به گزارش خبرنگار مهر، مرتضی امیری اسفندقه شاعر معاصر با سرایش قصیده وارهای که مانند بسیاری از قصائد معروف وی در اسفند ماه سروده شده است، آن را به استاد محمدرضا شفیعی کدکنی تقدیم کرده است.
متن این قصیده به همراه مقدمه امیری اسفندقه بر آن در ادامه از نگاه شما میگذرد:
«بخشی» در عالمِ موسیقی لقبیست که به گروهی از نوازندگانِ دوتار در شمالِ خراسان و ترکمن صحرا داده میشود، این گروه، خواننده، نوارنده، داستانسرا، سراینده و سازندهی ساز و آوازند. در روایتِ بی رمز و راز، لقبِ بخشی چنین شرحِ مختصری دارد: «کسی که به فضلِ الهی، دارای مقام و موهبتیست خاص و ویژه، متصل به شعوری برتر و ...»
این لقب گرچه بیشتر در شمال خراسان زنده است، «امّا ولی» در جنوب خراسان نیز نفس میکشد. آخرین باری که این لقب را شنیدم، در تربت حیدریّه بود و در محفل نکوداشت استاد محمد میرزای قهرمان- با حضورِ خود آن جانِ شیفته و شفّاف- و خطاب به استاد حسین سمندری که دست و دلش و وقتش به روی همه، هرکس از هرجا، بازِ باز بود، به شکیبایی و در حالی که به حیرتِ کهولت و کسالت مبتلا بود، ایستاد و زن و مرد و جوان و پیر، مؤمن و ترسا، با او عکس گرفتند گرم و گرامی.
باری این مثال بدان آوردم تا باز گفته باشم که از منظر و چشمانداز شعر، م. سرشک برای من و طبعکِ من، بخشی ست، برایِ من و نسلِ من، مرده و زنده. او روشنِ عشق است و میبخشد و میبخشاید وَرنه آلودهای چون این مخلص کجا و پیشکشِ قصیدتی به او. آنکه مکتب و محضرش فقط و فقط محفلِ درس و درک و درد و دانش است.
دانشجویِ اخراجی، مرتضی امیری اسفندقه. اسفند ۹۴
قصیده واره اسفند «۷»
آه! ای همسفر روح، چه شد؟ تن شدهای
شاعرِ خوردن و خُرناسه و خفتن شدهای
محو در آینهها، بندیِ آرایشِ خویش
مرد و زن فرق ندارند، ولی زن شدهای
حوض نقّاشیِ تو دیدم و بی ماهی بود
چه شد ای باغچه سبز! سترون شدهای
طبعت از شعشعه صبح ندارد نوری
خالی از زمزمه، بی روزی و روزن شدهای
واژه در شعر تو از جوهر فریاد تهیست
چه بلایی به سرت آمده، الکن شدهای
میشوی پرت، از این سوی به آن سوی و دریغ
بیتکلّف بشنو، سنگِ فلاخن شدهای
نه خروسی و خروسی هم اگر، با مرغان
کو به کو، دربهدرِ ریزهی ارزن شدهای
برقدانه شدهای باز و مبارک بادت!
خوشهچینانه، هلا، صاحبِ خرمن شدهای
شاعری تو نه هنرپیشه و میبینم باز
سینما را به هوس، دست به دامن شدهای
پشت کرده به سخن، رو به نمایش داده
دشمنِ دوست شدی، دوستِ دشمن شدهای
گاه در نقشِ پشنگ آمدهای بر صحنه
گاه همبازی ارژنگ و پشوتن شدهای
رستمی نیست که از چاه برون آوَرَدَت
بیخود ای شاعرِ دلباخته، بیژن شدهای
گاه، شاهی شده کشکول گدایی در دست
گاه در نقشِ گدا، صاحبِ گَرزَن شدهای
در میانِ چقدر تپّه و مردانِ حقیر
موجِ دریا شدهای، قلّهی قارَن شدهای
یا نه! رستم به چه کار است تو را، مردانه
تو خود آنگونه که گفتند، تهمتن شدهای
هفت خط میزنی از دستِ حریفان، ساغر
فوتِ مستی به کف آورده، همه فن شدهای
در جهانی که بنایش همه بر ویرانیست
اَحسن ای شاعرِ فرهیخته، اَحسن شدهای
مثلِ دیوار و درِ کهنه که رنگش بزنند
به زر و زور به تزویر، مزیّن شدهای
زاغ در خمره فرو رفت و برآمد طاووس
خبر از خویش نداری، چه مُلوّن شدهای
هیچ معلوم نشد، دینِ تو آیینِ تو چیست؟
کهنه رندی، نه مسلمان نه برهمن شدهای
از طنین پشّه هم، طنطنهات کمتر بود
تا نپنداری، طنّاز و مطنطن شدهای
آن دلِ نازک و آن گریهی ناگاهان کو
سنگ ای شاعرِ حساس، نه! آهن شدهای
مگر از شعرِ شفیعی بزنی جامی چند
و به هوش آیی، اینگونه که کودن شدهای
سازِ آوازِ تو با شعرِ شفیعی کوک است
بیجهت نیست که دلبسته کدکن شدهای
***
شاعر! ای وارثِ آب و خرد و نور، سلام
ماهِ اسفند شد و در من «گفتن» شدهای
اقتباس از تو و شعرِ تو شگردیست شریف
تابشِ گفتن در زمزمه من شدهای
جویِ موسیقیِ شعر تو روان است و خوشا
زخمه زمزمه، بر تارِ تناتن شدهای
از بدِحادثه در هول و ولایِ تکفیر
به پناه تو خزیدیم که مأمن شدهای
مأمنِ شعر دری خانه و کاشانه توست
فاشی ای شاعر! اگر چند به مَکمَن شدهای
از جهانم خبری نیست، ولی میدانم
آخرین شاعرِ روشنگرِ میهن شدهای
شعرِ تو زندگی آموخت به من در کلمات
حالِ بودن شدهای، حسِّ سرودن شدهای
با سرودِ تو رها میشوم و میبالم
علّتِ رَستن و انگیزه رُستن شدهای
از نگاه و نفسم نورِ سخن میبارد
در نگاه و نفسم، پرتو افکن شدهای
چون رگِ گردن، نزدیکی ای دوست به من
یا نه! نزدیکترم از رگِ گردن شدهای
مدد از مشعلِ شعرِ تو گرفتیم و رسید
چارهی تیره شبِ وادیِ ایمن شدهای
***
قافیه هست، ولی حیف که کاغذ پُر شد
تشنه تاریکم و تو چشمه روشن شدهای
نوبهارِ تو به دنبال ندارد پاییز
نرگس و نسترن و لاله و لادن شدهای
***
همه جا زمزمه شعرِ پر از هستیِ توست
راست، ضرب المثلِ کوچه و برزن شدهای
نظر شما