به گزارش خبرنگار مهر، آئین ضیافت شاعرانه نیمه رمضان، امسال هم به سنت هر سال در محضر مقام معظم رهبری برگزار شد و شاعران پیشکسوت و جوان به قرائت تازهترین سرودههای خود پرداختند.
از نکات جالب در ترکیب اشعاری که شب گذشته توسط شاعران در این مراسم قرائت شد، تنوع مضمونها و قالبهای شعری بود. اشعاری که از غرل و مثنوی نیمایی تا شعر طنز و حتی ترانه در میان آنها بود.
محمّدجواد آسمان، حسن صنوبری، سعید پورطهماسبی، محمد مهدی سیار، سید محمد مهدی شفیعی، محمد برزگر، روح ا... اکبری، زکریا اخلاقی، عباسعلی براتی پور، سید علی موسوی گرمارودی، علی انسانی، محمدعلی مجاهدی، آیت الله محمدی گلپایگانی، غلامعلی حدادعادل، محمدکاظم کاظمی(افغانستان)، نصیر ندیم(افغانستان)، محسن سعیدی(افغانستان)، احمد شهریار(پاکستان)، نقی عباس(هند)، مرتضی طوسی، ولی الله کلامی، سعید یوسفنیا، ناصر فیض، نیلوفر بختیاری، سیده فاطمه حسینی، فاطمه افشاریان و نغمه مستشارنظامی شاعرانی بودند که شب گذشته به قرائت تازهترین سرودههای منتخب خود در محضر رهبر انقلاب پرداختند.
در ادامه برخی اشعار قرائت شده در این ضیافت را مرور خواهیم کرد؛
ناصر فیض؛
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
من ماندهام اینجا که حلال است، حرام است؟
با این که به فتوای دل اشکال ندارد
گر یار پسندید ترا کار تمام است
در مذهب ما باده حلال است، ولی حیف
در مذهب اسلام همین باده حرام است
شد قافیه تکرار ولی مسئلهی نیست
چون شاعر این بیت طرفدار نظام است
این ماه شب چاردهم در شب مهتاب
یا این که نه، همسایه ما در لب بام است
در مجلس اگر جای خودت را نشناسی
این جا است که مهفوم قعود تو قیام است
پرسید طبیبم که پس از رفتن یارت
وضع تو اعم از بد و از خوب کدام است
از این که چه آمد به سرم هیچ نگفتم
گفتم دل من سوخت، نفهمید کجام است
محمدکاظم کاظمی؛ (به نوجوانان کارگر هموطنم)
دیدمت صبحدم در آخر صف، کولة سرنوشت در دستت
کولهباری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت، در دستت
گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر دراندازی
باز این فالگیر آبلهرو طالعت را نوشت در دستت
بس که با سنگ و گچ عجین گشته، تکّهچوبی در آستین گشته
بس که با خاک و گِل بهسر برده، میتوان سبزه کشت در دستت
شب میافتد و میرسی از راه با غروری نگفتنی در چشم
یک سبد نان تازه در بغلت و کلید بهشت در دستت
کاش میشد ببینمت روزی پشتِ میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن قصّة سنگ و خشت، در دستت
بازیات را کسی بههم نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی، خطّ یک سرنوشت، در دستت
حجتالاسلام زکریا اخلاقی؛
در این دقایق موزون، که زندگی تپش عاشقانهی کلمات است
سکوت بال گشوده ست، و شب شروع نماهنگ دلنواز حیات است
ستارهها همه نزدیک، و خانهها همه مجذوب آسمان تماشا
شب کویر چه زیباست، شب کویر نماد تغزل لحظات است
رواقهای مقرنس، دری گشوده به موسیقی مجسم تاریخ
تمام شهر پر از شعر، تمام شهر پر از شور تازه های بیات است
نسیم های دل انگیز، پیام می دهد از بادگیرهای مقابل
و این مخاطب مشتاق، نشسته بر لب ایوان و محو این نفحات است
هزار خاطره دارد، سکوت جاده ی ابریشم از صدای جرس ها
ببین در این شب آرام، چقدر غلغله در جان این جماد و نبات است
چه انبساط عجیبی! که جلوه جلوه به رقص آمده ست و چهره گشوده ست
هزار باغ پر از گل، که در مکاشفه ی این هزار رشته قنات است
هنوز زمزمه دارد، ترانه های تو در کاروانسرای اساطیر
تو در کجای جهانی؟ که انعکاس تو در جلوه از تمام جهات است
به رقص آمده انگار، نگاره های سفالین به کارگاه تجلی
قلمزنان همه حیران، که نقش حسن تو در جوهر کدام دوات است
و سال هاست که این شهر، در آستانه ی شنگرف این مساجد قدسی
میان جذبه و رؤیا، مدام غرق تغزل مدام محو صلات است
تو ای مفسر عاشق، که کشف می کنی اسرار لهجه های ازل را
به این بلاغ بیندیش، به این بلاغت محضی که در تجلی ذات است
هزار سال گذشته ست، ولی مسافری از جاده ی قدیم خراسان
به بوی گمشده ی خویش، هنوز راهی شب های باشکوه هرات است
و این مسافر دلتنگ، چقدر تشنه بچرخد در این کویر و نداند
که زندگی به چه معناست، که روستای زلال تو در کدام فلات است
عباسعلی براتیپور؛
بیا که دیدهام از انتظار لبریز است
کویر سینه تفتیدهام عطش خیز است
شکوه رویش سُکرآور بهارانى
که بیطراوت رویت، بهار، پاییز است
به باغ عاطفه، عطر نگاه تو جاری است
مشام جان ز شمیم تو عطرآمیز است
همیشه خاطر ما آشیان یاد تو باد
که در هوای تو پرواز، خاطرانگیز است
بخوان که نغمه تو معجز مسیحایی است
نوای گرم تو شورآور و شکربیز است
ز کوچه سار دیار دلم عبور نکرد
به غیر دوست که این کوچه کوی پرهیز است
بیا و بر دل آلودهام نگاهی کن
که پیش عفو تو کوه گناه ناچیز است
سعید پورطهماسبی؛
از تو من تنها نگاهی مختصر میخواستم
من که چشمان تو را از هر نظر میخواستم
گرچه شاید سهم اندوه مرا از دیگران
بیشتر دادی، ولی من بیشتر میخواستم
این اگر آنگونه بود و آن اگر اینگونه... نه!
عشق را بی هیچ اما و اگر میخواستم
روزگارم هرچه باشد وامدار چشم توست
من که در هر کاری از چشمت نظر میخواستم
رستن از بند قفس، رنج اسارت را فزود
آه، آری! باید اوّل بال و پر میخواستم
رفت عمری، تا بیابم خویش را گم کردهام
تا بیابم خویش را، عمری دگر میخواستم
باید از ماهی بخواهم راز دریا را، اگر
پیش از این از ساحل سطحینگر میخواستم
خواب دیدم پیله میبافم به دور خویشتن
کاش روزی مثل یک پروانه برمیخاستم
محمد مهدی سیار؛
۱. (به ساحت قرآن)
نه سواد عربی...
نه صناعات و فنون ادبی...
آیههایش باری
نه مفسر، که مسافر میخواست
درک این نامه دیرینه فقط
اندکی درد معاصر میخواست...
۲.
چگونه در خیابانهای تهران زنده میمانم؟
مرا در خانه قلبی هست...با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
ریحانه کاردانی؛
راه حرم را بستهاند اینک حرامىها
تا چند در چنگال خونخواران گرامیها
نفرین به طراحان این ترفندهای شوم
نفرین به اربابان جنگ و تلخکامیها
هر کس مدافع میشود محکمترین شعری
از باده ى این شعر مینوشند جامیها
دارایی رود خروشان چشمه ها هستند
مدیون سربازان گمنامند نامیها
در سینه ى خاصان عالم راز جانسوزى ست
این راز را هرگز نمیفهمند عامىها
یک روز می آید کسی روشنتر از خورشید
چشم انتظار صبح باید بود شامىها!!
نیلوفر بختیاری؛
(ماهواره)
باز شب شد، بی هدف، بی دیدن ماه و ستاره
پای خود ما را نشاند این جعبه ی جادو دوباره
خنده ی خواهر، غم ِ مادر، اجیرِ قصه گو شد
دور هم بودیم، اما ذهن هامان در اجاره...
بس که شب ها این شبح ها را به خود تشبیه کردیم،
آدم هر قصه ای شد از من و تو استعاره
چیست پشتِ پرده های نخ نمای این نمایش؟
قهرمانی بی قواره، قصه هایی نیمه کاره
سرنوشتی را که باید آبی یکدست باشد،
حیف!، پنهان کرده نعشِ ابرهای پاره پاره
در جهانِ مردگان، شب زنده داری کافی ات نیست؟
پیر شد بختِ جوان تو، به پای ماهواره ...
سید محمدمهدی شفیعی؛
کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی میکند
سرو باشی باد یا توفان... چه فرقی میکند
مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام با ایران چه فرقی میکند
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی میکند
مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند
فاطمه افشاریان؛
(حرم یار)
وقتی که در ایرانم و دلتنگ عراقم
در دل به هوای حرمت کنج رواقم
بعد از سفر این دل شده دیوانۀ یک عکس
عکس حرم توست به دیوار اتاقم
تا جلوه نمودی به دلم، پر شدم از عشق
عطر حرم یار خوش آمد به مذاقم
بعد از سفر نور دلم تنگ شما شد
حالا چه کنم من که گرفتار فراقم
هر روز سلامت کنم ای عشق از اینجا
دلبستۀ ایرانم و دلتنگ عراقم...
نصیر ندیم؛
خفته پرچال به پرچال کبوتر در خون
اسمان از چه نشسته است سراسر در خون
لاک پشتی که برون امده از لاک کجاست
کو پرنده که نباشد همه پر پر در خون
فوران از رگ هر چشمه برون امده است
کوچه کوچه نفسی شهر شناور در خون
تو نبودی و در این خانه چه طوفان امد
تو نبودی و خزان از در ایوان امد
تو نبودی و بهار از دل باغستان رفت
تو نبودی و شراب از رز تاکستان رفت
تو نبودی که سر دار سرم بازی شد
تو نبودی که سحر قاتل ما قاضی شد
مرگ چسپیده به دیوار در خانه ی ما
برگ ما شاخه ی ما غله ی ما دانه ی ما
مرگ باز از در هر خانه به داخل امد
مرگ بی چون و چرا هر شبه نایل امد
مرگ چنبر زده بر بادیه چون ابر سترگ
گرگ٬ گرگ امده گرگ امده از گرگا گرگ
گفت: ادینه به ادینه جهان تعطیل است
گرچه روشن آینه، جهان تعطیل است
ای شبان دل ما حکمت عیسی با تو
پاسبان گل ما صحبت سینا با تو
راز عالم نفس پاک ترا می خواهد
بوی از پیرهن چاک ترا می خواهد
مهر جالوت شده نغمه ی داوود تو کو
شهر تابوت شده مژده ی موعود تو کو
لشکر پیل به تخریب حرم امده است
کو ابابیل که بر کعبه ستم آمده است
ناکسان اندو درین گستره میدان دارند
قاسطان اند و به نیزه همه قران دارند
ای که در غربت ما جام جهان مصحف توست
دایره دایره تقدیر زمان در کف توست
نوبت توست که این معرکه را برداری
شرق تا غرب به شمشیر مسخر داری
وقت ادینه به ادینه ترا می طلبند
سیصدو سیزه ایینه ترا می طلبند
ذوالفقار پدری را به کمر می بندی
کی به اصلاح جهان بار سفر می بندی
روح ا... اکبری؛
سکوت کردی و این اول شنیدن بود
سکوت کردن تو لب گشودن من بود
به چشم های تو سوگند میخورم که دلم
به بازگشتن تو، ماندن تو، روشن بود
من و تو در نظر دوست چون گلیم و بهار
همین علاقه ی ما خار چشم دشمن بود
تو دل بریده ای از من چنان که رود از کوه
سرت بلند! که روزی به شانه ی من بود...
احمد شهریار؛
جز حرف راست هیچ نگوید زبان ما
تیر شکسته را نرهاند کمان ما
پا در رکاب باش که در راه زندگی
شور نفس بود جرس کاروان ما
بلبل بیا به غمکده ی ما که از فراق
شاخ گل است هر مژه ی خون چکان ما
پرواز ماست رو به تجلی وگرنه خلق
در زیر خاک ساخته اند آشیان ما
ما را به عشق کشتی و ما زنده تر شدیم
رنگی به جز بهار ندارد خزان ما
یارب هزار بار به عنقا حلال باد
بر خوان صبر، مائده ی استخوان ما
ای شهریار از نفس واپسین نترس
جان می دمند بر بدن نیمه جان ما
مرتضی طوسی (شعر ترکی)؛
باخدی غافل دن او کج آیین گؤزون
حیله باز، نازک باخیشلی، چین گؤزون
گوشه گیر دینداریدیم بیرگون منه
باخدی دوردمین گوشه دن بی دین گؤزون
بیرباخیشلا قلبیمی سالدین تورا
صید ائدیب دیر طرلانی شاهین گؤزون
سوزدو بیرکهلیک کیمی بیر یاز گونو
سینه مین دشتینده بیلدیرچین گؤزون
من دئدیم:اولسون بلالردن اوزاق
من دئدیم اولسون، دئدی"آمین"گؤزون
عاشیقین غمزه یله آلت اوست ایله میش
سوره ی "زلزال" اوخور "والتّین" گؤزون
من صراط المستقیم دن چیخمیشام
نستعینیم دیر والضالین گؤزون
گؤزلرین گؤردوکده بسم اله دئدیم
آمما قورخوب قاچمادی او جین گؤزون
کئشکه جان ایستردی، قالمازدیم دو دل
مندن ایمان ایسته ییر کابین گؤزون
نغمه مستشارنظامی؛
با پنج نور ناب بهشتی، با حرف حق مجادله سخت است
تسلیم اقتدار تو هستند بر عالم این معادله سخت است
با پنج نور ناب بهشتی، از راه آمدی و دلم ریخت
در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است
همراه تو ولی خداوند، هم پای تو دو سرو بهشتی
با توست روح سوره کوثر، با آیه ها مقابله سخت است
این پنج تن عصاره عشق اند، این پنج تن سلاله نور اند
نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است
این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!
دیدار نور ناب به جز در دلهای پاک و یکدله سخت است
نصرانی ام که نام محمد، دین مسیح را به من آموخت
قلبم رسیده است به تسلیم، با عاشقان معامله سخت است
با اهل بیت پاک نبوت، غیر از سلام و نور مگویید
با مستجاب دعوه ترینها، جان بردن از مباهله سخت است
نقی عباس؛
از کوه نور، آمده بودی، با یک سبد بهار، محمّد(ص)
بر شانهات هزار فرشته، در سینهات شرار، محمّد(ص)
إقرأ؛ بخوان... تو خواندی و انگار، «إقرأ» تو بودی از دهنِ غار
آری، تو خود کلام خدایی؛ برگشتهای ز غار، محمّد(ص)
ای جلوهگاه خُلقِ ستوده! دنیا در انتظارِ تو بوده
این خَلق را رسان به قراری، با جان بیقرار، محمّد(ص)
تو آفتابِ اوّل و خاتم، تو رحمتی برای دو عالم
هرچند زیر پای تو ریزند، از بغض و کینه، خار، محمّد(ص)
هم در ازل وجود تو موعود، هم تا ابد فیوض تو موجود
مانندِ لطفِ حضرتِ معبود، پنهان و آشکار، محمّد(ص)
با قلب خسته و جگرِ ریش، دنیا شدهست تشنهتر از پیش
بر جانِ ما ببار محمّد! والا پیامدار! محمّد(ص)
محمّدجواد آسمان؛
به هشیاران بگو؛ آن مِی به ساغر برنمیگردد
بگو آن روزهای خوب، دیگر برنمیگردد
بگو آنقدر نومیدیم از برگشتنِ مستی،
که ساقی را بهسوی تشنگان سر برنمیگردد
بهشت آتشینی ساختیم از خون و خاکستر
شفیعان سوختند و روز محشر برنمیگردد
خبر، تلخ است امّا بهتر است از بیخبر بودن
خبر این است؛ دیگر آن کبوتر برنمیگردد
میان اینهمه تابوت، دنبال که میگردند؟
بگو، رستم که پیش از خوان آخر برنمیگردد
قلندرها طلسم عشق را همراه خود بردند
طلسم عشق برگردد، قلندر برنمیگردد
از این افسانه، تنها کلبهی احزان حقیقت داشت
تو یوسف باش ـ بنیامین! ـ برادر برنمیگردد
نظر شما