به گزارش خبرگزاری مهر، جلسه دوم ارائه دکتر شجاعی زند در درس گفتگوی «دین در زمانه مدرن» برگزار شد. آنچه در ادامه مطالعه می کنید گزارش از این جلسه است.
بحث ما درباره دین و عرفی شدن است و نهایتا عرفی شدن در ایران. درباره منظر رویکرد ما به دین یک رویکرد غیرتحویلی است. درباره موضوع هم یک تلقی و برداشت ذات انگارانه داریم. بحث امروز ما همچنان حکم مقدمه را برای بحث اصلی دارد، بحث اصلی را در دو جلسه انتهایی ادا خواهیم کرد. بحث امروز دین و مدرنیته است.
در مقدمه بحث عرفی شدن باید سراغ مدرنیته رفت چون به اعتقاد بنده مهمترین عامل عرفی شدن دین، فرد و جامعه مدرنیته است البته در این باب بحث های مفصلی وجود دارد یعنی نه عرفی شدن پدیده خیلی سهل و ساده روان و قابل فهمی ایست براحتی درباره آن اجماع نظر هم حاصل نمی شود چه برسد به تبیینش که اختلافات فراوانی وجود دارد عوامل عدیده ای را می دانند حالا با وزن های مختلف که این عوامل دارند البته به اعتقاد بنده که البته نظریه غریبی هم نیست بسیاری از نظریه پردازان غربی هم همین نظر را دارند. عرفی شدن در سه ساحت به وقوع می پیوندد فرد – اجتماع و دین و سمت و سو هماهنگی هم دارد.
با بررسی نسبت دین و مدرنیته ورود آگاهانه تری به بحث عرفی شدن خواهیم داشت. مدرنیته غیر از مدرن شدن است و دو اصطلاح متفاوت هم در انگلیسی دارد modernization و modernity . این دواصطلاح با دقت گذارده شده است. مدرنیته فرآیندی است که غرب طی یک فرآیند تدریجی، طبیعی و نسبتا بلند مدت در یک تجربه درون خیز به تحقق رسیده است. در یک فرآیند شاید بتوان گفت تجربه و خطا با فراهم کردن امکانات در همه عرصه ها (هم در ساحت سخت افزاری و هم در ساحت نرم افزاری) هم فلسفه های همسو با مدرنیته را فراهم کرده است و هم ایدئولوژی و گرایشات موئد آن را آماده کرده است و هم ساختارهای متناسب با مدرنیته ساخته شده است طی یک تجربه بلند و گسترده نه در یک بستر خاص شاید بتوان گفت غرب تماما درگیر این ماجرا بوده و آن تجربه را به تحقق رسانده به این مدرنیته گفته می شود حالا به هر میزانی که به تحقق رسیده.
بعضی معتقدند که این پروژه، پروژه ناتمامی است و همواره در حال تکمیل و اصلاح و تعدیل خود است و به تدریج صورت کمال یافته تری از آن نمایان خواهد شد.
بعضی تعابیر که البته اکثریت وغلبه هم دارند درباره مدرنیته به نحوه ای ادا می شود که گویی مدرنیته عبور ناپذیر است هر چه بعد از آن بشر تجربه کند در درون همین ساحت و پدیده این تجربه ها به تحقق می رسد قرار نیست از مدرنیته عبور شود این می شود modernity.
modernization تجربه کشورهای تابع نظیر ماست که خود مدرنیته را به تحقق نرسانده اند بلکه یک نوع پیروی از الگو مدرنیته غربی است چون آن دستاوردها خوشایند و مطلوب بود و به بهبود و ارتقا سطح زندگی کمک کرد و اتفاقات خوشایندی در حیات بشری رخ داد دیگران مبادرت به پیروی، متابعت، الگوگیری و محقق سازی آن تجربه را دنبال کردند به این مدرن شدن گفته می شود. چیزی که اگر در درون آن باشیم modernization هستیم. Ationها و شدن ها توضیح خواهم داد.
نه ... در این تجدد وجود دارد نه درون خیز است به نحو مطلق عرض نمی کنم ما عناصری را به طبع اقتضاعات محیطی، فرهنگی و اجتماعی خود در آن وارد کرده ایم اما عنصر اصلی از بیرون اخذ شده است و همواره هم تلاش می کنیم که خود را با آن الگو بیرونی محک بزنیم و فاصله خود را با آن تعیین کنیم و بفهمیم که تا چه میزان از راه را آمده ایم یک گرته برداری است پیاده سازی یک مدل از پیش آماده است. ما مدلسازی نمی کنیم مدل های از پیش آماده است البته این مدل، مدل راست و روشن و روانی هم نیست مدل های عدیده و متنوعی وجود دارد که همگی با اندک تفاوت هایی که با یکدیگر دارند تحت عنوان مدرنیته عرضه می شوند ما درسدد پیاده سازی این مدل ها هستیم و این مدرن شدن است. با مدرنیته کاملا متفاوت است.
مدرن شدن نوعی از نو شدن است ولی نو شدن منحصر در مدرن شدن نیست. نو شدن امر پسندیده ایست انسان تجربه های جدیدی را بدست می آورد زندگی خود را متحول می کند موانع را از پیش راه بر می دارد مشکلات را مرتفع می کند همواره در سدد تغییر خود و شرایط و محیط و امکانات زندگی است به این دگرگونی، تغییر و نوشدن می گویند. نو شدن یعنی تجربه جدید، مدرنیته به تعبیر امروزه سنت است نو نیست. خود مدرنیته به ما آموخته است که آینده باز است انسان هنوز به تحقق کامل خود نرسیده است انسان یعنی انسانی که در آینده «می شود» نه انسان موجود نه انسان گذشته انسانی که همواره در مسیر شدن، تحول و دگرگونی است.
زندگی هم همین صورت را دارد هر چیز نو در آن لحظه ممکن است که نو باشد اما بمحض اینکه شما به آن نقطه رسیدید دیگر نو نیست وضع موجود است اگر مدتی هم در آن متوقف شوید سنت است که باید از آن عبور کرد. همان توصیه ای که مدرنیته به پیروان، فعالان و قایلین خود داشت که باید از وضع موجود عبور کرد همواره چیز نوعی را طرح در انداخت همین مسئله هم در مقابل مدرنیته مطرح است. مدرنیته هم یک تجربه تحقق یافته است پس هم امکان عبور دارد و هم توصیه به عبور شده. لذا مدرنیته به تعبیری میتوان گفت که سنت است. تنها مسیر نو شدن، مدرنیته نیست. مدرنیته خاتمه نو شدن هم نیست. چون به مدرنیته رسیده اید پس دیگر بعد از این نباید نو شد؟ همواره باید در همین بازی کرد؟ سر و صورت و ظواهر همین میدان را تغییر داد؟ این همسو و مطابق با اصول بنیادی مدرنیته نیست. دو توصیه مهم مدرنیته دارد که هر دو برخواسته از یک فلسفه است و می تواند مورد تبعیت قرار بگیرد:
۱. روی پای خودت بایست.
۲. آینده به روی شما باز است.
همین دو اصل به اهالی مدرنیته اجازه می دهد، توصیه می کند یا تحریک می کند به عبور از مدرنیته. در عمل البته هر جریانی که هژمونیک می شود غلبه پیدا می کند خواهان توقف در آن قضیه است به ... مختلف تلاش می کند که این وضعیت پایان راه باشد. بحث ها و انگاره پایان به تعبیری پارادایم پایان که در فلسفه و ایدئولوژی و همه عرصه ها مطرح می شود، بدلیل موقعیت هژمونیکی است که مدرنیته در آن قرار دارد.
در هر بحثی درباره دین نه از دین باید به دو اتفاق مهم توجه کرد:
(از دین یعنی از درون دین، بریم داخل دین ببینیم دین چه گفته و به دیگران اعلام کنیم - بحث درباره دین همین انواع دین پژوهایی است که وجود دارد. درباره دین یعنی دین موضوع است نه ناقل و سخنگو یعنی مثل یک پدیده ای در صحنه تحقیق در پیش رو گذاشته ایم صحنه تحقیق گاهی جامعه شناسی است گاهی روانشناسی یا تاریخ یا فلسفه و... است.)
یکی آنچه که در فضای ذهنی و نظری دین پژوهان رخ داده است یکی آنچه که در واقعیت بیرونی رخ داده است.
در فضای ذهنی و نظری دین پژوهان همان تغییر یا تعدیل رویکردهای تحویلی راجع به دین است. بنظر می رسد که در جریان عمومی مطالعات دین پژوهی به نحوی شیفت و نقل مکان می کند از رویکردهای تحویلی به رویکردهای همدلانه تر وغیرتحویلی. خود همین رویکردهای غیرتحویلی دامنه گسترده ای دارد یک رویکرد نیست، رویکردهای عدیده ای را پوشش می دهد، یک وجه مشترک دارد که همان غیرتحویلی است.
اتفاقی که در واقعیت بیرونی و عینی رخ داده است تغییر جایگاه واقعی دین نسبت به گذشته. از طریق انواع مطالعاتی که صورت گرفته قابل لمس است که امروزه دین جایگاهی که در ۵۰ سال گذشته داشته (در ادوار گذشته که هیچ) را دیگر ندارد جایگاه جدیدی را کسب کرده است. دین ۵۰ سال پیش از این، وضع و موقعیت و جایگاه متفاوت با دین امروز دارد که اختصاص به جامعه ما و فرهنگ دینی آن تا حدی و وجود حکومت دینی و عناصر پشتیبانی کننده رسمی ندارد در همه جا کم و بیش اتفاق افتاده. ۴ – ۵ دهه برگردید به قبل، جریان قالب در فضای جهانی، جریان غیر دینی است دین در حاشیه است موضوع و اوبژه است نه subject، دین امروزه در موضع مدعی و subject نشسته است به خود اجازه بدهد که راجع به پدیده های دیگر سخن بگوید در حالی که پیش از این او می ایستاد تا دیگران راجع به آن سخن بگویند، اگر هم از حاشیه بیرون می آمد و در وسط میدن قرار می گرفت نه بعنوان یک فاعل شناسا نه بعنوان مدعی بعنوان متهم بعنوان یک اوبژه که حالا پدیده های دیگر چه اثراتی بر روی آن دارند یک متغیر وابسته بود امروزه در شان یک متغییر مستقل عمل می کند و این متعلق یا مختص جامعه ما نیست که بگوییم بدلیل ساپورت های جکومتی و رسمی دین در صدر قرار گرفته است چون پشت ان یک حمایت هایی وجود دارد نه در سطح جهانی و محافل اکادمیک این اتفاق افتاده است پژوهشکده در امریکا وجود دارد برای مطالعه دینی در عالم شد.
قبل از اوج گیری جریان اسلام گرایی در عالم که تبدیل شد به جریانی که توجهاتی را به سمت خود جلب کرد مراکز پژوهشی مختلف که شکل گرفت ادبیات متفاوتی در اطراف آن پدید آمد در دنیای مسیحیت هم این اتفاق افتاد اقبال دینی خود پدیده ای بود بعد از اینکه پیش بینی می شد که دین فرآیند افول را بپیماید و بتدریج محو شود چگونه تبدیل شد به جریانی که یک بدنه اجتماعی پیدا کرده و یک اقبال بحث جریان مسیحیت و جریانات آزادی بخش در آمریکای لاتین موضوعیت پیدا کرد بحث جریان لخ والسا و جنبش لهستان پدید آمد جریانی که با عقبه مسیحی بود مسیحی، مسیحی اروپایی است اما یک جریان فعال در عرصه سیاسی – اجتماعی است.
لخ والسا جریان واقعا با انگیزه های دینی یا هر چیز دیگری از این پتانسیل استفاده کرد و صحنه سیاسی لهستان را تغییر داد بعد از آن دین مسیحی نقش آفرینی کرد در عرصه های مختلف آمریکای لاتین باعث تحولات سیاسی – اجتماعی شد این (رویداد) برای ۵۰ سال به بعد است ماقبل از این دین چنین نقش هایی را به عهده نمی گرفت و چنین پتانسیل هایی را نداشت جریانهای دیگری (چپ، سوسیالیست، کمونیست و حتی جریانهای ناسیونالیستی ) صحنه گردان و نقش آفرین بودند اما بتدریج ورق برمیگردد و دین یک جریان فعال میشود دین دیگر یک متغیر وابسته محض نیست که راجع به تاثیر عوامل روی آن سخن بگویند بلکه یک متغییر مستقل شده که بر روی پدیده های دیگر اثر می گذارد، قبلا بحث این بود که فرهنگ چه بلایی سر دین می آورد؟
امروزه بحث بر سر این است که دین با فرهنگ چه میکند؟ قبلا بحث این بود که توسعه و روندهای توسعه با دین چه می کند؟ آیا دین را به حاشیه می راند، تبدیل به یک امر خصوصی و شخصی درونی می سازد؟ امروزه بحث بر سر این است که دین چه نقشی می تواند در فرآیند توسعه ایفا کند؟ توسعه عجین شده و هماهنگ شده با دین چه الگویی ارائه می دهد؟ اگر در گذشته بحث مدرنیته و دین بود، امروزه بحث صورت دیگری پیدا کرده است "دین و مدرنیته". وقتی می گوییم مدرنیته و دین، دین متغیر وابسته ای است که مدرنیته طی فرآیند بسط، گسترش و کمال خود چه نوع دینداری را باقی میگذارد، به چه چهره ای از دین اجازه بقا میدهد؟ اما امروزه بحث بر سر این است که دین با مدرنیته چه می کند؟
اگر در تمام جوامع نیست برای بخشی از مردم دنیا( مسلمانها یا غیر مسلمانها) این مسئله مطرح است که در گام اول ما چه نوع الگویی از توسعه را باید انتخاب کنیم برگزینیم که هماهنگ و همسو با دین باشد؟ در گامهای بعدی اساسا تمامیت یک الگو توسعه را می خواهیم از درون دین بدست بیاوریم. البته همه ادیان ممکن است این قابلیت را نداشته باشند اما به هر صورت، صورت ماجرا عوض شده است. اگر در گذشته بحث پست مدرنیزم و دین بود، امروزه بحث دین و پست مدرنیزم است. این تغییر جایگاه به هر میزانی که واقعی باشد(صورت exaggerate شده آن مدنظرم نیست – نمیخواهم یک مسئله را بیش از حدی که هست بزرگ نشان دهم- در همان حدی که می پذیریم و واقعیت ها نشان می دهد) این اتفاق در عرصه واقعیت رخ داده است.
اتفاق نخست تغییر رویکرد در عرصه ذهن و فضای ذهنی عالمان رخ داده است، اتفاق دوم در عرصه واقعیت رخ داده است. به هر میزان که به این واقعیت اذعان دارید میپذیرید و آن را قبول دارید (به مثابه خوب و بد نمی گویم به مثابه امر محقق) به همان میزان نشان می دهد که جایگاه دین نسبت به ۵۰ سال پیش (خیلی فاصله نمی گیرم ادوار گذشته که بدیهی است) در قرون ۱۶ و ۱۷ که کلیسا در انزوای کامل به سر می برد مسیحیت بعنوان یک امرشخصیِ دینی در افول است در نازل ترین سطح حیات فردی و اجتماعی بسر می برد با آن زمان کار ندارم خیلی مقایسه روشنی نیست با ۵۰ سال پیش مقایسه می کنم چه اتفاقاتی نقاط عطف ۵۰- ۶۰ پیش را رقم زده است بحث دیگری است، مجموعه عواملی باعث می شود که دین جایگاه جدیدی کسب کند.
در مطالعاتی که درباره دین انجام می دهید حتما باید به این دو تحول مهم توجه داشته باشید. عوامل حداقل در مورد اسلام عدیده هستند چون این بضاعت بوده است در مورد مسیحیت هم بضاعاتی بوده که جریان لهستان شکل می گیرد اتفاقات در آمریکای لاتین شکل می گیرد حتی در درون کشورهایی مثل آمریکا غیر از آن اقبال هایی که به new evangelistها صورت می گیرد جریانها و فرهنگ های دینی جدید، خود مسیحیت، evangelistها رشد پیدا می کنند، جریان evangelist طی ۶۰-۷۰ سال اخیر در آمریکا قدرت گرفته است رشد پیدا کرده است.
همین امروزه در صحنه مبارزات انتخاباتی گرایشات دینی کاندیده ها تاثیرگذار بر آرا است. این موید آن است که این نقش روز به روز پر رنگ تر می شود البته ماجرا وقتی به مناطق دیگر عالم می آیید به سرزمینهایی که مسلمانان در آن زندگی می کنند کاملا متفاوت است. عوض شدن جایگاه دین در این دسته از سرزمین ها مدیون ورود تمام قد دین در زندگی انسانهاست، در گذشته دین بین مردم بود اما حضور تمام قد در زندگی مردم نداشت، در گوشه ای از زندگی حضور داشت.
درک امروزی از دین حداقل برای کسانی که ادعای دینداری دارند انتظار دارند که دین زندگی آنها را رقم بزند دین یک حضور تمام قد در زندگی پیدا کرده است با تمام اقتضاعات و پیامدهایی که دامن گیر این ورود تمام قد است. خیلی ها بدلیل همین پیامدهای ناخواسته ای که از حضور دین در زندگی اجتماعی و خصوصا سیاسی پدید می آید گلایه مند اند از اینکه دین انقدر پایش را دراز کند و در تمام عرصه ها حضور پیدا کند این را نه به نفع جامعه می دانند معتقدند که باعث بهم ریختگی و آشفتگی و واگرایی و گسست در جامعه می شود، گرایشات دینی غلیظ و شدید بلاخره «من و تویی» ایجاد می کند «ما و آنهایی» و ایجاد گسست ها مثلا دردرون یک دولت – ملت ایجاد می کند مثل اتفاقاتی که در چکوسلوواکی سابق رخ داد، شکاف های عمیقی که منجر به جداسازی ها شد.
در دهه های متمادی در لبنان رخ داد گرایشات دینی شدید یک سو مسیحی، یک سو مسلمان، یک سو دروزی و گرایشات اهل سنت و شیعه. اتفاقاتی که امروزه در سرزمین های اسلامی رخ می دهد. موجب تخریب جامعه هم می شود. وقتی که دین می خواهد حضور تمام قد پیدا کند مرزهایی که بنا بر هر سرگذشتی شکل گرفته مجددا باید تغییر کند. جنگهایی که در اروپا شکل گرفت بنام جنگهایی قرن ۱۷، جنگ های ۳۰ ساله که پس از شکل گیری دولت – ملتها، به دلیل اینکه مثلا بخشی از پروتستانها از بقیه جدا شده اند و در سرزمینی قرارگرفته اند مثلا فرانسه که اکثریت کاتولیک هستند بدلیل مرزهای ملی ای که کشیده شده است یا بالعکس در سرزمینی که اکثریت پروتستان بودند و یک اقلیت کاتولیک به اعتبار مرزهای ملی در آن سرزمین افتاده اند این جداسازی های رسمی و سوری موجب منازعات عدیده ای در این سرزمین ها شد و جنگ ۳۰ ساله ای بین گرایشات مذهبی مختلف درون مسیحیت رخ داد و منجر به صلح وستفالی شد براساس این صلح، آنچه که اصالت دارد مرزهای ملی است نه مرزهای دینی.
امروزه که دین به عرصه آمده است و انتظار دارد که حضور تمام قد در زندگی انسانها داشته باشد، مرزهای ملی گذشته را زیر سوال می برد خود این مرزها مبنا مشخصی ندارد، در نقشه آفریقا مرزی وجود دارد مثل آنکه خط کش گذاشته اند و تا پایین کشیده اند نه واقعیت اقتضای خط راست این چنینی دارد، نه اقتضاعات انسانی، فرهنگی و قومی. این معلوم است که خط کشی استعماری است خود این پتانسیل اختلافات عدیده قبیله ای، قومی و دینی را ایجاد کرده. در کشورهای جهان سوم، خاورمیانه هم کم وبیش مرزبندی ها به همین شکل است لذا بخشی از ترکمن ها در ایران هستند و بخشی در ترکمنستان، کردها ۳ پاره بلکه ۴ پاره است (ایران – عراق – سوریه – ترکیه)؛ این تقسیم بندی پتانسیل ها و ظرفیت های منازعات عدیده ای را پدید می آورد وقتی گرایشات قومی و دینی تقویت شود.
لذا برخی معتقدند (از سوی غیردین دارها) که حضور و ورود تمام قد دین به عرصه زندگی و حیات اجتماعی باعث تخریب جامعه می شود از سوی دیگر یک نگرانی از سوی دین دارهاست: اگر دین وارد عرصه سیاسی و اجتماعی شود بدلیل پیچیدگی های حیات اجتماعی و عناصری که در مناسبات سیاسی، مناسبات قدرت دست اندر کار هستند دین را از قداست خودش تهی می کند دین را در مقام استفاده از ابزارهای نچندان پسندیده قدرت می سازد از سازوکارها و بازی ها و مناسباتی که در مناسبات قدرت برقرار است آن را وادار به ورود به چنین عرصه هایی می کند درعرصه اقتصادی آن را وارد فرآیندهایی می کند که مقبول آموزه های دینی نیست و یا به هرصورت همسو با آموزه های دینی نیست، اینها دین را از درون تهی می سازد.
اخیرا کسی گفته بود که من دین را دوست دارم اما حکومت دینی را نه، چون حکومت دینی باعث تضعیف دینداری می شود. میزانی از حقیقت در این سخن است اما نتیجه اینکه پس دین باید از عرصه حکومت خارج شود یا از حضور تمام قد در حیات سیاسی – اجتماعی مومنان دست بردارد این نتیجه گیری محل بحث است والا دینی که روی طاقچه باشد یا در یک تابلو زیبا به دیوار نصب شود همواره به آن احترام گذاشته می شود شکی نیست اما آیا دین آمده است که در طاقچه باشد؟
عوض شدن جایگاه دین طی ۵۰ سال اخیر ناشی از تحولی است خصوصا در سزمین های اسلامی، ناشی از تغییر انتظاری نسبت به دین؛ قبلا اگر انتظار داشتند که دین فقط خلوت آنها را پر کند در تنهایی به آنها آرامش ببخشد یک جور تشفی روانی برای آنها ایجاد کند امروزه رویکرد و تلقی آنها از دین عوض شده، انتظار دارند که زندگی آنها را اداره کند این می تواند مفید باشد می تواند ما را نزدیک کند به اهدافی که ادیان داشته اند اما پیامدهایی هم دارد از این قبیل که عرض کردم. هم می تواند موجب گسست های عمیق اجتماعی شود – منازعات و تنش های حاد – و هم می تواند باعث از دست رفتن قداست و حرمت واحترامی که انسانها برای دین قائل هستند شود این مثل این است که ما آماده ایم که از دین حفاظت کنیم نه اینکه دین آمده است که به ما کمک کند مثل مثال ژله ای که گفتم بخور تقویت می کند گفت این خودش را هم نمی تواند نگه دارد.
دینی که خود نمی تواند خودش را نگه دارد من باید مراقب آن باشم در تابلو آن را قاب کنم هم احترام بگذارم هم به دیگران بگویم که به آن احترام بگذارید، هر جایی که ببینم اگر ورودی پیدا کرد شائبه و نگرانی ای در اطرافش شد زود آن را پس بزنم تا قداست آن حفظ شود این مثل همان ژله است که باید آن را نگه داشت آن نمی تواند ما را نگه دارد اما دین چیز دیگری گفته است که جلوتر عرض می کنم.
پس این تغییر جایگاه بخشی از آن ناشی از آن است که دین آمده است به صحنه که زندگی را اداره کند. چرا ما چنین درکی را از دین پیدا کرده ایم؟
سوال من از شما این است که ادیان برای چه آمده اند؟ (همه ادیان نه فقط در مورد اسلام – ادیان توحیدی، الهی غیر الهی حتی ادیان باستانی ادیان دوره بدوی انسان اگر دینی بوده است شبه دینی بوده است دین آمیخته با جادویی بوده است) هر کدام از اینها برای چه آمده اند؟
دین آمده است که بگوید این گونه نباش، این گونه باش. یعنی آمده است که زیست، نحوه زندگی و سلوک و تعامل انسان ها سامان دهد. اگر هر دینی حتی ادیان ابتدایی چنین داعه ای دارد، اگر می خواهید روزیتان زیاد شود، کشتزارتان حاصلخیز شود تعداد اولادتان بیشتر شود جمعیت و نفوس شما، دشمنانتان از بین بروند یعنی این وضعی که هست نباشد و وضع دیگری باشد به این دستورات عمل کنید این وردها را بخوانید این حرکات را انجام دهید به این نواهی و توصیه ها عمل کنید همه ادیان شامل این تعریف بنده می شوند آمده اند که سامان دیگری به زندگی بدهند بعضی این سامان را از کار روی دل انسان ایجاد می کنند از آن نقطه شروع می کنند معتقدند که اگر درونش عوض شود افکار او هم عوض می شود رفتار او هم عوض می شود به طبع عوض شدن او بقیه هم عوض می شوند. بتدریج از یک هسته کوچک گسترش پیدا می کند جامعه هم عوض می شود جهان هم عوض می شود همه چیز عوض می شود دغدغه ها، افکار، اندیشه ها.
اما برخی معتقدند اول جامعه و حکومت را در دست بگیر از بالا سامان بده ساختارها را عوض کن انسانها اگر در درون ساختارهای مناسب قرار بگیرند درست عمل می کنند.
هر کدام راهبردها و استراتژی های خاص خود را دارند و از این حیث با هم متفاوتند.
بعضی آمده اند که روزی را افزایش دهند بعضی آمده اند که درون انسان را متحول کنند انسان را عوض کنند بعضی ادیان آمده اند که غلبه پیدا کنند تعداد بیشتری از افراد را زیر چنبره خود بگیرند بعضی آمده اند که فقط انسانهایی که زمینه های دارند را آماده کنند. این تنوعات را در ادیان می بینیم اما در یک چیز مشترکند آمده اند که سامان دیگری به زندگی بدهند. همین که آمده اند که سامان دیگری به زندگی بدهند یعنی باید ورود پیدا کنند مداخله کنند و اثر بگذارند اگر در قاب باشد یا در طاقچه قرار بگیرد که نمی تواند سامان را عوض کند باید یک کاری، یک تدبیری، یک رویه ای، سیاستی را در پیش بگیرد سامان جدید ایجاد کند بعضی ها موعضه می کنند صرفا بعضی ها فقط تبلیغ می کنند بعضی فقط درون کنیسه موعظه می کنند بعضی طبیب دوار هستند در جامعه موعظه می کنند بعضی ها به صحنه عمل می آیند. شیوه پروتستان همین بود.
کلیسا برای آنها موضوعیت نداشت، کشیش های پروتستان لباس متفاوت کشیش های کاتولیک را ندارند لباس بشدت ساده، اگر البسه مبلغین ادیان مختلف را بررسی کنید شاید ساده تر از لباس کشیش های پروتستان نبینید. سادگی در پوشش و طبیب دوار هستند دنبال مریض می روند کلیساهای خانگی دارند درب خانه ها در می زنند و تبلیغ می کنند منتظر نمی نشینند که حالا اگر قرار است هفته ای یکبار جمع شوند بیان کلیسا اینها می روند سراغ آنها. به شیوه های مختلف عمل کردند برای اینکه شما راعوض کنند که زندگی شما عوض شود در نهایت اینکه انسان عوض شود، نگرش او، گرایشاتش، تعلقاتش، رفتارهایش عوض شود و به گونه ای دیگر عمل کند حالا برای چه؟ بحث ها متفاوت است.
برای اینکه این اتفاقات رخ دهد باید مداخله کند، باید از قاب بیاد پایین بیاد در صحنه زندگی. این اتفاق در گذشته کمتر می افتاد در بین مسلمان ها حداکثر موعظه بود اما در ۵۰ سال اخیر به صحنه آمده است و فقط انتظار آن نیست که مثلا درون شما را تغییر دهد سعی می کند برای تغییر درون، چون این تغییر درونی تداوم پیدا کند بیرون را هم همسو سازد یعنی شما دچار یک تکلیف مالا یطاق نباشید در مسجد موعظه از مسجد که بیرون می آیید در پیاده رو یک موتوری که مزاحمت ایجاد کند یک فحشی می دهید چون داخل مسجد که دیگر نیستید اخلاق برای آنجاست. اقتضاعات بیرونی شما را وادار به این می کند.
البته بعضی ها سوراخ های آبکششون کمتر است تا ۴ خیابان آنطرف تر هم موعظه ها باقی می ماند بعضی ها بلافاصله درب مسجد آبکش خالی می شود برای اینکه همه انسانها بتوانند از مواهب چنین دستوری، آموزه ای بهره مند شوند باید اقتضاعات و ساختارهای بیرونی همسو باشد این است که دین در دوره ۵۰ سال اخیر حداقل در بین مسلمان ها تلاش می کند (حالا این تلاش موفق هست نیست در کجاها دچار خطاست آسیب های آن چیست آیا نسبت دینداری یا عمق دینداری هم نرخ آن هم عمق آن در قیاس با قبل از ورود تمام قد دین به عرصه سیاسی – اجتماعی ارتقا پیدا کرده یا نه بحث دیگری است) من اقتضای عقلی ماجرا را عرض می کنم نمی تواند دین خواهان تغییر سبک زندگی، سامان جدید باشد بدون اینکه حضور یا اثری یک مداخله یا عرض اندام از خود داشته باشد این اقتضاعات یک چنین امری است.
دین در دوره جدید در موضع مدعی نشسته است Subject است فاعل شناسا است حرف دارد فاعل صاحب اراده شده است، یعنی هم پدیده ها را ورانداز می کند و راجع به آن سخن می گوید اظهار نظر می کند و هم سعی می کند در اوضاع دستکاری کند مداخله کند و اوضاع را تغییر دهد یک جور فاعل شده است قبل اگر فعل بر او واقع می شد امروزه فاعل شده و تلاش می کند که روی پدیده ها () اوضاع را به نفع خود تغییر دهد قبلا اوضاع سرنوشت او را رقم می زد تعیین تکلیف می کرد الآن او تلاش دارد حالا تا چه حد موفق است مفید است یا غیره بحث های دیگری است.
تلاش دارد که نقش های فعالانه ای ایفا کند در چه عرصه هایی ورود کرده در میدان فلسفه ها وارد شده کاروزار فلسفه ها،همین دعواهای معرفتی، نظری، فکری. آن اتفاقاتی که در حوزه انسان شناسی، معرفت شناسی، هستی شناسی رخ می دهد دعواها در این سطوح است.علاوه بر حوزه فلسفه ها در حوزه ایدئولوژی ها وارد شده فقط یک فلسفه ای نیست که حرفش را بزند و عبور کند ویژگی فیلسوف ها این است که حرفی می زنند در فرا زمان، فرامکان – سخنان انتزاعی – درهر عصری می توان این حرف را زد برای همه زمان هاست.
اگر از یک فیلسوف سوال کنید که من چه باید کنم؟ (سوال معروف لنین) می گوید کار من نیست کار فلسفه تا همین جا که واقعیت را درک کند توصیف کند تبیین کند به انتها می رسد پس از آن کار دیگران است مهندسین اجتماعی، ایدئولوژیست ها. قابل تامل است که این چه پدیده ای است که می تواند در همه عرصه ها ورود پیدا کند هم در میدان کارزار فلسفه ها ورود پیدا می کند حرف می زند حرف دارد حالا دارد ندارد حرف آن تا چه حد از قوت و صلابت برخوردار است بحث دیگری است اما بلاخره حرفهایی دارد دست و پایی می زند در ساحت فلسفه، در ساحت ایدئولوژی ها.
کار ایدئولوژی ها این است که به آن سوال چه باید کرد پاسخ می دهند چه هست یا چگونه هست یا چگونه کار می کند مربوط به ساحت فلسفه است خوب من این دانش ها را جمع کردم هستی را شناختم انسان را شناختم توانایی های معرفت و ویژگی های تاریخ و همه این عناصر را شناختم، به من بگو چه کنم؟ فلسفه پاسخی ندارد ایدئولوژی ها در این عرصه وارد می شوند فلسفه های زندگی هستند فلسفه های زندگی غیر از فلسفه ها هستند فلسفه های زندگی با یک مبانی نظری نتیجه گیری می کنند که حالا شما چه کنید، یا بطور طبیعی اینکه نظریات آنها راجع به «چه هست ها» شما را رهنمون می سازد به سمت اینکه چه کنید.
دو ساحت داریم ساحت «است ها و هست ها» یعنی واقعیت ها و ساحت «بایدها». خیلی ها معتقدند که بین این دو هیچ نسبتب وجود ندارد درست هم می گویند آقای هیوم می گوید که هزاران است و گزاره استی را اگر کنار هم بگذارید یگ گزاره بایدی از آن بیرون نمی آید سخن، سخن ... است یک جهشی اینجا اتفاق می افتد که از چندتا است ما یک بایدی را نتیجه می گیریم. جنس فلسفه های زندگی این است به شما نمی گوید چه بکن، یک مجموعه استهایی را برای شما می گوید که شما خودبخود سوق پیدا می کنی به سمتی که باید بکنید.
ایدئولوژی ها عریانند از اول شروع می کند بایدها را می گوید البته خود ایدئولوژی ها ابتناء بر یک استهایی دارد حالا اسم آن را بگذارید جهان بینی، انسان شناسی، هستی شناسی، معرفت شناسی. اما ایدئولوژی ها متولی تشریع آن استها نیست ایدئولوژی از کلمه اول شروع می کند که این کار را بکن این کار را نکن این گونه باش این گونه زندگی کن این ساحت ایدئولوژی هاست. ادیان در این ساحت هم حضور پیدا می کنند. اون که می گفت دین، ایدئولوژی نیست آقای سروش یک بیانی دارد که بنظر من بیان خیلی درست و دقیقی است اما عجیب است که خود به آن پایبند نیست ملتزم به آن نیست. دین، ایدئولوژی نیست به این معنا که محدود به یک چارچوب ایدئولوژیکی خاصی باشد بیانی دارد که خیلی بیان دقیقی است تیتر کتاب ایشان است «دین فربه تر از ایدئولوژی» یعنی دین، ایدئولوژی هست ولی یک چیزی بیشتر.
دینی که آمده است که زندگی را عوض کند مگر می تواند دستور نداشته باشد مگر می تواند مداخله گری نداشته باشداتفاقا وقتی دین را باز می کنیم میبینیم که تماما دستور است (این کار را بکن این کار را نکن) هم در حوزه اخلاقیات یک مجموعه توصیه ها دارد و هم حوزه فقه یک مجموعه دستورات دارد در این صورت ۵ گانه: حرام حلال مکروه مستحب و مباح. بخشی قابل توجهی از همه ادیان ها دستورند. دستور یعنی ورود به حوزه بایدها و ورود به حوزه بایدها یعنی رفتن در ساحت ایدئولوژی است اما فقط ایدئولوژی است؟ نه، فربه تر از ایدئولوژی است.
«دین فربه تر از ایدئولوژی» همین را تیتر کنید و زیر این علم بایستید اقای سروش و دیگران. مگر می تواند دین درصدد تغییر سامان زندگی باشد اما ایدئولوژی نباشد ماهیت ایدئولوژی نداشته باشد به ساحت بایدها وارد نشود. علاوه بر این دو ساحت، به ساحت راهبردها هم وارد می شود. ایدئولوژی یعنی تصویری از یک وضعیت مطلوب، برای رفتن به یک موقعیت مطلوب شما باید یک مسیر را طی کنید به نحوی باید طی کنید شرایط و شیوه هایی را باید در آن اعمال کنید یعنی راهبرد، استراتژی. ایدئولوژی برای پیاده شدن نیازمند استراتژی است. یک ایدئولوژی می تواند راهبردهای عدیده ای داشته باشد.
بنده معتقدم تنوعی که الآن بین مسلمانان وجود دارد بیشتر مربوط به ساحت راهبردی است. یعنی عمده دعواها و نزاع ها بین مسلمانان با این منازعات حادی که پدید آمده است - خیلی پدیده عجیبی است صحنه کارزار بین مسلمانان و نظاره گری دیگران – دعوا، دعوای راهبردی است او می گوید اسلام را باید اینگونه پیاده کرد دیگری می گوید اسلام را باید اینگونه پیاده کرد البته بخشی از آن مربوط به حوزه درک و برداشت از اسلام هم هست اما دعوای اصلی بیشتر به حوزه راهبردها بر می گردد. راه ها؟ از کدام مسیر برویم؟ با چه مرکبی برویم؟ در حین رفتن چه چیزهایی را رعایت کنیم یا نکنیم؟ فقط راه و رفتن نیست نحوه رفتن هم هست، فقه و اخلاق آمده است که نحوه رفتن را بیان کند خصوصا اخلاق، هدف وسیله را توجیه نمی کند یعنی همین، هدف را درست انتخاب کرده ای راه را هم درست انتخاب کرده ای مرکب هم درست بود اما نحوه رفتن خیلی مهم است نباید به دیگران تنه بزنید نباید در رفتن حقوق دیگران را نادیده بگیرید راه را برای دیگران سد کنید و خیلی از اصول و چارچوب های دیگر.
مجموعه ی این عناصر است که راهبردها را تعیین می کند . نحوه ی پیمودن در راهبردها هم اهمیت پیدا می کند. . و آن عرصه چهارمی که دین حضور پیدا می کند عرصه بسیج نیروهای اجتماعی است. و توانایی های دین در بسیج گری، یعنی جمع کردن نیروها و قوا و ایجاد یک نیروی اجتماعی قوی که در فراز و فرودهای تاریخ یک چیزی را همواره در اختیار داشته است. و آن هم نیروی اجتماعی است و دین هم در بدترین شرایط یک بدنه ی اجتماعی داشته است.
علت اینکه مسیحیت با فشارهای که فرانسه بر روی آن وارد کرد و کلیسا با آن همه بدنامی هایش در دوره ی قرون وسطا و بعد از آن انقلاب فرانسه که بر ضد کلیسا بود، بدنه ی اجتماعی آن را حفظ کرد. دین توانایی جذب بدنه ی اجتماعی را دارد مثلا در کشور خودمان جریاناتی که منبعث از جریانات دینی است جدا کرده اند، زیان های زیادی دیده اند. و تلاش در رفع آن نموده اند. و این یکی از دلایل پیروزی انقلاب اسلامی بود که از همه اقشار جامعه جذب می کرد اما در انقلاب های دیگر جذب مخصوص طبقه ای خاص از جامعه بود.
و می بینیم که دین در همین ۵۰ سال اخیر در عرصه های فلسفه، ایدئولوژی، راهبردها وارد شده است. و این اعتماد بنفس در دین به حدی است که تمام جنبه های مدرنیته را درهم می نوردد و حتی می خواهد از خود یک علم جدید تولید کند. البته در همه ادیان به این ظرفیت وجود ندارد. خوب با این مقدمات برگردیم به نسبت بین دین و مدرن شدن،
چون ما در فرایند مدرن شدن هستیم و باید از تجربیات خودمان بگوییم. دو پیش فرض وجود دارد برای بیان نسبت بین دین و مدرن شدن: بعضی ها بر این عقیده هستند که هر گونه مطالعه پدیده ها در این سنخ باید بر منظر مدرنیته صورت بگیرد یعنی یک نوع اصالت نگری مدرنیته- مثلا کتاب های سید جواد طباطبایی که باید از دیدگاه مدرنیته صورت پذیرد نه از دیدگاه ثالث، که این امر منطقا قابل قبول نیست. اما عده ای دیگر بر این باورند که مطالعه این پدیده با ملاحظه مدرنیته صورت پذیرد نه منظر آن.
و در بین این دو عقیده ۲ عنصر مشترک وجود دارد. و آن این است که ما در زمانه مدرنیته به سر می بریم. و این خیلی نکته مهمی است. و این یک حقیقیتی است که مخالفین شدید مدرنیته هم نمی توانند آن را نقض بکنند. و این یکی از بحث های مهمی است که ما بتوانیم تعیین بکنیم که در کجاها خنثی است و در کجاها مدرن بودن را بدانیم و جایگزین کنیم در غیر این صورت به بیراهه کشیده می شویم. منتها تفاوتی بین این دوتا منظر وجود داره، یک منظر گویی این واقعیت را پذیرفته و منظر دیگر واقعیت را نپذیرفته است.
به بیانی دیگر واقع پذیری و واقع نگری- واقع نگری یعنی بررسی در واقعیت و متنایب با هدفمان دستکاری در آن اما در واقعیت پذیری یعنی آن پدیده آن چنان گستردگی دارد که ناچاریم آن را بپذیریم. بهترین راه برای رفع موانع این است که مانع را دور بزنیم و آن را از سر راهمان برداریم. و در واقع راه مدرنیته باز است و تمام پدیده ها در ظرف زمان و مکان مدرنیته هستند. در این میان فلسفه اگزیستان یا وجود گرایی فلسفه بسیار ارزشمندی است که عقبه ی مدرنیته است و تمام عقبه را تعمیم می دهد.
و این یک فلسفه مبنایی است. که دو شاخه دارد یک شاخه الحادی و دیگر غیر الحادی- و در این فلسفه بیان می شود که انسان ها با دیگر مخلوقات فرق می کند این که ما میگوییم اشرف مخلوقات است و دیگر موجودات مسخر وجود انسان هستند. و دو عنصر آگاهی و اراده است که این تمایز با دیگر مخلوقات را مشخص می کند. مثلا نظریه مکان مرکزی و یا آنچه که در تاریخ و جغرافیا وجود دارد و تنها موجودی که می تواند موضوع واقع شود در اینجا وجود دارد در غیر این صورت عالم دوهسته ای می بود. و وجودگرایان با این دو ابزار آگاهی و اراده آینده را برای ما باز می کنند.
و اگر این دو اصل را در مدرنیته مورد توجه قرار بدهیم لاجرم از مدرنیته عبور خواهیم کرد. خلاصه اینکه بشریت امروز در مدرنیته به سر می برد و جریان مدرنیته یک جریان غالب است. و بزرگ کردن مدرنیته در فکر افراد به معنای خاضع شدن در برابر آن نیست و به معنای واقع نگری است و ما همچنان توانایی عبور از مدرنیته را داریم. زیرا مدرنیته الگو و سرمشق می باشد. و مرکز آن در متروپل است ن در کشورهای جهان سوم، در اینجا منظور مکان پدیده و جغرافیایی آن نیست بلکه مراد معیارها، قاعده ها و ملاک های آن است. و مهم استاندراد سازی کردن است، استاندارسازی کردن در علم و شاخص های توسعه؛ و جایگاه اعتبار بخشی اینها متروپل است.
و در کشور خودمان جزو آنهایی هستیم که با مدرنیته سرشاخ هستیم و در واقع لحاظ کرده ایم. چرا مدرنیته اینگونه است؟ چون ساختارها و گفتمان را در اختیار دارد. مدرنیته در دو دیدگاه تعریف می شود ۱-چه هست؟ ۲-چه نیست؟ اول باید بیاییم کلیشه های که در مدرنیته هست را بیان کرد تا بعد بگوییم که مدرنیته چه هست، ۱-مدرنیته دستاورد بشری نیست مثلا در هنگام دعوای دو نفر و همراهی با پلیش، نفر سومی می گوید ما راکجا می برید. یعنی دخالت در چیزی که به ما دخلی نداشته باشد.
در اینجا مدرنیته تجربه بعضی از اشخاص در برهه ی زمانی است. به این توجه بکنیم که مدرنیته دستاورد بشری نیست. مثلا زده بودند که بانک پاسارگارد تجربه ی هزاره سوم. یعنی متعلق به اودار ابتدایی ایران باستان، و خود این هزاره سوم یک جور القای این است که ما تاریخ نداریم. و تاریخ بشر از تاریخ غرب شروع شده است. و ما در بستر تاریخ غرب نشو و نما می کنیم. که عقبه ی آن ایران باستان و پاسارگارد است و تاریخ آن مدرن است. و در این میان معلوم نیست که مای ایرانی و اسلامی کجاست.
این روحیه ای که در مقام گفت وگو قرار در مورد دموکراسی حقوق بشر انجام می دهید. این مسئله ی ما نیست و هر کس حرف خودش را میزند.و نکته دیگر این که مدرنیته تماما بر علم و دانش غیر تقطی استوار نیست. البته اجزای از علم و دانش را داراست. اما عقبه ای آن ترقی از انسان و جهان است. و باید به این نکته توجه کرد که آمیزه ای از علم، فلسفه، ایدئولوژی و امثال دیگر است. و تنها مسیر وگزینه روبروی بشری نیست. و نتها شرط موفقیت در مدرنیته این است که تنها مکتبی است که ایدئولوژی و فلسفه آن تحقق پیدا کرده است.
خیلی از ایدئولوژی ها و مکتب ها را تجربه کرده ایم و حتی شنیده ایم که بزرگترین مشکل آنها این بوده که نتوانسته اند تحقق پیدا کنند. و توفیق مدرنیته در تحقق آن بوده، بیش از آنکه برتری علمی و فلسفی داشته باشد. چهارم اینکه یک الگوی خنثی نیست یعنی اقتضائاتی دارد و جهت دار است. و مرکبی است که جهت روشنی دارد. و بلاخره اینکه یک آموزه جاودان و بی بدیع نیست. یعنی یک نسخه زمان بند و جایگزین پذیر است. البته قابل ذکر است که مدرنیته فلسفه محض نیست بلکه فلسفه زندگی است.
یعنی واجئ جهن بینی، ایدئولوژی و استراتژیک است. و ابزار و ادوات و شیوه ها با راهکارها و وسایل خاص خود را دارد. در این معنا مدرنیته یک مجموعه کامل است و مزیت آن نیز به همین دلیل است. بعضی از ایدئولوژی ها هستند که راهبرد ندارند. و دوما اینکه مدرنیته منسجم است. بعضی از ایدئولوژی ها کامل هستند ولی در درو بهم در نزاع هستند. ولی مدرنیته هم جامع، هم منسجم و هم عملیاتی است. که همین مفهوم عملیاتی بودن مورد توجه می باشد. که توفیق پیاده سازی را دارد. و ویژگی سوم آن متعلق به اینجا و اکنون است. و این بسیار مهم است زیرا بعضی از ایده ها انسان ها را به فضای دوردست می برند. مدرنیته شبیه چک نقد است. و با الان سروکار دارد یعنی مدرنیته نه متعلق به گذشته است و نه متعلق به آینده. مدرنیته پدیده حال گراست.
و به شما بیان یک وضغیت برتر و متعالی را نمی دهد. و همه چیز به دست شما تحقق پیدا میکند. و هدف های دوردستی وجود ندارد. و این ویژگی ها است که مدرنیته را مطلوبیت بخشیده است. و بلاخره با تمنیات و خص.صیات ذاتی بشر همخوانی و همسویی دارد. و هیچ مانعی وجود ندارد. و این امر برای کسانی که می خواهند دین را جایگزین مدرنیته کنند چقدر مشکل ساز است. و دین با چنین پدیده و مشخصاتی چون قابلیت ها، تجربه ها، نفوذ کثیر که بسیار مهم است، مواجه است. ممکن است در بحث نرخ گذاری مثلا مسیحیا اولین دین است بعد اسلام و بعد ادیان دیگر.
سوال اینجاست مدرنیته چقدر نفوذ دارد؟ قطعا از اینها بیشتر است یعنی در درون اینها یک مرزی را دارد که هم مسیحی، هم مسلمان و هم بودایی را در خود جای داده است. و مدرنیته میدان عمل را دارد که در آن هم ساختارها شکل گرفته است و هم گفتمان یا فضا را داراست. و در اینجا دین می خواهد با چنین جریانی به رقابت برخیزد. که امری بسیار دشور است که نزدیک به امر محالی قلمداد می شود. و ما از خود مدرنیته یاد گرفتیم که آینده به روی بشریت باز است و هر کسی متکی به خودش باشد.
اما دین با ویژگی های چون، مولد گذشته بودن، مربوط به اقوام همان عصر خودش است و با همان بضاعت های عقلی زمان خودش شکل گرفته است. که البته اگر دین بر ساخت های بشر باشد که این ربط به گذشته بودنش یک نقطه ضعف بزرگ است. به نظر آقای سروش دین یک ملکوتی است از آسمان که بر افهام انسان های زمان خودش فائق آمده، و روزگار آن سپری شده و الان دین به انزوا کشیده شده و در عنقریب در بعضی جوامع محو شده است. و اساسا دین حرکت در سربالایی ب انواع منعیات و منهیات است اما مدرنیته در اینجا حرکت در سرازیری است.
و مدرنیته انسانها را تحریک میکند به گرفتن حق و حقوق خودشان، و مدرنیته در اینجا می گوید دین باید عقب نشینی کند و دین از سیاست برداشته شود. با این وجود آقای مارکس بر این عقیده است که جایگاه دین در جامعه مدنی است. و دین اگر وارد حکومت شود هم خودش را خراب می کند و هم حکومت را. و در نگرش واقع گرایانه می گوید بهترین جایگاه برای دین جامعه مدنی است.
مدرنیته به بدنه زندگی همه انسان ها ورود پیدا میکنه برخلاف پست مدرنیسم که مختص نخبگان است. و در بعضی کشورهای اروپایی بحث های چون بازگشت به دین اتفاق افتاد. یا در بعضی از کشورهای که دارای حکومت استبدادی بودند بحث اقبال به دین صورت گرفت که تا چه حد این عمل خوشایند بوده امری است که صاحب نظران آن جامعه روی آن تمرکز دارند.
خداوند درباره دو چیز از انسان سوال می پرسد؟ ۱-عقل برای کشف حقایق ۲-اراده اگر ما چنین منطقی را بپذیریم می بینیم که دین در سایه عقل عملیاتی می شود. همانطور که آقای دکارت هم می گوید عقل به صورت بالقوه بین همه انسان ها وجود دارد. و این بنظر من میخواهد بگوید که تنها چیزی که می تواند انسان ها را در یک قالب واحد جمع بکند عقل است. و جون عقل همواره بوسیله ی ذوق و سلیقه ها و عواطف تحریک می شود و یک چک تضمین شده نیست و در مسیر ممکن است دچار انحراف بشود، چرا که همواره در مسیر مراقبه قرار دارد.
به این توجه بکنیم که مدرنیته دستاورد بشری نیست. مثلا زده بودند که بانک پاسارگارد تجربه ی هزاره سوم. یعنی متعلق به اودار ابتدایی ایران باستان، و خود این هزاره سوم یک جور القای این است که ما تاریخ نداریم. و تاریخ بشر از تاریخ غرب شروع شده است. و ما در بستر تاریخ غرب نشو و نما می کنیم. که عقبه ی آن ایران باستان و پاسارگارد است و تاریخ آن مدرن است. و در این میان معلوم نیست که مای ایرانی و اسلامی کجاست. این روحیه ای که در مقام گفت وگو قرار در مورد دموکراسی حقوق بشر انجام می دهید.
این مسئله ی ما نیست و هر کس حرف خودش را میزند.و نکته دیگر این که مدرنیته تماما بر علم و دانش غیر تقطی استوار نیست. البته اجزای از علم و دانش را داراست. اما عقبه ای آن ترقی از انسان و جهان است. و باید به این نکته توجه کرد که آمیزه ای از علم، فلسفه، ایدئولوژی و امثال دیگر است. و تنها مسیر وگزینه روبروی بشری نیست. و نتها شرط موفقیت در مدرنیته این است که تنها مکتبی است که ایدئولوژی و فلسفه آن تحقق پیدا کرده است. خیلی از ایدئولوژی ها و مکتب ها را تجربه کرده ایم و حتی شنیده ایم که بزرگترین مشکل آنها این بوده که نتوانسته اند تحقق پیدا کنند. و توفیق مدرنیته در تحقق آن بوده، بیش از آنکه برتری علمی و فلسفی داشته باشد. چهارم اینکه یک الگوی خنثی نیست یعنی اقتضائاتی دارد و جهت دار است.
و مرکبی است که جهت روشنی دارد. و بلاخره اینکه یک آموزه جاودان و بی بدیع نیست. یعنی یک نسخه زمان بند و جایگزین پذیر است. البته قابل ذکر است که مدرنیته فلسفه محض نیست بلکه فلسفه زندگی است. یعنی واجئ جهن بینی، ایدئولوژی و استراتژیک است. و ابزار و ادوات و شیوه ها با راهکارها و وسایل خاص خود را دارد. در این معنا مدرنیته یک مجموعه کامل است و مزیت آن نیز به همین دلیل است. بعضی از ایدئولوژی ها هستند که راهبرد ندارند. و دوما اینکه مدرنیته منسجم است. بعضی از ایدئولوژی ها کامل هستند ولی در درو بهم در نزاع هستند. ولی مدرنیته هم جامع، هم منسجم و هم عملیاتی است. که همین مفهوم عملیاتی بودن مورد توجه می باشد. که توفیق پیاده سازی را دارد. و ویژگی سوم آن متعلق به اینجا و اکنون است.
و این بسیار مهم است زیرا بعضی از ایده ها انسان ها را به فضای دوردست می برند. مدرنیته شبیه چک نقد است. و با الان سروکار دارد یعنی مدرنیته نه متعلق به گذشته است و نه متعلق به آینده. مدرنیته پدیده حال گراست. و به شما بیان یک وضغیت برتر و متعالی را نمی دهد. و همه چیز به دست شما تحقق پیدا میکند. و هدف های دوردستی وجود ندارد. و این ویژگی ها است که مدرنیته را مطلوبیت بخشیده است. و بلاخره با تمنیات و خص.صیات ذاتی بشر همخوانی و همسویی دارد. و هیچ مانعی وجود ندارد.
و این امر برای کسانی که می خواهند دین را جایگزین مدرنیته کنند چقدر مشکل ساز است. و دین با چنین پدیده و مشخصاتی چون قابلیت ها، تجربه ها، نفوذ کثیر که بسیار مهم است، مواجه است. ممکن است در بحث نرخ گذاری مثلا مسیحیا اولین دین است بعد اسلام و بعد ادیان دیگر. سوال اینجاست مدرنیته چقدر نفوذ دارد؟ قطعا از اینها بیشتر است یعنی در درون اینها یک مرزی را دارد که هم مسیحی، هم مسلمان و هم بودایی را در خود جای داده است. و مدرنیته میدان عمل را دارد که در آن هم ساختارها شکل گرفته است و هم گفتمان یا فضا را داراست.
و در اینجا دین می خواهد با چنین جریانی به رقابت برخیزد. که امری بسیار دشور است که نزدیک به امر محالی قلمداد می شود. و ما از خود مدرنیته یاد گرفتیم که آینده به روی بشریت باز است و هر کسی متکی به خودش باشد. اما دین با ویژگی های چون، مولد گذشته بودن، مربوط به اقوام همان عصر خودش است و با همان بضاعت های عقلی زمان خودش شکل گرفته است. که البته اگر دین بر ساخت های بشر باشد که این ربط به گذشته بودنش یک نقطه ضعف بزرگ است. به نظر آقای سروش دین یک ملکوتی است از آسمان که بر افهام انسان های زمان خودش فائق آمده، و روزگار آن سپری شده و الان دین به انزوا کشیده شده و در عنقریب در بعضی جوامع محو شده است.
و اساسا دین حرکت در سربالایی ب انواع منعیات و منهیات است اما مدرنیته در اینجا حرکت در سرازیری است. و مدرنیته انسانها را تحریک میکند به گرفتن حق و حقوق خودشان، و مدرنیته در اینجا می گوید دین باید عقب نشینی کند و دین از سیاست برداشته شود. با این وجود آقای مارکس بر این عقیده است که جایگاه دین در جامعه مدنی است. و دین اگر وارد حکومت شود هم خودش را خراب می کند و هم حکومت را. و در نگرش واقع گرایانه می گوید بهترین جایگاه برای دین جامعه مدنی است.
مدرنیته به بدنه زندگی همه انسان ها ورود پیدا میکنه برخلاف پست مدرنیسم که مختص نخبگان است. و در بعضی کشورهای اروپایی بحث های چون بازگشت به دین اتفاق افتاد. یا در بعضی از کشورهای که دارای حکومت استبدادی بودند بحث اقبال به دین صورت گرفت که تا چه حد این عمل خوشایند بوده امری است که صاحب نظران آن جامعه روی آن تمرکز دارند.
خداوند درباره دو چیز از انسان سوال می پرسد؟ ۱-عقل برای کشف حقایق ۲-اراده اگر ما چنین منطقی را بپذیریم می بینیم که دین در سایه عقل عملیاتی می شود. همانطور که آقای دکارت هم می گوید عقل به صورت بالقوه بین همه انسان ها وجود دارد. و این بنظر من میخواهد بگوید که تنها چیزی که می تواند انسان ها را در یک قالب واحد جمع بکند عقل است. و جون عقل همواره بوسیله ی ذوق و سلیقه ها و عواطف تحریک می شود و یک چک تضمین شده نیست و در مسیر ممکن است دچار انحراف بشود، چرا که همواره در مسیر مراقبه قرار دارد.
بحث بعدی در ارتباط با دین و فرآیندهای دگرگون ساز است. و توصیه کرده بودم نشانه ای هم داده بودم که اگر مایلید مطالعه پیشینی صورت بگیرد که مطالب مرور شده باشد و اگر نشده درخواستم این است که بعد از گفتگو حتما این مطالعه صورت بدهید چون عرایض بنده پاسخگوی تمامی جوانب بحث نیست و با آن مطالعه احتمالا نواقص کلام بنده رفع خواهد شد.
دین و فرایندهای دگرگون ساز مقدمه ای هست برای بحث عرفی شدن، چون عرفی شدن یک فرایند است. همین پسوند «شدن» که در «عرفی شدن» آمده بیانگر این است که ما با پدیده ای که صورت فرآیندی دارد مواجه هستیم. ما در زبان فارسی افعالی داریم که به شدن و گشتن ختم می شوند یعنی با چنین پسوندهایی همراه می شوند که افعال مجهول هستند. هرچیزی را قبل از شدن و گشتن بگذاریم یک فعل مجهول می سازد مثلا: سرد شدن، سبز شدن، پیر شدن، مریض شدن، عاشق شدن - عاشق شدن مثل دچار شدن است عاشق فاعل نیست مفعول است یک اتفاقی افتاده که او درآن دخیل نبوده - که همگی اینها مبین فعلی است که فاعل و موجد آن نامشخص است یعنی بیان نشده است نه اینکه فاعل نداشته باشند همه این افعال فاعل دارند اما انگار برای این فعل تاکید بر فاعل اهمیت نداشته است و خود فعل را میخواستیم برجسته کنیم.
وقتی فاعل را پنهان کنید فعل برجستگی پیدا میکند ما برای اینکه خود آن فعل و خود آن اتفاق، خود آن واقعه اهمیت پیدا کند در بعضی از گزاره ها، عبارتها و افعال، فاعل را در محاق میگذاریم یعنی یک جوری پنهانش میکنیم این به این معنی نیست که فاعل نداریم می خواهیم توجه را به جای دیگر(خود فعل) معطوف کنیم. در انگلیسی این عبارتها و این فعلها وجود دارد با ation همراه میشود فراوان هم برخورد کردید civilization- organization- industrialization و Rationalization قطبی شدن غربی شدن.
اینکه چه کسی ما را غربی میکند مهم نیست خود غربی شدن مهم است. چه اتفاقاتی، چه عواملی این کار را با ما میکند. اینکه چه عاملی باعث گسترش شهر و شهرنشینی میشود فعلا توی این فعل، این عبارت یا این جمله مهم نیست، خود فعل مهم است. برای تاکید روی فعل از ation استفاده می شود و در فارسی از شدن و گشتن. این افعال درواقع از وقوع فعلی خبر میدهند که یک حالت استمراری دارد یعنی اول اینکه ادامه دار است و دوم اینکه تدریجی است و سوم اینکه بلندمدت است. فرآیندها این مشخصات را دارند یعنی پدیده هایی هستند که نقطه آغاز و پایان ندارند یک روند ادامه دار را معرفی میکنند به نحو بسطی و تدریجی رخ میدهند یعنی دفعتی و انقطاعی و جهشی نیست. یک فرآیند تدیجی مثل شکل گیری ستونهای استالاگمیت- همان ستون های آهکی که در داخل غارها تشکیل می شوند که بعضا عمر آنها به ۸ میلیون سال می رسد- تدریجی بودن یک اتفاق بیانگر فرآیندی و بلند مدت بودن آن است.
وقتی یک پدیده را در برهه زمانی بلند نگاه میکنید که مجموعه این مشخصات اگر در فعلی وجود داشته باشد فرآیند نام دارد Process. یعنی وقتی به جای تصاویر تقطیع شده به یک روند جاری وقایع و تحولات نظر بکنید به یک فرآیند رسیده اید. حالا خود فرآیند چه ویژگی دارد؟ فرایند تحولات الگودار هستند یا ما تلاش می کنیم که یک الگویی از این فرآیند، از این تحولات دامنه دارِ تدریجیِ بلندمدت کشف کنیم. یک جهتی دارند و این جنبه های آن برای ما مهم است بیانگر یک الگویی هستند و یک جهتی را نشان میدهند.
به عبارت دیگر فرآینها یک تصویر جامع هستند و یک دستگاه نظری، مفهومی، منسجم در اختیار ما قرار میدهند. چرا؟ ما چه نیازی به چنین ابزاری داریم؟ زیرا اولا یک امر اعتباری است فرآیندها در واقعیت بیرونی به تحقق نمیرسند. ما در واقعیت های بیرونی با تک اتفاقات مواجه هستیم و ممکن است روابط علی آنها را کشف بکنیم و یا نکنیم. تصاویر روابط علی را به ما نشان نمیدهند اتفاقات، وقایع و رخدادها را نشان میدهند روابط علی ممکن است دیده بشود یا نشود. اما فرآیند به جای اینکه تصویر برداری کند فیلمی از یک تحول یا حرکت و تداوم آن و نیل به نقاط بعدی را نشان میدهد. دوم اعتباری هستند شما نمی توانید آن را جایی نشان بدهید و بگویید این یک فرآیند است ما اعتبار می کنیم.
سوم استنتاجی هستند برداشت های ما از واقعیت هستند واقعیت هیج جایی نمیگوید من فرآیند هستم فرایند را نمیتوان در واقعیت به عینه نشان داد اتفاقات را میشود نشان داد. حتی روابط علی را هم نمیشود در بیرون نشان داد. روابط علی کشف و استنتاج ماست یا حمل ما بر واقعیت است ما چیزی را بر واقعیت می افزاییم. آقای ایون که با این قضیه مشکل دارد و یک تجربه گرای مطلق است میگوید آنچه که من در واقعیت میبینم اتفاقات هستند یک ترادف، همزمانی و تقارنی بین آنها هست یک ابر دیده میشود و بعد از آن باران می آید من چیزی بیش از نمیبینم اینکه بگویم ابر باعث بارندگی میشود این حمل من بر واقعیت است.
من دارم چیزی را از جانب خودم بر واقعیت تحمیل میکنم. فرآیند هم از همین جنس است فرآیند واقعیت بیرونی ندارد وقایع متقطع و جدای از هم در یک فواصل زمانی و مکانی مشخصی وجود دارد ترکیبات و آدم های درگیر در آن هم متفاوتند کشف اینکه این وقایع درنهایت فرآیندی را نشان میدهد اعتبار و استنتاجی است که ما میکنیم Objectها می کنند این درکی است که از فرآیند وجود دارد. درواقع یک جور دستکاری در واقعیت است، ساده سازی واقعیت است مثل همان کاری که ما با مفهوم سازی میکنیم مفهوم سازی کار ماست کار Subjectهاست.
واقعیت اسم ندارد روی پیشانی هیچ واقعیت بیرونی اسم گذاشته نشده است ما اسم میگذاریم و به آن اسم هم قانع نیستیم اسم ها را روی هم میریزیم و انها را به مفهوم تبدیل میکنیم تقی و حسن و حسین و احمد را روی هم میریزیم و مثلا اسمش را انسان میگذاریم. اسم ها را ما گذاشته ایم روی پیشانی هیچکدام از این افرادی که اسم بردم- و می شناسمشون دوستانم هستند- اسمی وجود ندارد یک موجودی است با این مشخصات، ویژگی ها و تجمیع کالبدی و روی آن اسم می گذاریم.
و به این هم اکتفا نمیکنیم اسمها را روی هم میریزیم و اسمش را میگذاریم جوان، پیر، دانشجو. این امر به ساده گزینی انسان برمیگردد انسان به شدت موجود ساده گزینی است چون از عهده تعامل با این واقعیت به شدت متکثر و متنوع بر نمی آید منتها تا اینها را دسته بندی نکنیم و ذیل یک مفهوم قرار ندهیم نمیتوانیم با انها ارتباط برقرار کنیم. اگر قرار بود ما فاقد ذهن مفهوم ساز و تامین گرا باشیم نمیتوانستیم یک فعل هم انجام دهیم چون برای اینکه بتوانید عمل کنید و واکنش نشان دهید باید آنها در قالبهای کلی ساز و کلیت بخش (مفاهیم) بریزید. اینها اعتبارهای ما هستند.
فرآیند هم یک تعبیر است که ما ساخته ایم برای اینکه واقعیت را ساده و آن را از پیچیدگی خارج کرده ایم. ماییم و این دنیای پر از وقایع و اتفاقات، ماییم ویک تاریخ بلند از اتفاقات فراوان و عرصه های عدیده. حالا میخواهیم راجع به این تاریخ سخن بگوییم من اگر بخواهم راجع به این تاریخ صحبت کنم در یک روز به اندازه یک روز از تاریخ میتوانم صحبت کنم تاثیرات و ارتباط وقایع ماقبل و مابعد ناگفته میماند. اگر ما این مفاهیم، کلیتها و کلی سازی ها را نداشته باشیم راجع به هیچ چیز نمیتوان سخن گفت.
صدها کتاب راجع به یک برهه خاص تاریخی نوشته شده و هنوز هم مطلب گفته نشده است. فرآیند یعنی فراتر از این تقطیع های تاریخی یعنی چیزی که مثلا از ماقبل مشروطه شروع میشود و تا مابعد عصر پهلوی را دربرمیگیرد. یک تاریخ بلند ساده سازی میشود که در عین حال ذهن ما به آن نیاز دارد علم به شدت متکی به ساده سازی های بعضا مفرط ماست. علم بدون مفاهیم و تعاریف شکل نمیگیرد.
شما وقتی پدیده یا مجموعه پدیده هایی را تعریف میکنید از سر و دمش میزنید تا تعریف را به دست بیاورید یک مفهوم به دست بیاورید. یک دربان در اسطوره های یونانی هست در ورودی دروازه شهر ایستاده و یک تخت جلویش هست و میگوید همه انسانهایی که بخواهند وارد شهر شوند همه باید یک قد و اندازه داشته باشند. هرکس که میخواست وارد این شهر شود را روی تخت میخواباند اگر بلندتر بود اره میکند و اگر کوتاه تر بود میکشد تا اندازه این تخت شود و بعد از این کار اجازه میدهد وارد شهر شود.
این یک اسطوره و تمثیل است اما خیلی گویاست. ما با تعریف همین کار را میکنیم تعاریف هم همین کار را با واقعیت میکنند. واقعیت به اندازه این تعریفها نیست بعضی از مصادیق یک تعریف بزرگتراز تعریف و بعضیها کوچکترند. ما با اره و کشیدن، با دستکاری و مداخله در واقعیت آنها را به یک اندازه درمی آوریم و وارد شهر تعریف خودمان میکنیم.
حالا این تخت، این تعریف چقدر اندازه اش درست است یا نه ، به هرصورت بلایی است که بر سر واقعیت آورده ایم. فرض میکنیم تعریف ما صائب است با تعاریف خطا فعلا کاری نداریم خود تعریف صائب دچار این مشکل هست که واقعیت را کوچک و بزرگ کرده است. این ساده سازی هایی است که ما با این توانایی های ذهنی مان درباره واقعیت میکنیم اگر این کار را نمیکردیم علم شکل نمیگرفت علم مبتنی بر همین ساده سازی هاست. مفهوم سازی یعنی ساده سازی.
فرآیندی که عرض کردم با برهه های بلند تاریخی چنین کاری میکند در چند گزاره یک برهه بلند تاریخی را معرفی میکند. فرآیند عرفی شدن یک اتفاقی است که طی ۳۰۰-۴۰۰ سال در غرب با آن گستردگیش در زندگی و حیات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی در سطح افراد، در سطح ساختارها، در سطح خود دین رخ داده؛ که در یک عنوان واحد فرآیند عرفی شدن از آن یاد می شود و برای توضیح بیشتر چند گزاره و مشخصه به آن اضافه می کنند و یک مجموعه نظریاتی در آن شکل گرفته است و ادبیات مجموعه در نهایت در قالب چند صفحه در یک کتاب مدون می شود. (این کتاب کجا و آن واقعیت به آن گستردگی کجا )
ما با مفهوم فرآیند تمام آن واقعیت را در ذیل یک عنوان می آوریم و بعد باهم امکان مبادله پیدا میکنند. اگر این امکان وجود نداشت چگونه میشد با فرض تسلط بر تمامی اتفاقات این ۳۰۰-۴۰۰ سال در همه سطوح و عرصه ها، آن مطالب را به دیگران منتقل کرد؟ برای هر ۲۴ساعت از عمر هریک از افرادی که در آن وقایع حضور داشته اند به ۲۴ ساعت وقت نیاز بود. علم که مبتنی بر ساده سازی است این کار را میکند در عین حال ما به شدت به این ساده سازی ها نیاز داریم تا بتوانیم واقعیتها را به فاهمه خودمان دربیاوریم و این فاهمه را با هم به اشتراک بگذاریم و مبادله کنیم.
این یک بیان است که یک تصویر جامع، یک دستگاه نظری و مفهومی منسجم به ما میدهد برای تحلیل واقعیتهای خرد و متکثری که اشاره کردم و برای فهم رخدادهای آتی و پیش بینی آنها. اگر شما بتوانید یک فرآیندی را کشف کنید میتوانید به میزان زیادی اتفاقات آینده را فهم و پیش بینی کنید. این اگرها از آن اگرهای خیلی بزرگند یعنی به این سادگی نیست. من جلسه پیش در باب تعمیم عرض کردم روحیه ما تعمیم گراست اما این تعمیم ها به راحتی در اختیار ما قرار نمیگیرد.
راجع به انقلابها تئوری های فراوانی بیان شده اما هیچ تئوری یا هیچ نظریه پردازی یا کسانی که بر تئوری مسلط هستند هیچ انقلابی را پیش بینی نکرده اند این هیچ، هیچ عینی و هیچ واقعی است. مثلا انقلاب ایران پیش بینی نمی شد. که خود انقلاب ایران رخ داد و گفتند که این یک پدیده جهان سومی است و مشخصات خودش را دارد تئوری خاص خود را ایجاد کرده است. خانم اسکاچپول و دیگران تئوری های خود را تجدید نظر کردند و یک تئوری خاص انقلاب ایران را ساختند و گفتند که این تئوری خاص کشورهای جهان سومی است.
آیا توانستند با این تئوری انقلابهای کشورهای عربی - انقلاب یا شبه انقلاب یا تحول یا بیداری یا هرچه که هستند- را پیش بینی کنند؟ اصلا پیش بینی نشد. آیا با تئوری انقلاب ایران، تئوری انقلابهای عربی یا با داشتن تئوری انقلاب کشور فرانسه و امریکا و کشورهای دیگر آیا قادر هستیم انقلابهای بعدی را پیش بینی کنیم؟ آیا میتوانیم بگوییم بعدا اولین انقلاب در کدام کشور در کدام منطقه اتفاق می افتد؟ ما تلاش میکنیم به اینها دست پیدا کنیم ولی واقعیت به شدت پیچیده است و پیش بینی اتفاقات دشوار است. مع الوصف قرار است این فرآیند و فهم ما از فرآیند به فهم ما از اتفاقات بعدی و پیش بینی آنها کمک کند اینکه تا چه میسر هست یا نه امر دیگری است.
ویژگی دیگر فرایندها این است که چیزی نظیر فلسفه تاریخ هستند. ما درتاریخ سه دسته معرفت درباره تاریخ داریم. یک دسته تاریخ نگاری است که همین وقایع متقطع را گزارش میکند مانند همین عکاسی که عرض کردم. از هر رخداد یک عکس میگیرد که هرچقدر این عکس خردتر و ناظر به یک واقعیت مشخص باشد بهتر است برای وقایع نگار کوچکترین اتفاقات مهمترند تا اتفاقات بزرگ. و سندیت در آن خیلی مهم است. یک علم دیگر علم تاریخ است که بین این اتفاقات رخ داده و بین این عکسهای گرفته شده رابطه برقرار می کند یعنی این اتفاق باعث بروز آن اتفاق شده باعث شکل گیری آن مجموعه اتفاقات شده است.
مثلا قتل ولیعهد اتریش باعث شکل گیری جنگ جهانی اول شد. و چون واقعیتها را ما میسازیم این قضیه که تا حد گفته های ما صائب هست یا نه بحث دیگری است. بحث بعدی درباره تاریخ فلسفه تاریخ است که در این زمینه گام های بلندی برداشته می شود مثلا کسی مثل آقای مارکس می آید میگوید بشریت ۵ یا ۴ یا ۳ مرحله را طی کرده است که من با مطالعه این سه مرحله می توانم حدس بزنم که دو مرحله دیگر را در آینده طی می کند. که تمام بشریت و تمام طول عمرش به روی این ۵ مرحله خلاصه می شود. یا به طور مثال ابن خلدون می گوید تحولات تاریخی این است که قبایل به شهرها حمله میکنند و جای آنها می نشینند، شهرنشین می شوند و حالا دچار رفاه زدگی و تجمل گرایی می شوند و دوباره تضعیف می شوند و قبایل بعدی به اینها حمله می کنند و جای آنها را می گیرند.
و این اتفاق به صورت دوره ای تکرار می افتد. و بعد ابن خلدون می گوید که بشریت با همه تنوع و گستردگی اش سه مرحله را طی کرده است. ۱- مرحله ربانی ۲- مرحله متافیزیکی ۳- مرحله اثباتی (علم پوزیتویستی) یعنی معرفت این سه مرحله را طی کرده است و اینها اندیشه های فیلسوفی تاریخ هستند و برای یک فرایند بسیار گسترده ، یک قاعده یا الگوی تحول پیدا میکنند و بر اساس این الگو می گویند آینده به این شکل تکرار می شود.
مارکس می گفت این تحولات یک موتور محرکه دارد مثل مناسبات اقتصادی که وجود دو طبقه متخاصم است که اینها باعث تحول می شوند که سه مرحله آن پیموده شده و دو مرحله آن باقی مانده است که بعدا را هم پیش بینی می کنند که البته بعدا اعلام میکند که بعضی سرزمینهای شرقی از این مراحل ۵گانه نرفتند و اینها چون دچار استدلال آسیایی بودند لزوما مراحل ۵گانه را طی نکرده اند البته انصاف خوبی است که به آن نظریه فیلسوفی یک تخصیص زده به آن نظریه فیلسوفی که همه بشریت و همه انسانها را دربرمیگرفته و گفته که این اتفاق فقط در جوامع اروپایی افتاده و در سرزمنهای دیگر از یک فرمول ومسیر دیگری تبعیت میکند. این نظریه فیلسوفی تاریخ است که یک جور جبریت از دل این نظریه فیلسوفی تاریخی خارج می شود.
به همین دلیل آقای مارکس یک جدلی با آقای بولخانف دارد که آقای بولخانف میگوید شخصیت ها تاریخ را می سازند و مارکس می گوید تاریخ شخصیت ها را می سازد و اقتضائات تاریخی است که ناپلئون را پدید میآورد بسترها و زمینه ها و نیازها وضرورتهای تاریخی است ک چهره هایی مثل ناپلئون یا هیتلر میسازدو بولخانف میگوید این شخصیتها هستند که تاریخ را رقم میزنند این همان دعوای جبریت است که عرض کردم.
از دل نظریه مارکس این بیرون کشیده می شود که فاعلان، کنش گران نقشی در ساختن آینده و ایجاد تحولات ندارند و گویی تاریخ یک مسیر مقدری دارد که از آن مسیر راهش را طی خواهد کرد و هر کس بخواهد جلوی چرخ تاریخ را بگیرد زیر آن چرخ له خواهد شد تاریخ توقف ناپذیر است مسیرش را عوض نمیکند و با صلابت راهش را ادامه میدهد مثل یک ریل راه آهن که مبدا و مقصد و مسیرش معلوم است.
شما هرکاری هرتلاشی هم که بکنی هیج جیز را عوض نمیکنید یک جور تقدیر گرایی از دل فلسفه تاریخ در می آید و آقای مارکس می گوید که هنر شما این است که مسیر حرکت تاریخ را کشف بکنید که در راستای آن حرکت کنید. فعال گرایی تاریخی فقط به این ختم میشود که مسیر تاریخ را کشف کنید و در مسیر قرار بگیرید و سوار آن کاروان شوید در مقابل آن نایستید مسیرهای دیگر را طی نکنید چون آنها تاریخ تعیین کننده ای برای بشر نیستند.
و از دل نظریه فیلسوفی تاریخ، جبریت یا حتمیت یا Determinism در می اید که این دترمینسم که این نظریه در بحث فرایند هم وجود دارد که البته فرق آن با نظریه فیلسوفی تاریخ در این است که در انجا عامدا فاعل حذف می شود ولی در اینجا سهوا حذف شده است. اینجا چون میخواهد توجه شما را به فعل معطوف کند تاکید را از فاعل برمیدارد. اما حاصل آن اینست که گویی فرایندها وضعیت های محتومی هستند و ما هر چقدر در این وسط تلاش کنیم فقط به این سو و آن سو رفته ایم. و جریان کلی انگار سمت و سوی آن تغییر ناپذیر است.
حتی اگر وقوف پیدا نکنیم. اولا اینکه به این فرایندها وقوف پیدا نمیکنیم و جهل مرکب یعنی اینکه نفهمیم این فرایند وجود دارد و جهل غیر مرکب یعنی اینکه بفهمیم فرایند هست اما نتوانیم آن را تغییر بدهیم. تا برهه های طولانی که انسان ها در جعل مرکب به سر می بردند و فرایندها را کشف نکرده بودند صحبت از فرایند و مسیر جبری و حتمی تاریخ نبود و بعد ما آن را کشف کردیم وبعد از کشف امکان دستکاری آن وجود نداشت تا اینکه طی شرایطی این امکان حاصل شد.
و یکی از مشکلات نظریات مبتنی بر فرایند این بود که عامدا این اتفاق نمی افتاد سهوا ، چون ما توجه را از فاعل برداشتیم و تکیه بر فعل کردیم و ناخواسته این مسئله پیش می آید که گویی فرایند جبریتی است که بر ما حاکم است. حالا فرایندهای عدیده ای را شناسایی کرده اند که اعتباری هستند و نه واقعی و شما می تونید زیرهمه این ادعاهای دیگران، فرایند شهری شدن، غربی شدن، عرفی شدن، جهانی شدن، مدرن شدن زیر همه اینها بزنید چون اعتباری هستند و مبین فرایند نیست. یک چیزهایی را من در تجربه غربی دیده ام و از آنها گرفته ام که به انتخاب خودم بوده است.
اما یک عده ی کثیری هستند که ادعا می کنند اینها فرایند هستند و شما در موقع انتخاب آنها وادار به انتخاب هستید. همین که به شما عرضه میشود و در دسترس شما قرار میگیرد وشما مجبوربه انتخاب میشوید نوعی جبریت است. و در اینجا فرایندها بر ما غالب هستند چه آنها را کشف کنیم و چه کشف نکنیم. و در واقع این نگرانی در بحثهای فرایند وجود دارد. فرایند از هر جنس و نوعی، هر نوع شدنی یک جور جبریت تلویحی را با خودش به همراه دارد.
ادعا شده است که یک مجموعه فرایندهایی- زمانی که به عقب نگاه میکنیم- وجود دارد مانند تئوری های انقلاب، تئوری انقلاب ایران را وقتی که به وقوع پیوست ارائه کردند تئوری انقلاب فرانسه بعد از اینکه انقلاب فرانسه به وقوع پیوست ارائه شد انقلاب نیکاراگوئه، انقلاب امریکا و انقلابهای مختلف در سطح دنیا به همین صورت بوده اند. انقلاب یک پدیده مدرن و جدید است و متعلق به قدیم نیست شما نمیتوانید اصطلاح انقلاب را برای تحولات هزاره های پیش از این به کار ببرید یک ویژگی هایی دارد که مربوط به دوران معاصر محسوب میشود. تعداد انقلابهای کبیر معدود نیست شاید به تعداد انگشتان دو دست.
در اصل تئوری ها با نگاه به قبل شکل می گیرد و در همه علوم نیز به همین منوال است وقتی آزمایش میکنید و استقرا های متعدد را که با هم جمع می کنید به یک نظریه قانون می رسید. فرایندهای که در باب زندگی انسان ها در این دنیا ادعا شده است با نظر به اتفاقات گذشته ارائه شده است. فرایندهای عدیده ای به گذشته هایی که ما سپری کرده ایم و در موقعیتی که در ان هستیم منتسب شده است بعضی از اینها برجستگی هایی دارند که من میخواهم درباره این فرایندهای برجسته تر سخن بگویم.
من گفتم فرایند یک برداشت است یک استنتاج است یک حقیقت اعتباری است در عین حال اینگونه نیست که دلبخواهی باشد شخصی و سلیقه ای باشد بلکه یک امر دارای پشتوانه بین الاذهانی است امر عینی نیست به فرایند در واقعیت بیرونی نمیتوان اشاره کرد اما ذهنی هم نیست بین الاذهانی است. پدیده های ذهنی شخصی هستند نازل هستند یعنی میتواند باشد و محو شود پدیده های ذهنی اعتبار ندارند. اگر یک پدیده ذهنی به پدیده بین الاذهانی تبدیل شود اعتبار آن افزایش پیدا میکند البته عینی نیست و همچنان ذهنی است اما اعتبار یک پدیده بین الاذهانی به مراتب بیشتر است.
حالا اگر یک پدیده بین الاذهانی بین عالمان باشد اعتبار آن به مراتب افزایش پیدا میکند. یک درک مشترکی انسانهای عامی پیدا میکنند راجع به یک واقعیت مثلا طلسم یا جادو، بین الاذهانی و مشترک است اما اعتباری ندارد اعتبارش بین همان هاست البته اعتبار تاثیرگذار اجتماعی دارد یعنی مثلا عدد ۱۳ را واقعا روی درهایشان نمی نوشتند، یک روزهای خاصی یک افعالی را انجام نمیدادند سیزده به در با این شکوهی که برگزار میشود یک امر بین الاذهانی است سیزده و سیزده فروردین با آن مشخصات و ویژگی هایی که بیان شده واقعی نیست.
من نمیخواهم منکر مطلق آن بشوم حتما چیزهایی در عوالم وجود دارد اما یک امر بین الاذهانی است بین اذهان انسانهای عامی، توده. یک امر بین الاذهانی هم بین عالمان وجود دارد که اعتبار آن به مراتب بالاتر است. دهن شخصی داریم امور بین الاذهانی داریم بعد امور بین الاذهانی بین عوام و بین اندیشمندان. میبینید پله ها بالاتر می آید و بعد یک امر عینی داریم. اینها مراتب مختلفی دارند فرایند یک امر بین الاذهانی بین عالمان است.
به اعتقاد بنده اعتبار آن کمتر از یک امر عینی نیست و بلکه بیشتر هم هست. اگر نگوییم بیشتر اما به نحوی متفاوت است. وجود پدیده های عینی مستقل از ما پذیرفته است وجود پدیده ها مستقل از ماست وجود پدیده های عینی منوط به ما نیست البته اذعان به آنها منوط به ماست خیلی از پدیده ها هستند مثل درختان یک بیابان که تا حالا کسی آنها را ندیده است، ولی وجود دارند، برای ما وجود ندارند اما در اصل وجود دارند وجود پدیده های عینی مستقل از ماست. اما وجود پدیده های اعتباری به ما متکی است، یعنی فرایند، وجودش و اعتبار داشتنش منوط به ما است.
لذا شاید بتوان گفت که پدیده ای که وجود مستقلی از ما ندارد و در عین حال اعتبار می شود و عالمان برای آن صحه می گذارند این امر در یک سطوحی اهمیت بیشتری دارد نسبت به پدیده عینی که کشف بشود یا نشود یا اذعان به وجودش بشود یا نشود. خواستم بدانید اهمیت پدیده های اعتباری - آنهایی که از اعتبار حقیقی برخوردارند انهایی که نزد فرهیختگان، عالمان و دانشمندان برخوردارند – کم نیست. من ابتدا آن را در یک سطحی نازلی قرار دادم و گفتم یک امر اعتباری ذهنی است اما مجدد آن را در یک جای معتبر نشاندم . یک امر اعتباری بین الاذهانی بیم عالمان است یعنی نمیشود با آن سهل و ساده برخورد کرد. یک واقعیت قابل اعتناست نه واقعیت به مثابه عینیت.
بر این اساس شاید بتوان گفت این ادعایی که اندیشمندان کرده اند که یک فرایندهای قابل اعتنایی بر زندگی ما حاکم و جاری است. برخی از این فرایندها را ما کشف کردیم و به آنها اذعان پیدا کردیم و درباره آنها تامل کردیم و حتی تلاش کرده ایم که روی آنها تاثیر بگذاریم، یعنی اینکه شتاب آنها را کم یا زیاد کنیم یا جهت آنها را عوض کنیم.
مثل فرایند تخریب محیط زیست- قائل هستید که تخریب محیط زیست یک فرایند است- وقتی که به گذشته نگاه می کنیم ، همه اینها اتفاقات موردی است تصاویر متقطع است، بعد می بینیم که اینها را در یک نگاه فرایندی میتوان به هم پیوند زد و به این نتیجه رسید که محیط زیست ما تخریب شده است هم زمین و هوا آلوده شده است هم بخشی از حیوانات از هستی خارج شده اند بخشی در حال انقراضند هم گیاهان فرسوده و کمتر شده اند. میشود یک فرایند را تشخیص داد و بر آن صحه گذاشت.
ما آن را با توجه به نگاه های گذشته کشف کردیم و در باب آن تامل کردیم و ویژگی های آن را کشف کردیم و به این نتیجه رسیدیم که در حال افول و تخریب است جهتش را هم کشف کردیم. و در عین حال می توانیم در آن هم دستکاری کنیم یک فرایندی است که حالا داریم تلاش میکنیم مقداری آن را کنترل کنیم و از میزان تخریب یا شتاب تخریب بکاهیم. پدیده ای دیگری نیز از این صنف هستند مثل رشد جمعیت که فرایندهایی داشته و ما در دوره ای که سطح تکنولوژی بهداشت، سلامت افزایش پیدا کرد ما با انفجار جمعیت مواجه شدیم و بعد سیاست های کاهش موالید پیش آمد و کنترل صورت گرفت.
و در بعضی جاها حس کردند که این کنترل آفت زاست و جمعیت کهنسال ایجاد میکند، مثل کشورهای اروپای شمالی و جمعیت به سمت ساخوردگی میرود مجددا دستکاری کردند افزایش نرخ موالید ایجاد کردند مثل سیاستهای اخیر ما. یعنی اینها فرایند هستند فرایندهایی که میشود در آن مداخله و دستکاری کرد شتابش را کم کرد جهتش را عوض کرد
و یک سری فرایندها هستند که آنها را کشف کرده ایم و با آنها همراهی نشان داده ایم در مقابل آها ایستادگی و مقاومت نکرده ایم مثل فرایند افزایش امید به زندگی - امید به زندگی یعنی متوسط عمر انسانها - که همواره در حال افزایش بوده و وقتی اطلاعات نرخها را کنار هم بگذاریم میبینیم یک نمودار رو به افزایش را نشان میدهد یعنی امید به زندگی یک فرایند رو به افزایش است. البته تا یک جایی میرود و بعد متوقف میشود منحنی آن در سطح افق حرکت میکند شاید در یک جاهایی هم مجددا افول کند و یا افزایش سطح رفاه که یک فرایندی است که در کل جهان افزایش یافته و این به معنای از بین رفتن فاصله طبقاتی و تبعیض نیست چرا که آن احتمالا روند نزولی داشته، ولی سطح رفاه در همه جوامع به طور کلی روبه افزایش بوده است حتی در جوامعی که به شدت فقر وجود دارد فقیران آن جامعه وضعی به مراتب بهتر از فقیران همان جامعه در صد سال پیش دارند. این هم از آن فرایندهایی است که میشود به عنوان فرایند کشف کرد وتشخیص داد و با آن همراهی کرد.
اما دسته ای دیگر از فرایندها هستند که هنوز کشف نشده اند یعنی هستند ولی ما هنوز پی به وجودشان نبرده ایم یعنی ما در درون آن جریان پیدا میکنیم و دیگرانی باید در آینده بیایند و با نگاه به ما، عصر ما و عصر ماقبل کشف کنند که ما در یک چنین سیری قرار داشته ایم جریانات قوی که ما را با خودش میبرد. و در نهایت دسته ای دیگر از فرایندها هستند که کشف شده اند و ما در برابر آنها دو نوع واکنش نشان می دهیم. بعضی با آنها مقابله می کنند و بعضی دیگر با آنها همراه می شوند.
یک نمونه از این فرایندها عرفی شدن است اگر عرفی شدن را بپذیریم. که البته عرفی شدن به معنایی که در پایان جلسه پیش گفته شد. جایگزین شدن مدرنیته به جای دین. بدین معنا که دین به تدریج با همان سیری که عرض کردم جای دین را بگیرد و دین را به حاشیه براند که این فرایند از سوی دسته ای مورد اقبال واقع می شود و بعضی ها با آن مقابله می کنند. و این فرایندی است که کشف شده و واکنش های متفاوتی نسبت به آن رخ می دهد. از این مقدمات بحث فرایند بگذریم حال با توجه به آنچه که گذشت اگر بخواهیم از مجموع فرایندهایی که کشف شده و واکنش های مختلفی در قبال آن ارائه شده به ۳ فرایند مهم اشاره کنم، از ۳ فرایند یاد می کنم. فرایند مدرن شدن Modernization- فرایند عرفی شدن Secularization- فرایند جهانی شدن globalization
این سه فرایند به اعتقاد بنده مهم ترین فرایندهایی است که اگر کلیت آنها را بپذیریم و بعنوان یک اعتبار حقیقی از آن یاد بکنیم بر روی زندگی ما تاثیر می گذارند. یکی از ویژگی های فرایند این است که مستعد آن است که به یک جریان جبری و تحمیلی تبدیل بشود، یعنی به دترمنیسم نزدیک بشود و تحت تاثیر همان مسئله می توان گفت که یکی دیگر از ویژگی های فرایندها این است که علی الظاهر در مقام ارائه یک نظریه درباره یک واقعیت ارائه شدند، با نگاه به گذشته ارائه شده اند.
اما به شدت مستعد تبدیل شدن به یک راهبرد هستند. وقتی که به شما بگویند در یک چنین فرایندی هستید و این فرایند از اینجا شروع شده و این ویژگی ها را دارد و به این سمت میرود بخش قابل توجهی از انسانها این وضعیت را می پذیرند - واقع پذیری و واقع نگری - میگویند حالا که هستیم همراهی نشان بدهیم چرا مقاوت کنیم؟ چرا انرژی مان را به بطالت صرف کنیم. این جریان آنقدر قوی است که تمام انسانها و جهان را دارد به این سمت میبرد که آن را بپذیرند.
و تبدیل به نوعی راهبرد می شود به همین دلیل برای کسانی که طراحی می کنند برای سمت و سو دادن به آینده زندگی انسانها یک محل مصرف پیدا می کند - یعنی با ارائه یک نظریه شما را وادار به همراهی می کنند. وقتی بگویند سمت وسوی زندگی انسانها به سمت مدرن شدن است بخش قابل توجهی از انسانها به عنوان یک امر محتوم قلمداد میکنند و تلاش میکنند با آن همراهی نشان دهند و سیاست آن کسی که آن نظریه را ارائه و پخش و تبلیغ و پراکنده کرده تحقق می پذیرد. خصوصا اگر نتیجه و غایت آن فرایند به نفع او باشد.
اگر مدرن شدن قرار است مارا شبیه غربی ها کند خود ارائه این نظریات این کار را میکند. نظریه هستند در کتابهای درسی راجع به آن گفتگو میکنیم در محافل آکادمیک از آن بحث میکنیم اما گویی داریم یک سیاستی را پیاده می کنیم یا یک برنامه ای را اجرا می کنیم، گویی با نظریه ها، با پشتوانه علم، با پشتوانه تئوری ها و نظریه ها در سرنوشت آتی آدمها مداخله می کنیم.
راهبردها مربوط به حوزه مداخله هستند، مربوط به حوزه عمل هستند. یعنی شما ابتدائا یک تصوری از واقعیت دارید و اهدافی را بر اساس وضعیت مطلوب در سرتان دارید، حال ممکن است ابراز کرده باشید یا نکرده باشید، یعنی عالَم بایدها، عالَم ایدئولوژی. آن عالَم قبلی که عالَم تصویر وتصورات و واقعیت و وضعیت واقعیت وضع موجود عالم است مربوط به حوزه است ها و حوزه علم است و معرفتها. حوزه دوم مربوط به ایدئولوژی هاست یعنی یک اهدافی دارید واقعیتی را دیدید و توصیف کردید اهدافی هم در ذهن دارید.
میدانید که هر انسانی هدف و غایتی دارد و هدف را نمی توان از انسان جدا کرد ایدئولوژی را نمیشود از انسان سلب کرد. هر انسانی با هر میزان از درک و فاهمه هدفی دارد هدف کوچک، بزرگ، متعالی، ارزشمند. همه انسانها درکی از واقعیت دارند یک اهدافی در ذهنشان هست یک راهبردها و سیاستهایی را اتخاذ میکنند برای رسیدن به آن وضعیت مطلوب یعنی حرکت از وضع موجود برای رسیدن به وضع مطلوب. راهبردها از سنخ سوم هستند یعنی مربوط به حوزه مداخلات هستند حوززه تلاش و اراده و عمل هستند یعنی مربوط به حوزه استراتژی ها. فرایندها به علت محو فاعل و حتمیت بخشیدن به شدت مستعد نزدیک شدن به راهبردها هستند. نظریه اند اما گویی یک نظریه که محل مصرفش در حوزه های راهبردی است.
عرفی شدن یک نسبتی با مدرنیته دارد، مدرنیته مهم ترین عامل عرفی شدن در سطح فردی، دینی و اجتماعی است. جهانی شدن یعنی شرایط و دوره ای که قابلیت جهان گستر شدن گفتمان های غالب را دارد. یک زمانی هر گفتمان میتوانست در یک جامعه خاصی بسط پیدا کند. جهانی شدن با همه مشخصاتی که کمابیش میدانید قابلیت جهان گستر شدن گفتمانهای غالب را دارد. یعنی یک گفتمان میتواند به یکباره در یک شبکه گسترده از انسانها در سطح جهان غلبه پیدا کند.
قبلا سوسیالیست یک جامعه را در بر می گرفت بعنوان یک گفتمان یا ایدئولوژی، ملی گرایی یک منطقه را دربرمیگرفت مثلا پان ترکیسم و پان عربیسم و بعد به شکل اشاعه ای منتشر میشد. جهانی شدن این امکان را فراهم میکند که اگر یک گفتمان بضاعتهایی یا امکاناتی دارد قابلیتی دارد میتواند هژمنوتیک بشود در یک گستره ی جهانی هژمونیک میشود. عرفی شدن یک نسبتی با مدرنیته داشت میبینید که الان هم یک نسبتی با جهانی شدن پبدا مبکند. یعنی اگر از مدرنیته به عنوان گفتمان غالب یاد کنیم و به عرفی شدن کمک کند به مدد جهانی شدن، عرفی شدن میتواند یک پدیده جهان گستر شود. لذا این سه فرایندی که از آنها به عنوان مهمترین فرایندها یاد کردم کاملا به هم مرتبط هستند گویا یکی هستند یعنی هرسه در مسیر بسط گفتمان مدرنیته در سطح جهانی تلاش میکنند.
اما در این سه فرایند گفتمان غالب مدرنیته است. و دین در اینجا در مقام و موضع یک جریان راهبردی وارد میشود. دین قابلیتهای ورود به عرصه های فلسفی، منازعات فلسفی، ایدئولوژیک، راهبردی و نیروهای اجتماعی را دارد. اما در بحث فرایندها در منازعه با عرفی شدن در مقام یک راهبرد و جریان راهبردی وارد میشود. چرا؟ چون آمده و ساخته شده تا زیست و سلوک انسانها را تغییر بدهد. مدرنیته و جریانات رقیب هم همین وضع و موضع را دارند تمام این فرایند ها به این خاطر آمده اند که زندگی انسان را دگرگون کنند و به او بگویند اینگونه زندگی کن اینگونه تعامل داشته باش پس لاجرم با یکدیگربه تعارض و تخاصم و رویارویی کشیده میشوند.
آن تعبیر سعدی را داریم که هشت درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. اینها از سنخ دو پادشاه هستند وبه واقع جمع ناشندی هستند تلاشهای زیادی از سوی روشنفکران دینی در جامعه ما و روشنفکران در کشورهای عربی بعضا پیشرفته تر از ما مثلا در شمال آفریقا که یکی دو دهه از ما جلوتر هستند آنها تلاشهای فراوانی برای به هم آوری دین و مدرنیته کردند اما اینها دوتا پادشاهی هستند که در اقلیم، اگر جهان باشد، قابل جمع نیستند لذا به تقابل و رویارویی و کشاکش کشیده میشوند.
عرضه مواجهه این راهبردها یکی از عرصه هایی است که عرض میکنم و قبلا هم اشاره کردم فلسفه ها، ایدئولوژی ها، راهبردها، نیروهای اجتماعی. الان اگر به تصویری که در جامعه خودمان داریم در عرصه ها و فضاهای مختلف این منازعه به شکل پنهان، ضمنی و تلویحی دیده میشود در عرصه فلسفه ها ایدئولوژی ها، راهبردها. این منازعه ای که الان در خاورمیانه هست منازعه راهبردی بین یک دین و یک جریانی است که عقبه اش به مدرنیته برمیگردد.
صورت ظاهرش درگیری دو فرقه دینی است اما پشت ماجرا مدرنیته نشسته که یک جریان رابرای تضعیف جریان دیگر تقویت می کند. عرصه منازعه دین و مدرنیته عرصه ای که نمیتوان آن را نادیده گرفت در همه سطوح و جلوه ها حضور دارد در ایران ما به مراتب شدیدتر و تنگاتنگ و بارزتر وجود دارد که هرزچندگاه سر باز میکند و میشود جلوه های متنوعی از این ماجرا را دید که این بحثی است که در جلسات آتی تعقیب خواهیم کرد.
نظر شما