خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: شب و روز دهم ماه محرم، به عنوان شب و روز «عاشورا» به نام حضرت قافله سالار عشق، امام اباالاحرار، مولا حسین (ع) نامگذاری شده است تا همه چیز در این شب و روز متوجه خود حضرت اباعبدالله(ع) باشد و تمام روضهها به مظلومیت ایشان ختم شود.
در این بین شاعران آئینی ما هم، روضه های منظومی را سروده اند که مرور آنها خالی از لطف نیست.
یکی از برجسته ترین شاعران آئینی عاشورایی، عمان سامانی است که «گنجینه اسرار» او، سرشار از روضه های ناب منظوم است:
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصهی میدان عشق
دارم از حق بر تو ای فرّخ امام
هم سلام و هم تحیت، هم پیام
گوید ایجان، حضرت جان آفرین
مر تو را بر جسم و بر جان آفرین
محکمیها از تو میثاق مراست
روسپیدی از تو عشاق مراست
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من تو رایم خون بها
هر چه بودت داده ای اندر رهم
در رهت من هرچه دارم می دهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما، از یار ما
گر چه تو محرم به صاحب خانه ای
لیک تا اندازه ای بیگانه ای
آن که از پیشش سلام آورده ای
وانکه از نزدش پیام آورده ای
بی حجاب اینک هم آغوش من است
بی تو رازش جمله در گوش من است
گر تو هم بیرون رَوی، نیکوتر است
زانکه غیرت، آتش این شهپر است
جبرئیلا، رفتنت زین جا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او حایل مشو
او در ادامه و در ابیات دیگری، حلقه عشاق مست در شب عاشورا و در صحرای کربلا با محوریت امام حسین (ع) به عنوان «پیر میخواران» را، اینچنین به نظم میکشد:
هر که بیرونی بُد از مجلس گریخت
رشته الفت ز همراهان گسیخت
دور شد از شکّـرستانش مگس
وز گلستان مرادش، خار و خس
خلوت از اغیار شد پرداخته
وز رقیبان، خانه خالی ساخته
پیر میخواران، به صدر اندر نشست
احتیاط خانه کرد و در ببست
محرمانِ راز خود را خواند پیش
جمله را بنشاند، پیرامون خویش
با لب خود گوششان انباز کرد
در ز صندوق حقیقت، باز کرد
جمله را کرد از شراب عشق، مست
یادشان آورد آن عهد الست
گفت شاباش این دل آزادتان
باده خوردستید، بادا یادتان
یادتان باد ای به دلتان شور مِی
آن اشارتهای ساقی پی ز پی
کاین خمار آن باده را بُد در قفا
هان و هان آن وعده را باید وفا
گوشه ی چشمی نماید گاه گاه
سوی مستان میکند، خوش خوش نگاه
و این هم شعری کوتاه و پُرمعنا از مُقبل کاشانی که شهادت امام حسین(ع) را به افتادن عرش بر زمین تشبیه میکند:
روایت است که چون تنگ شد بر او میدان
فتاده از حرکت، ذوالجناح وز جولان
هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
نه ذوالجناح دگر تابِ استقامت داشت
نه سیدالشهداء بر جدال طاقت داشت
کشید پــا ز رکـاب آن خلاصه ی ایجاد
به رنگ پرتو خورشید، بر زمین افتاد
بلندمرتبه شاهی ز صدر ِ زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
و این نیز نگاهی شاعرانه به شب عاشورا از حبیب الله چایچیان:
امشب شهادت نامه عشّاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت، دریا میشود
امشب کنار یکدگر، بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان، چون قلب زهرا میشود
امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای «الأمان» ، زین دشت برپا میشود
امشب کنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش، آغوش صحرا میشود
امشب که جمع کودکان، در خواب ناز آسودهاند
فردا به زیر خارها، گمگشته پیدا میشود
امشب رقیه حلقه ی زرّین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار، از گوش او وا میشود
امشب بـه خـیـل تشنگان، عباس باشد پاسبان
فردا کنــار علقمــه، بــی دسـت سقـا میشود
امشب که قاسم، زینت گلـــزار آل مصطــفـاست
فردا ز مرکب سرنگون، ایــن سـرو رعنا میشود
امشب گـــرفته در میــــان اصحـــاب، ثـــارالله را
فـــردا عــزیــز فاطمـه، بی یــار و تنــها میشود
امشب به دست شاه دین، باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان، این حلقه یغما میشود
امــشــب سَـر سِــرّ خــدا بــر دامـــن زینـب بود
فــردا انیس خولی و دیــر نصــــارا مــیشود
ترسم زمین و آسمان، زیر و زبر گردد «حسان»
فردا اسـارت نامهی زینب چو اجرا میشود
اکنون شعری از فاضلنظری را از نظر میگذرانیم؛ شعری که عصر غمبار عاشورا را در جان واژگان آورده است و با طلوع سری به روی نیزه به پایان میرسد:
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویش
ز دوردست، سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا میآورَد بــــــویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیدهام ز خود که او کیست
که این غریب، نهاده ست سر به زانویش
کسی در آن طرف دشتها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کـوه ز ماتم، سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سـری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
رضا رسول زاده نیز آخر حکایت عاشورا را در جدایی می بیند و از زبان حضرت زینب (س) میآورد:
دیگر رسیده قصه به آخر ... جدا شدن
سخت است خواهری ز برادر جدا شدن
با دلهره کنون که بغل می کنی مرا
یعنی فراق، با دل مضطر جدا شدن
پنجاه سال صبح و شبم با تو سر شده
آهسته رو، زمانِ ز خواهر جدا شدن
تو از مدینه یاد ز یحیی کنی چرا؟
یعنی رسیده است دم سر جدا شدن؟
بگذار تا گلوی تو را بوسه ای زنم
حیف است حنجر تو به خنجر جدا شدن
تو می روی و غصه ی من می شود شروع
از دختران فاطمه معجر جدا شدن
پیش نگاه غمزده ی کودکان تو
یکسر سر شهید ز پیکر جدا شدن
از ما زنان بپرس زمانی که تنگ شد
دردآور است النگو و زیور جدا شدن
سعید توفیقی نیز شب و روز عاشورا را در بخشی از شعر خود، اینچنین سروده است:
در خیمه ها صدای خدایا بلند شد
زینب برای پرسش آیا؛ بلند شد
فریاد واحسین، ز اعماق سینه اش
تا گشت با خبر ز قضایا بلند شد
پرسید غرق ناله که آقا چه می شود؟
تکلیف زینبت شب فردا چه می شود؟
امشب فضای خیمه پُر از عطر سیب توست
زینب اسیر گریه، ز حال عجیب توست
حرفی بزن عزیز دل من که خواهرت
مضطرترینِ ناله «اَمّن یُجیب» توست
اشکت به من اجازه آوازه می دهد
دل شوره ام خبر ز غمی تازه می دهد
یک لحظه کن نظر به من زار و مضطرت
آری منم که زل زده ام در برابرت
از بس که محو ذات خداوند اقدسی
اصلا محل نمی دهی امشب به خواهرت
از جان من عروج مکن روح پیکرم
حرفی مزن ز رفتن خود، ای برادرم
و این هم شعری از علیرضا قزوه که سر امام حسین(ع) بر بالای نیزه را، شارح قرآن میداند:
خون می رود هنوز ز چشم تر شما
خیمه زده است ماه به گرد سر شما
آن زخمهای شعله فشان هفت اخترند
یا زخمهای جسم علی اکبر شما؟
آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنان خون علی اصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گُم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه نشان داشت کربلا
گُل کرد نور واقعه در خنجر شما
با زخم خویش بوسه به محراب می زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
گاهی به غمزه یاد ز اصحاب می کنی
بر نیزه، شرح سوره احزاب می کنی
احسان محسنی فر هم در این مناسبت جانسوز شعری دارد که بیت آخرش چنین است:
همسفر، سالار زینب، قدری آهسته برو
نیمه جان گشتم تو هم این نیمه ی جان می بری
حسین ایزدی، شاعر دیگری است که با یادی از ذوالجناح می سراید:
نسیم تلخ پر از انکسار می آید
و ذوالجناح دگر بی سوار می آید
به باد رفته گمانم تمام هستی او
به سمت خیمه چه بی اختیار می آید
تمام فاجعه را با دو چشم خود دیده
که ناله می زند و بی قرار می آید
فقط نه کرب و بلا و مدینه و مشعر
صدای ناله ای از مُستجار می آید
زنی که اول صبحی شبیه حیدر بود
غروب با قد خم هم کنار می آید
میان خیمه آتش گرفته، غیر از غم
سراغ اهل حرم، اضطرار می آید
غروب با خودش انگار غربت آورده
ز سمت خیمه صدای «فرار» می آید
یکی دوید، گمان می کنم سر آورده
چقدر با عجله، از شکار می آید؟
تمام لشکر ابلیس غرق شادی بود
از این به بعد چه بر روزگار می آید؟
میلاد یعقوبی هم از زبان حضرت زینب (س) خطاب به امام حسین (ع) میگوید:
باور نمیکنم سر نیزه سرت بُوَد
این تکه پاره ها به زمین پیکرت بُود
باید کفن به وسعت صحرا کنم تو را
هر جا نظاره می کنم بدن اطهرت بُود
باور نمی کنم که تو باشی برادرم
تنها میان دشمن دون، خواهرت بُود
حالا که روی نیزه شدی پس نگاه کن
باران خنجر است که بر حنجرت بود
باور نمی کنم که به انگشت ساربان
ای جان من فدای تو، انگشترت بُود
حتی ز خواهرت تو مکن این سوال را
پس خواهرم چه شد که چنین معجرت بُود
باور نمی کنم که دو دست کنار آب
دستان ساقی حرم لشکرت بُود
باور نمی کنم که به دستان خونی ات
شش ماهه ی بریده گلو، اصغرت بُود
ای از قفا بریده سرت را عدوی تو
سمت کدام خیمه نگاه ترت بُود
باور نمی کنم که تو تسبیح وا شده
این پیکر تنیده به خون اکبرت بُود
قدری اذان بگو که نگویند خارجی ست
زیرا کنار رأس تو پیغمبرت بُود
در این طرف نظاره مکن ای برادرم
آتش گرفته موی سر دخترت بُود
باور نمی کنم که به گودال قتلگاه
این خانمِ خمیده ترین، مادرت بُود
و اما عمق فاجعه، توسط مطهره عباسیان به تصویر کشیده شده است؛ آنجا که مادر پهلو شکسته به استقبال پسر سر بریده می آید:
هوا گرفت، زمین و زمان مکدّر شد
و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد
و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش
در آسمان خداوند شد، مقدّر... شد
نماز خواند وَ شنهای بایر آن دشت
به بوی «حیّ علی...» تا ابد معطّر شد
نماز خواند وَ با آن نماز خونینش
پیام واقعه ی سرخِ طفّ، رساتر شد
چه «ارباً ارباً» تلخی ... که پاره پاره تنش
در آن زمان که نَه! تا قرنها مکرّر شد
تمام شد ... نَه ... این تازه اول کار است
زنی رسید وَ چشمان کربلا تر شد
زنی که دست به پهلو گرفته آمده است
سلام مادر پهلو شکسته! ... بهتر شد
که آمدی ... که مرا همره خودت ببری
که با حضور تو این لحظه باصفاتر شد
صدا بزن «ولدی یا بُنَیّ یا ولدی»
صدا بزن پسری را که ظهر بی سر شد
صدا بزن که جهان از خجالت آب شود
که با لبان ترک خورده ... تشنه پرپر شد
و باز هم پسرت را بگیر در آغوش
اگرچه یک شبه در خاک و خون شناور شد
پایان این گفتار هم، نجواهای عارفانه امام شهیدان (ع) با خواهرش، حضرت عقیله بنی هاشم (س) است که در شعر وحید قاسمی دیده می شود:
خواب دیدم در این شب غربت
خواب دشتی عجیب و خون آلود
خواب دیدم که پیکرم، خواهر
طمعه ی گرگهای وحشی بود
اضطرابی به جانم افتاده
که بیان کردنش میسر نیست
یک جوانمرد با شرف، زینب
بین این سی هزار لشکر نیست؟
ماجراهای عصر فردا را
در نگاه تر تو می بینم
راضی ام بر رضای معبودم
تا سحر بوته خار می چینم
شب آخر وصیتی دارم
در نماز شبت دعایم کن
ظهر فردا به خنده ای خواهر
راهی وادی منایم کن
باغ سرسبز خاطراتت را
غصه، پاییز می کند زینب
گوش کن! شمر، خنجر خود را
آن طرف تیز می کند زینب
عصر فردا ز اهلِ بیتِ رسول
زهر چشمی شدید میگیرند
وقت تاراج خیمههای حرم
چند کودک ز ترس میمیرند
کوفیان شُهره ی عرب هستند
مردمانی که دست سنگین اند
رسمشان است میوه را در باغ
با همان برگ و شاخه می چینند
دورکن از زنان و دخترها
هرچه خلخال در حرم داری
خواهرم داخل وسائل خود
روسری اضافه هم داری؟
عصر فردا بدون شک اینجا
می وزد گردباد خاکستر
با صبوری به معجرت حتما
گره محکمی بزن خواهر
نظر شما