۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۴:۴۱

پاسداشت شاعران شبه‌قاره ـ ۶؛

اخلاق آهن؛ پارسای پارسی‌پردازِ هند

اخلاق آهن؛ پارسای پارسی‌پردازِ هند

حتّی اگر از کارنامه‌ی پربار تتبعات ادبی اخلاق آهن در حوزه‌ زبان و ادبیات فارسی بی‌خبر باشیم، شعر فارسی او کافی‌ست تا ما را از آشنایی عمیق وی با گنجینه‌ی غنی ادبیات کهن فارسی آگاه کند.

به گزارش خبرنگار مهر، محمّدجواد آسمان یکی از شاعران معاصر کشورمان که دستی هم در پژوهش‌های ادبی دارد، در مقاله‌ای به معرّفی اخلاق آهن، شاعر پارسی‌سرای هندوستانی و نقد و بررسی شعر او پرداخته است.

در ادامه، این مقاله را به همراه نمونه‌هایی از سروده‌های این شاعر هندی خواهید خواند:

اخلاق احمد انصاری (آهن)، زاده‌ سال ۱۳۵۳ خورشیدی، پژوهش‌گر مطالعات هندی ـ فارسی و شاعر دوزبانه‌ی اردو و فارسی‌ست. زمینه‌ی کارهای علمی او بیشتر بر تحقیقات تاریخ و فرهنگ فارسی در هندوستان، مطالعات تصوّف و عرفان، امیرخسروشناسی، بیدل‌شناسی، مولوی‌پژوهی، خیّام‌پژوهی، فرهنگ‌نگاری، شناخت ادبیات مدرن فارسی و ترجمه استوار بوده است. از اخلاق آهن تا کنون حدود سی مجلّد کتاب، شامل تألیف، ترجمه و ویرایش به چاپ رسیده است. او علاوه بر کسب جوایز متعدد ملی و بین‌المللی به خاطر آثار پژوهشی‌اش، به خاطر مجموعه‌ شعر خود به زبان اردو ـ با عنوان «سُرور» ـ نیز جوایز معتبری کسب نموده است. اخلاق آهن اکنون استاد گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه جواهرلعل نهرو دهلی نو هندوستان است.

درباره شیوه شاعری اخلاق آهن

حتّی اگر از کارنامه‌ی پربار تتبعات ادبی اخلاق آهن در حوزه‌ زبان و ادبیات فارسی بی‌خبر باشیم، شعر فارسی او کافی‌ست تا ما را از آشنایی عمیق وی با گنجینه‌ غنی ادبیات کهن فارسی آگاه کند. اخلاق آهن بیشتر از دیگر قوالب شعر فارسی به قالب غزل روی خوش نشان می‌دهد و بالطبع و بالتبع بند ترجیع سخن او در غزل‌هایش عشق است (شعرهای ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸).

عشق در اشعار اخلاق آهن، منشوروار است و طیفی گسترده از عشق زمینی تا عشق صوفیانه و عرفانی و آسمانی را در بر می‌گیرد. از این منظر، در کنار احساسات لطیف عاشقانه‌ی انسانی، می‌توان نجواهای عاشقانه‌ روحانی و عرشی را هم در سروده‌های او سراغ گرفت. در میان سروده‌های فارسی اخلاق آهن، کم‌تر شعری را می‌توان یافت که حامل اشاره‌ای به منویات دینی نباشد یا نتوان آن را به لطایف‌الحیلی به حله‌ لطف عرفانی آراسته تأویل کرد (شعرهای ۱، ۳، ۴، ۵، ۷، ۱۰). این اشارات دینی البته خشک و فقیهانه نیست و به مشارب و قرائات عرفانی دین نزدیک‌تر است. از همین روست که شمه‌ای از تعریض‌ها و اعتراضات و طنازی‌های خلاف‌نما هم در شعر او دیده می‌شود (شعرهای ۱، ۳، ۵، ۶، ۷).

شعر اخلاق آهن، به شیوه‌ عراقی نزدیک‌تر است تا هندی. خیال‌انگیزی‌های شعر او کمتر بر نکته‌یابی‌ها و مضمون‌تراشی‌های موردی استوار است. اغلب، کلیت سروده‌های او معانی عمده‌ی وصل و فراق، گلایه از روزگار، غربت انسان، و... را به تصویر می‌کشند و از این حیث اشعار وی شعرمحورند و کم‌تر بیت‌محور؛ خصوصیتی که این شعرها را از شاخصه‌های هندی دور و به ویژگی‌های عراقی نزدیک‌تر می‌کند. باز در همین راستا باید افزود که شعر این شاعر ادب‌شناس هندی عموما درون‌گرا و ذهن‌گراست و نه عین‌گرا و برون‌گرا. و بر کلیات بیش از جزئیات تکیه دارد. با آن که اخلاق آهن به اقتضائات استتیک زبان بی‌اعتنا نیست امّا او بیشتر از «چگونه گفتن»، بر «چه گفتن» اهتمام و تأکید دارد.

توجه به ظرفیت «ردیف» (مانند شعرهای ۳، ۴، ۷)، تمایل به سروده‌های موضوعی وصفی یا ستایشی (مانند شعر تقدیم‌شده به ایران، شعر ۲)، و التزام به استفاده از تخلّص (مانند شعرهای ۱، ۳، ۴، ۵، ۷، ۸، ۹، ۱۰)، از دیگر ویژگی‌های قابل اشاره‌ی اشعار اخلاق آهن است.

نمونه‌هایی از سروده‌های اخلاق آهن

یک)

از مسجد و میخانه، رَستم من دیوانه

محراب هویدا شد در گوشه‌ی میخانه

هر جا که رقم کردی اسماء خدایی را

صد فتنه به پا گردید؛ کو دانش فرزانه؟

کو حلم و تلطّف؟ کو؟ کو پاکی و نیکویی؟

کو بخشش رحمانی؟ کو رحم حکیمانه؟

هر سو که نگه کردم، جز مکر نمی‌دیدم

هر شخص، غریق غم، آن هم غم بیگانه

ای «آهن» ساده‌دل! مقصود تو لاحاصل

بیهوده چرا گردی رندانه و مستانه؟

دو)

ای زمین مزد­یسنا! ای پناه دین ما!

ای طلوع شام یلدا! روشنِ بی‌انتها!

ای زمین انقلاب و اختراع! ایران‌زمین!

ای زمین نشر قرآن! صدر اسلام مبین!

ای دیار دین و دانش، فکر و علم و فلسفه!

ای زمین زهد و تقوی، فهم و عرفان، عاطفه!

قلب تو جوی ریاحین، تاج سر کوه بلند

زلف تو اشجار رشت و ما اسیر آن کمند

در کف‌ات فیروزه داری، در دهان آب خزر

ساقی محفل تو هستی، مستِ جامت بی‌شُمَر

آن بهار رشک جنّت در چمن­های شماست

دسته‌ی گُل‌های خوش‌بو، مأذن گُلدسته‌هاست

سنبل و نسرین و نرگس­، یاس و افرا و چنار

کبک و طاووس و پرستو، قو و گنجشک و هزار

پسته و انگور و سیب و موز و خرما و انار

توت و انجیر و هلو و میوه‌های آب‌دار

رنگ­های زندگی والله هر جا خنده‌زن

مهربانان تو هر سو بی‌شمار، از مرد و زن

یزد و شیراز و فراهان، خواف و ری، کرمان و جام

شوش و قزوین و صفاهان، معدن فیض مدام

ساقیان بزم‌گاهت پورسینا، مولوی

رازی و ملای صدرا، آن یلان معنوی

بلبلان گلشن تو، حافظ و سعدی‌ستند

بهتر از این شاعران، در دهر، برگو، کیستند؟

همچنان خیّام و خاقانی و آن عطّارِ راد

وآن حکیم توس و صائب، شیخ گنجه زنده باد

زنده باد، ای ملّت رعنا! همیشه زنده باد

زنده باد، ای سرزمین عشق‌پیشه! زنده باد

کاشکی ممکن شود امروز احیای شما

ای جوانان عجم! احیای‌تان احیای ما...

سه)

حالم کنی خراب و دگر خنده می­کنی

رفتی پسِ حجاب و دگر خنده می‌کنی

آهم ز دل نشور می­آرد به چشمِ من

بینی در آن سحاب و دگر خنده می­کنی

تشنه‌لبم که تشنه­ام از جان و دل تو را

کم می‌دهی شراب و دگر خنده می­کنی

زآه و بکا و رنج و غم و سوز و ساز و درد

کردی دلم کباب و دگر خنده می­کنی

من پیر شد وجودم، چون دید آن جمال

داری همان شباب و دگر خنده می­کنی

دانی ز نوشِ قندصفت می­چکد نیاز

داری تو ناز ناب و دگر خنده می­کنی

«آهن» که چشم‌های خمار تو دیده بود،

رفتش ز چشم خواب و دگر خنده می­کنی

چهار)

در بزم تو گرم‌اند رقیبان شرربار

در جست‌وجوی خلوتت این جان شرربار

دل سوختن و پاکی دامان به چه ارزد؟

مغروری و می‌سوزم از ایمانِ شرربار

تو گلشن جنّت، دهن تو گُل سوری

من دوزخی از غمزه‌ی شوخان شرربار

قربانی عشقم من و قربانی دردم

قربانِ دلِ سوخته‌جانانِ شرر­بار

پیغام من آورده صبا، آه، بپرهیز

از داغی گفتار سفیران شرربار

ای نیّر گردون، که بتابی تو همه‌جا!

بر من تو نتابی ز چه؟ تابان شرربار!

گه‌گاه درخشد به لبت نور تبسّم

گه تیر زند ناوک چشمان شرربار

نرمای دل «آهن»، در کوره‌ی این عشق

کی دیده کس از جمله‌ی مستان شرربار؟

پنج)

دل من به یاد رویت به قرار می­نشیند

لب من به ذکر نام تو فگار می­نشیند

نگهش ربود جانم، بگُریخت هوش و فکرم

به کجا بیابم آن را که سوار می­نشیند؟

چو بدیدمش، فتادم چو سپند اندر آتش

مگر آن که مُرده باشم که شرار می‌نشیند

درِ چشم، باز دارم به هوای دیدن او

خبری به من رسانید که یار می‌نشیند

تو بیا که گر نیایی، ز مصیبتِ جدایی

دلِ خونِ «آهنِ» مست، خمار می‌نشیند

شش)

ای نازنین نگار که چون دلبری کند

ما را به تشنگی سوی خود رهبری کند

موسای روزگاری و عیسای هر زمان

پیش تو کیست دعوی پیغمبری کند؟

تو از تمام آیینه‌ها دل‌رُباتری

کو آن که با تو داعیه‌ی همسری کند؟

خورشید، ادّعای تکلّم نمی‌کند

جایی که چشم‌های تو روشن‌گری کند

مرغ دلم به یاد تو تا عرش می‌پرد

وقتی که یاد شعر و زبان دری کند

آن کس که تا جناب خدا پر کشیده است

ای کاش یاد این دل نیلوفری کند

هفت)

اگر سوزم، نسوزد دامنت هم

کُشی من را، نباشد زحمتت هم

 دو دنیا را مسخّر کرد حُسنت

کنون داری به جان‌ها سلطنت هم

تنفّس می‌کنم هر دم به یادت

منم زنده، که دارم الفتت هم

نه تنها سر خمَد پیش جمالت

که بر درگاه شأن و سطوتت هم

کجایی تو کجا؟ ای جان جانان!

مرا گه‌گاه سوزد غفلتت هم

 به هجر­ت می­چکانم اشک خونی

مگر باشم چراغ خلوتت هم

کرم کردی که دیدی حال من را

خرامان کن به سویم رحمتت هم

گدازان شد دلِ «آهن» ز شوقت

بیفزا وصل بر این نعمتت هم

هشت)

سیمین‌تنی و مرمرین، شیرین‌لبی و آتشین

تو مشک‌بو، تو عنبرین، جاذب‌خطی و راستین

ای یار من! مانند تو، پیدا نمی‌آید کسی

تو لاله‌رخ، نازک‌بدن، تو سرخ‌لب، تو نازنین

در یاد تو من زنده‌ام، در هجر تو من مرده‌ام

تو خنده­ای، من خنده­ام، تو ساکتی، جانم حزین

ای شارب صهباشکن! ای ساقیِ میخانه‌کَن!

ای شوخ‌چشم و جان‌فکن! ای شهد من! ای شور و شین!

ای خوش‌نظر! ای خوش‌گذر! ای خوش‌نوا! ای خوش‌ادا!

ای سرو قد! ای خوش‌خرام! ای خوش‌نشان! ای خوش‌نشین!

یادم نمی‌آید سحر، بی یاد تو بازم نظر

یادآورت شمس و قمر، تو دلبر و تو دلنشین

من کاهم و او کهرُبا، من آهن او آهن‌ربا

آن کیمیاگر، زر کند ما را به قلبِ آهنین

نُه)

حق‌گزارِ حسنِ بی‌پایانِ یاران گشته­ام

شد دلم آباد، تا از عشق ویران گشته­ام

آن شراب کهنه‌ام، آمیخت جانم با گلاب

آبِ گُل نوشیده‌ام، خود داغ و سوزان گشته­ام

عاشقان را داده‌ام آسایش از مهر و وفا

خود ولی با مهر و عشق از درد نالان گشته­ام

شب پُر از ماه و ستاره، من مزارِ لاله‌ها

گنج دارد خرقه‌پوش و من بیابان گشته­ام

چون ببینم، دل بسوزد، چون نبینم نیز هم

از تماشای جهان، گریان و بریان گشته­ام

گرچه سردم، داغ دیدم همچو «آهن» بارها

هم‌دم و هم‌دردِ جانِ رنج‌داران گشته­ام

دَه)

دلگیر شدم، امّا دل را نگسستم من

پیمانه شکست، امّا پیمان نشکستم من

تنهایی و تنهایم، جز با تو نمی‌آیم

از روز ازل با تو پیمانه به دستم من

دادی دو سه جامی خوش، گفتی تو پیامی خوش

دارم ز تو نامی خوش، ساقی تو و مستم من

تا روی تو را دیدم، خندیدی و خندیدم

تابیدی و تابیدم، هستی تو و هستم من

در کار جهان‌داری، هول است و ریاکاری

از کار جهان رفتم، بی‌کار نشستم من

من خسته‌ام از اینجا، از سود و زیان، سودا

از هرچه به غیر از تو، جان را همه خستم من

هم دوزخ و هم جنّت، از سوی تو شد رحمت

از آتشِ این دنیا، با بالِ تو جَستم من

ای «آهنِ» حیرت‌گر! چون می‌گذری بنگر

آلایشِ دنیا را یک موی نبستم من

کد خبر 3715465

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha