی وجود ندارد نمیتواند دیدگاهی قابل دفاع باشد.
به نظر من این مخمصه فعلی ماست و فکر نمیکنم بتوانیم از آن طفره برویم. نمیتوانیم در مورد اینکه از نسبیگرایی خوشمان میآید یا نمیآید صحبت کنیم، یا اینکه از رئالیسم خوشمان میآید یا نمیآید، ما باید تلاش کنیم شرایط خودمان را بفهمیم چرا که تمام رشتههای دانشگاهی و تمام روشهای اندیشه ما را تحت تاثر خود قرار داده است. دو فیلسوف مهم صد سال گذشته یعنی ویتگنشتاین در فلسفه تحلیلی و دریدا در فلسفه قارهای بر این باور بودند که نمیتوانیم از رابطه خود با جهان صحبت کنیم چرا که نمیتوانیم داستانی کلی در مورد اینکه جهان چگونه است ارائه کنیم. در نتیجه این امر، آنها از عنوان کردن هر گونه سخن کلی در مورد وجود بشر امتناع کردند؛ آنچه از نظر آنها متافیزیک بود. این موضع آنها بود. من فکر میکنم موضع آنها اشتباه بود چرا که ما نمیتوانیم از ارائه یک پرسپکتیو کلی امتناع کنیم. حتی برای فهمیدن ویتگنشتاین یا دریدا باید دیدگاهی را به آنها نسبت دهیم تا بتوانیم متنهای آنها را بفهمیم. ما باید با داستان کلی خود در مورد جهان سر و کله بزنیم و ببینیم شامل چه چیزهایی میشود.
خود من تلاشی در این راستا انجام دادهام. داستان کلی که من مطرح کردهام از نظر خودم مستحکم است و به ما کمک میکند بفهمیم چرا در این مخمصه هستیم و چه کاری میتوانیم انجام دهیم. من بر این باورم که جهان باز است و ما به نحوی آن را میبندیم. من گمان نمیکنم که جهان از ذراتی تشکیل شده که بتوانیم جواب نهایی را کشف کنیم. در دیدگاه من ما جهان را با بستن میفهمیم. البته من بر این باور نیستم که رویکرد من حقیقت است، به شکلی که گویی من به این حقیقت دسترسی پیدا کردهام و تکلیف همه ما مشخص شده است و نیازی نیست دیگر فکر کنیم. البته که من چنین فکر نمیکنم. رویکردهای دیگری از اینکه انسان بودن یعنی چه وجود دارد و آنها ارزش خودشان را دارند و ما را قادر میسازند کارهایی کنیم. ولی من فکر میکنم ما نمیتوانیم از تلاش برای ارائه چهارچوب امنتاع کنیم و به این معنی رویکرد نسبیگرایانه که میگوید نمیتوانیم هیچ چارچوبی داشته باشیم اشتباه است. بلکه باید دوباره با اینکه جایگاه متافیزیکی ما چیست سر و کله بزنیم.
*میخواهم این فرضیه که نسبیگرایی اشتباه است را بررسی کنیم و میخواهم از سایمون و ماکیلا به طور خاص بپرسم آیا به نظر نمیرسد که نسبی گرایی، کثرتگرایی و دموکراسی را بسط داده باشد؟ اینها بخش مهمی از فرهنگ مدرن لیبرال ما هستند. چرا شما فکر میکنید یک مشکل است؟
سایمون بلکبرن: ابتدا بگذارید بگویم مرور هیلاری در مورد فلسفه سده بیستم را تحسین میکنم. خیلی خوب بود. فقط میخواهم بگویم که نسبیگرایی در تاریخ فلسفه بسیار کهن است و یکی از مواضع اصلیای بود که افلاطون به ویژه در کتاب تهتتوس به آن پرداخت. افلاطون آن استدلالی که هیلاری به آن اشاره کرد را ابداع کرد. در آن مکالمه نسبیگرا میگوید چیزی به نام حقیقت وجود ندارد و سقراط در پاسخ میگوید خب تو چنین میگویی، پس برای تو حقیقت دارد که چیزی به نام حقیقت وجود ندارد ولی مطمئنا برای من حقیقتی وجود دارد که چیزی به نام حقیقت وجود دارد.
بنابراین این مسئله بسیار قدیمی است و افلاطون هم با سوفسطاییها که نسبیگرایان عصر او بودند کلنجار میرفت. بگذارید به یک اتفاق نظر اشاره کنم. هیچ انسان عاقلی وجود پرسپکتیوهای متفاوت را انکار نمیکند و نمیگوید روشهای متفاوتی برای مقوله بندی جهان وجود ندارد. مثال شاخه زرین مثال بسیار خوبی برای این مورد است. برخی بر این باورند که همه ادیان درون این کتاب غلط هستند بنابراین پیروان آنها هر چه دوست داشتهاند گفتهاند. فریزر دریافت که افراد هر چه میخواستند میگفتند یا هر چه فرهنگشان دوست داشت میگفتند.
من با ماکیلا موافقم و فکر نمیکنم علم اینچنین است. نسبیگرایی که میخواهد چیزی بیشتر از این بگوید که راههای متفاوتی برای نگاه کردن به امور وجود دارد، میخواهد در مورد حقیقت حرف بزند میگوید تنها حقیقت تو، حقیقت من و حقیقت آنها وجود دارد. این یک اشتباه است. یک راه برای دیدن اشتباه این دیدگاه را هیلاری به خوبی شرح داد. چرا که فرار از مسئولیت قضاوت و اتخاذ موضع است. در نهایت میتواند به این معنا باشد که افراد دیگر انسان باقی نمیمانند. چرا که انسانها قرار است دیدگاه و نظراتی داشته باشند، مثلا باوری در مورد طول عمر کره زمین داشته باشیم و نسبیگرایی نمیتواند مجوزی برای نگهداری دیدگاهها به شکلی نامنظم باشد. یکی از خوبیهای علم این است که پیشرفت آن تا حدودی در گرو فهمیدن اشتباههای قبلی آن است. من فکر میکنم همه ما باید به علم احترام بگذاریم و آن را تحسین کنیم. بنابراین گمان میکنم در حوزه علم قطعا مسئله اقتدار وجود دارد. اقتدار در دیگر حوزهها مانند اخلاق و زیبایی شناسی موضوع بحث های زیادی است و الان نمیخواهم به آن بپردازم.
ماکیلا: میخواهم در ادامه صحبت سایمون در مورد تکثر دیدگاهها صحبت کنم. چگونه میتوانیم تکثرگرا باشیم بدون اینکه ضرورتا نسبیگرا باشیم و به چالشی که هیلاری ارائه میکند پاسخ دهیم؛ چالش کوهن و فایرآبند در علم. پرسش این است که چگونه میتوان پس از کوهن و فایرآبند نسبیگرا نبود، اگر حق با کوهن و فایرآبند باشد علم به حقیقت نزدیک نمیشود بلکه شامل دورههای علم نرمال، بحران و انقلاب میشود و چیزی به نام حقیقت که علم در حال نزدیکتر شدن به آن است وجود ندارد. برای پاسخ به این چالش فکر میکنم فکر کردن به مثال طراحی نقشه مفید است. به این فکر کنید که نقشه متروی لندن به چه شکلی متروی لندن را بازنمایی میکند. میتوانید به تمام انتزاعی که در طراحی نقشه مطرح است فکر کنید. هر ایستگاه به صورت یک نقطه بازنمایی میشود و خطوطی که این نقطهها را در نقشه به هم وصل میکند با فاصله واقعی این نقطهها انطباق ندارد. ولی آیا این به این معناست که چیزی به نام متروی لندن وجود ندارد؟
صرفا چون ما یک نقشه ویژه که از یک دیدگاه نشات میگیرد درست کرده ایم؟ مطمئنا نه، مسلما متروی لندن وجود دارد، آن ایستگاهها وجود دارند و فکتهایی آن در بیرون وجود دارند. مسئله این است که معرفت ما نسبت به متروی لندن همیشه از یک پرسپکتیو است که تصویری غیردقیق یا انتزاعی شده از واقعیت به ما ارائه میکند ولی با این حال بازنمایی واقعیتهاست. میتوانیم به پارادایمهای کوهنی فکر کنیم. لازم نیست به پارادایمهای کوهن بدین شکل فکر کنیم که هر پارادایم برشی متفاوت از ابژههای متفاوت است بلکه صرفا پرسپکتیوهایی هستند که به وسیله آنها علم ورزی میکنیم. این کاری است که دانشمندان همیشه انجام میدهند. وقتی در علم مدل میسازیم، مثلا مدلی میسازیم که دیانای را بازنمایی کنیم، سیستم هدف را با انتزاع بازنمایی میکنیم ولی این به این معنا نیست که دیانای وجود ندارد یا اینکه در مورد وجود دیانای میتوانیم نسبیگرا باشیم. دلیلی ندارد که پذیرفتن پرسپکتیوها به نفی وجود جهان عینی مستقل از ذهن بیانجامد.
*هیلاری! سایمون و ماکیلا از حقیقت علمی دفاع میکنند. آیا از نظر شما علم مفید، ضروری و حقیقی نیست؟
هیلاری: اینها سوالهای متفاوتی هستند. به نظر من علم مفید است ولی جهان را آنگونه که هست توصیف نمیکند. مشکلی در مورد مثال نقشه که به کار برده شد وجود دارد. بدون شک صحیح است که ما نقشههای زیادی از جهان داریم. در واقع میتوان گفت در اصل بینهایت روش برای طراحی نقشه مکانی مانند لندن داریم. هر نقشهای میتواند فایدههایی داشته باشد و از منظرهایی ویژه هر نقشه میتواند غلط یا درست باشد ولی من فکر نمیکنم این به این دلیل است که آنطور که سایمون و ماکیلا میخواستند بگویند حقیقتی اساسی وجود دارد - حقیقت علمی - که به نحوی فراتر از همه این نقشههاست، چون واقعیت این شکلی است. من فکر نمیکنم بتوان به چنین چیزی دست یافت. متوجه نمیشوم چگونه میتوان به حقیقتی که در هیچ یک از این پرسپکتیوها نیست دست یافت، چگونه میتوان گفت این حقیقت شامل چه چیزهایی میشود؟ اگر میتوانیم به این حقیقت دسترسی پیدا کنیم چرا نمیتوانیم مستقیما به آن دسترسی پیدا کنیم؟ فکر میکنم بهتی که به خاطر اثر فریزر در زمینه اخلاقی و دینی بوجود آمد در اینجا به خاطر چالش علم همان بهت بوجود میآید. علم تا حدود زیادی دین معاصر ماست. علم چهارچوب خود را دارد که بسیار قدرتمند و مفید است. موافقم نقشه علم مفید است. ولی این به این معنا نیست که این نقشه با جهان یکی است.
وقتی در یک ایستگاه لندن ایستادهاید و نقشه مترو لندن را در دست دارید و به آن نگاه میکنید، این نقشه هیچ شباهتی به تجربه حضور در مترو ندارد، یک چیز کاملا متفاوتی است. و این چنین نیست که چیزی در جهان خارج وجود دارد که باعث میشود این نقشه صحیح باشد بلکه این نقشه روشی برای در دست گرفتن جهان است. اگر به جهان این شکلی نگاه کنید میتوانید کارهای زیادی با آن انجام دهید. میتوانید از یک ایستگاه به ایستگاه دیگری بروید. به این معنا کار میکند ولی به این معنا نیست که این نقشه خود جهان است. هیچ گاه خود جهان نخواهد شد فارغ از اینکه چقدر تلاش کنید و آن را تصحیح کنید، به آن اضافه کنید و پیچیدهترش کنید هیچگاه شبیه خود جهان نخواهد شد ولی به شما اجازه میدهد درجهان کارهایی را انجام دهید.
بینش نسبیگرایی که صد سالی هست شروع شده - به این معنا که پرسپکتیوهای متفاوتی داریم - صحیح است. ولی نسبیگرا نمیتواند در مورد موضع خود رئالیست باشد، یعنی نمیتواند بگوید من فهمیدهام چه خبر است و هر شخصی پرسپکتیو متفاوتی دارد و با آن از آنچه در جهان خارج وجود دارد صحبت میکند. چرا که این موضع نیز یعنی اینکه میتوان توصیفی کلی از امور ارائه داد. من فکر نمیکنم این ممکن باشد. معمای فلسفی که به نظر من باید به آن بپردازیم این است که چگونه ممکن است که ما داستانها و رویکردهای خود به جهان را داریم که دقیق و قوی هستند و به ما امکان میدهند کارهایی انجام دهیم با اینکه نمیتوانیم به خود جهان دسترسی پیدا کنیم.
* هیلاری وقتی من از مترو استفاده میکنم میخواهم در اسرع وقت به خونه برسم و میخواهم مطمئن باشم که نقشه اصطلاحا کار میکند. میخواهم بگویم که آیا خود نسبیگرایی هم غلط نیست، آیا این خطر وجود ندارد که نسبیگرایی را به عنوان یک حقیقت مطلق ارائه کنیم؟
هیلاری: این دقیقا همان نکته ای است که من بهش اشاره کردم. من فکر میکنم نسبیگرایی غلط است و دیدگاه من این است که باید سعی کرد با مشکل درونی نسبی گرایی مواجه شد. ولی من فکر نمیکنم میتوانیم این مشکل را با بازگشت به رویکردی پیش نسبیگرایانه حل کنیم و گمان کنیم که میتوانیم به بخشهایی از حقیقت دسترسی پیدا کنیم و بگوییم که علم با فرهنگ و تاریخ و زبان تفاوت دارد و حقیقت است. این باور دینداران در ۱۸۹۰ بود و فکر نمیکنم که الان بر حقیقت آن افزوده شده باشد. ولی نکتهای که گفتی میخواهی نقشه متروی لندن کار کند، بله و میتوانیم حتی نقشه بهتری از متروی لندن بدست بیاوریم همانطور که میتوانیم دستگاه چمنزن بهتری بدست بیاوریم. ولی این به این معنا نیست که یک دستگاه چمن زن حقیقی آن بیرون وجود دارد. دستگاه چمنزن حقیقی چه میتواند باشد؟ نمیتوان از یک دستگاه چمنزن حقیقی و درست صحبت کرد.
میتوانیم دستگاه چمنزن بهتری داشته باشیم، تندتر باشد میتوانیم انواع دستگاه چمن زنی داشته باشیم. آنچه مهم است این است که دستگاههای چمنزنی بر اساس طراحی انجام شده کار خود را انجام دهند. ولی دستگاه چمنزن حقیقی نداریم. به همین شکل من فکر میکنم زبان برای اینکه مفید باشد به حقیقت اتکا ندارد. میتوانیم چهارچوبهایی داشته باشیم و آنها را بهبود ببخشیم و دقیقترشان کنیم ولی نیازی به این ایدهها نداریم که روزی به حقیقت دسترسی پیدا میکنیم یا این حقیقت در زبان ما بازنمایی میشود.
*در بحرانها ما به حقایق اخلاقی نیاز داریم. ولی آیا ارجاع به عقل سلیم یا حقیقت مشترک ارجاع به شرایط موجود ندارد، یا یک تخیل اقتدارگرایانه در مورد معرفت مشترک بین انسانها نیست؟
سایمون: خب البته باید خیلی مراقب بود و من کاملا موافقم. افراد گاهی اسیر چشمبندهایی میشوند و نمیتوانند خارج از مقولههای خود فکر کنند، حال هر پرسپکتیوی که این چشمبندها مهیا کنند. این خطری است که همه ما باید نسبت به آن آگاه باشیم. میخواهم به نکتهای در صحبتهای هیلاری که به نظرم نگران کننده است اشاره کنم. مطمئن نیستم متوجه حرفش میشوم یا نه. ابتدا اجازه بدهید به تفاوت بین حقیقت و کنار آمدن یا حقیقت و سودمندی بیان کنم. ریچارد رورتی از عبارت نسبیگرایی یا نسبیگرا برای توصیف خودش خوشش نمیآمد اما اغلب افراد میگویند او نسبیگرا بود و من هم چنین نظری دارم. رورتی سخنانی میگفت از قبیل اینکه کنار آمدن همه چیز است نه کپی کردن، این شعار او بود و رویکرد جایگزین عملگرایانه او بود.
بنابراین علم و دیگر چیزها به ما کمک میکنند با شرایط خود کنار بیایم ولی این کار را با ارائه حقیقت انجام نمیدهند. این دیدگاه اشتباه است، تعارض بین کنار آمدن و کپی کردن بدین شکل کار نمیکند. فرض کنید جدول محاسباتی که جذر و مد را اندازه گیری کردهاند دارید، با توجه به این جدول، کشتی خود را حرکت میدهید و به شما اجازه می دهد که با شرایط کنار بیایید، چرا چنین است؟ چون این جدول محاسباتی این چنین میگوید. این جدول به شما اجازه میدهد کنار بیایید چون به عمق واقعی آب در شرایط متفاوت اشاره دارد. پس تعارضی بین آموزش کنار آمدن و داشتن توصیفی صحیح از آنچه که توصیف میکنید وجود ندارد. به همین شکل وقتی دکتری تشخیص میدهد استخوان من شکسته است بدون شک فرآیندهایی را برای من مهیا خواهد ساخت تا بتوانم کنار بیایم، مثلا پای من را آتلبندی کند، ولی آتلبندی کار میکند چون استخوان شکسته دارم، اگر استخوان شکسته نداشته باشیم آتل مناسب نیست. همه مداخلهها مانند آتل برای پای نشکسته نیستند، برخی از آنها ممکن است به فاجعه ختم شوند.
بنابراین ما مطمئنا علم را برای این میخواهیم که به ما این امکان را بدهد کنار بیاییم ولی به ما این امکان را میدهد که کنار بیاییم چون صحیح است، نقشه مترو هم همچنین است. من نمیتوانم توقع داشته باشم «کاونت گاردن» را بین «کینگ کراس» و «یوستن» بیابم. چرا نه؟ چون «کاونت گاردن» در یک خیابان و بین این دو ایستگاه نیست؛ «کاونت گاردن» در «خیابان مرلوبن» که «کینگز کراس» و «یوستن» را به هم وصل میکند قرار ندارد. این یک حقیقت در مورد لندن است، یک حقیقت در مورد جغرافیای لندن است. این حقیقت همواره حقیقت خواهد داشت. شاید انسانها دیگر به خطوط صاف اهمیتی ندهند، به لندن اهمیت ندهند، یا اصلا دیگر در لندن زندگی نکنند. ولی تا زمانی که در لندن زندگی کنند این حقیقتی در مورد کاونت گاردن است. برنارد ویلیامز میگفت پس از جنگ جهانی شخصی میپرسد در حیرتم مورخان چه چیزی در مورد جنگ جهانی خواهند گفت. پرسش خیلی خوبی است. دیگری در پاسخ میگوید یک چیزی که مورخان نخواهند گفت این است که بلژیک آلمان را اشغال کرد.
ماکیلا: در ادامه صحبتهای سایمون میخواهم بگویم مشخصا یکی از چالشهای نسبیگرایی این است که توضیح دهد چرا علوم موفق هستند. مسلما به هر میزان که دلمان میخواهد میتوانیم مدلهایی از جهان ارائه کنیم ولی تنها برخی از آنها کار خواهند کرد. دقیقا مثل نقشه مترو، برخی از نقشهها کار خواهند کرد و برخی دیگر کار نخواهند کرد. به نظرم نسبیگرا یک تبیین بدهکار است که چرا برخی از این مدلها کار میکنند و برخی دیگر کار نمیکنند. به نظرم اگر باور نداشته باشید که واقعیت جهان مشخص میکند، چرا بعضی از مدلها صحیح و برخی از مدلها غلط هستند، هیچگاه نخواهیم توانست مشخص کنیم چرا علم موفق داریم.
هیلاری: خب فکر میکنم داریم به اصل مشکل میرسیم، یعنی اینکه ما فکر میکنیم آن بیرون چیزی وجود دارد. البته من فکر نمیکنم که آن بیرون هیچ چیزی نیست. یک جهانی وجود دارد. فقط فکر میکنم جهان به صورت دسته بندی شده نزد ما نمیآید. آن بیرون چیزی هست، کاری که زبان انجام میدهد این است به تعبیر من جهان باز را به بخشهایی تقسیم میکند که ما میتوانیم از آنها استفاده کنیم تا کارهایی انجام دهیم. چالش اصلی برای من این است که نشان دهم رویکرد من که به ظاهر بسیار عجیب است رویکردی درست است - چگونه ممکن است نظریههای ما موثر باشند ولی حقیقت نداشته باشند - یعنی میتوان نظریههای علمی داشت که قوی هستند و میتوان آنها را بهبود بخشید بدون اینکه به مفهوم حقیقت ارجاعی داشته باشد. باید نشان دهم که چگونه بدون این ایده که جهان بدین شکل یا بدان شکل وجود دارد میتوانیم رویکردهایی به جهان ارائه کنیم و آنها را بهبود ببخشیم.
اگر به ستارهها نگاه میکردید بدون آنکه بدانید ستارهها چه هستند، به آنها به شکل یک گل رز یا چتر نگاه میکردید. ولی بین شکلی که من تصور میکنم و آنچه آن بیرون وجود دارد ارتباطی وجود ندارد. میتوانم به بینهایت شکل این ستارهها را قالب بندی کنم. ولی اینکه ارتباطی بین این قالبها و آنچه آن بیرون وجود دارد برقرار نیست دلیل نمیشود که قالبهای ما مفید نباشند. در مورد این مثال خاص، این قالب بندیها به ما اجازه میدهد سفر کنیم. بنابراین برای اینکه بگوییم یک نظریه مفید است نیازی به رسیدن به حقیقت نداریم. من باید بیشتر روی نظریهام کار کنم تا مشخص کنم که چگونه میتوانیم نظریههای علمی را بهبود ببخشیم بدون اینکه به حقیقت و واقعیت ارجاعی داشته باشد. ولی چالش من برای شما این است که این حقیقتی که شما از آن صحبت میکنید چیست؟ نمیتوانید به آن ارجاع کنید، قبول دارید که پرسپکتیوهای متفاوتی وجود دارد، چگونه است که این چیزی که علم مینامید توانسته از زبان ما فراتر برود، از فرهنگ و تفکر ما فراتر برود و به شکلی به جهان آنچنان که هست رسیده باشد.
*قرار است بگوییم که میتوانیم با گونهای از حقیقت علمی بر نسبیگرایی فائق بیاییم. چرا حقیقتهای علمی؟ و چه کسی این حقایق را تعیین میکند؟
ماکیلا: من کاملا با هیلاری موافقم. شکی نیست که در تاریخ ما شخصی به آسمان اشاره کرد و تصمیم گرفت که چند ستاره را دباکبر بنامد. ما از این نامگذاری استفاده میکنیم و مثلا برای سفر کردن مناسب است. آیا این به این معناست که ما ستارهها را درست میکنیم؟ برخی از فیلسوفها مانند نلسون گودمن که در ۱۹۷۰ کتابی نوشت چنین نظری دارند. بین او و هیلاری پاتنم مناظرهای شکل گرفت در مورد اینکه آیا ما ستارهها را می سازیم یا نه. به نظر من رئالیست میتواند کاملا با آنچه تو گفتی موافقت کند، درباره اینکه ما چگونه طبیعت را در قالب بندیهای خود برش میدهیم، ولی از نظر متافیزیکی بیتاثیر است، یعنی اگر ما به این شکل یا بدان شکل ستارهها را قالب بندی نمیکردیم به این معنا نبود که ستارهای وجود نمیداشت. فیزیکِ ستارهها و ترکیب اتمی ستارهها را ما نمیسازیم.
هیلاری: من نمیگویم ما آنها را میسازیم. شما میخواهید بگویید که اگر رئالیست نباشید هر چیزی ممکن است. مثلا شاید اصلا آن بیرون چیزی وجود نداشته باشد، این صحیح نیست. سوال من این است که چه جور چیزهایی آن بیرون وجود دارد؟ آن بیرون چیزهایی وجود دارد و کارکردها را محدود میکند، من با این موافقم. ولی فکر نمیکنم آنچه آن بیرون است شبیه زبان ما است. زبان ما آن را دستهبندی میکند، به اتمها، نیروها و این جور چیزها. من فکر نمیکنم آن بیرون اتمی وجود داشته باشد، بلکه این روشی است که ما به وسیله آن، آن چه آن بیرون وجود دارد را فهم میکنیم.
*سایمون آن بیرون چه چیزی وجود دارد؟ چه حقایقی وجود دارد؟
سایمون: به نظر من باید خیلی دقت کرد و بین فکتها و چیزها تمایز قائل شد. اگر از من بپرسید آن بیرون چه چیزی وجود دارد، اگر منظورتان این باشد که چه چیزهایی آن بیرون وجود دارد، خواهم گفت ما که در این اتاق هستیم، همه شما آن بیرون هستید. نمی دانم «اینجا» چه معنایی دارد ولی اگر منظور جایی که من نشستهام منظور باشد، شماها از من جدا هستید و کاردیف شهری است که از من جداتر است. اینها همه آن چیزهایی هستند که آن بیرون وجود دارند و همه شما به این باور دارید، حتی هیلاری؛ امیدوارم.
هیلاری: من فکر میکنم راههای زیاد دیگری وجود دارند که میتوانیم توصیفش کنیم.
سایمون: با این حال اینکه شهری آن بیرون وجود دارد صحیح است.
نظر شما