خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: امروز، سالروز رحلت – و به تعبیر درستتر، شهادت - نبی مکرم اسلام(ص) است؛ روزی که در ادبیات آئینی ما هم جلوهگر است و شاعران فراوانی در رثای آن شعر سرودهاند.
یکی از این شاعران، میثم مومنی نژاد است که شهادت آن رسول اعظم (ص) را چنین روایت میکند:
گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را
مورخان بنوشتند با سرشک یتیم
هجوم درد به سرتاسر حیاتش را
سه سال شعب ابی طالب و شکنجه و ظلم
چقدر مرگ خدیجه فسرد ذاتش را
چه سنگها که بر آینه وجودش خورد
چه طعنه ها که ابوجهل زد صفاتش را
برای غارت جانش قریش خنجر بست
ولی خدای علی خواسته نجاتش را
دلش چو ماه شکست و دو نیم شد اما
ندید سبزیِ باران معجزاتش را
حرا شروع رسالت، غدیرخم پایان
ادا نمود تمامیِ واجباتش را
اکنون شعر مسعود اصلانی را از نظر می گذرانیم؛ شعری که در آن به وقایع بعد از شهادت پیامبر رحمت و مهربانی هم اشاره شده است:
داغی اگر نبود که گریان نمیشدیم
لطفی اگر نبود مسلمان نمی شدیم
«یا ایّها الرّسول» بدون دعای تو
از پیروان عترت و قرآن نمی شدیم
یا اینکه گوشه چشم اباالفضل تو نبود
ما از تبار حضرت سلمان نمی شدیم
بی حبّ خاندان تو در خانه کَرَم
جایی نداشتیم و مهمان نمی شدیم
ما امت تو ایم و علی هم کنار توست
آئینه ات نبود نمایان نمی شدیم
ما پای غربت نوه هایت نشسته ایم
ورنه شبیه نم نم باران نمی شدیم
هم ناله های امشب مولای امتیم
ما سوگوار رحلت بابای امتیم
در جان مسلمین چو آذر گذاشتند
بر جان شیعیان دو برابر گذاشتند
آه از نهاد اهل ولایت بلند شد
بر سینه تا که داغ پیمبر گذاشتند
آقای من! بزرگ قبیله ز داغ تو
بر روی خاک عرصه ی محشر گذاشتند
هستی گریست تا نوه هایت رسیده و
با گریه روی سینه ی تو سر گذاشتند
تو باغبان امتی و جای اجر تو
یک شاخه یاس را وسط در گذاشتند
با رفتنت مصیبت زهرا شروع شد
داغ پسر به سینه ی مادر گذاشتند
در کوچه ها غرور علی را کسی شکست
در کوچه بود فاطمه روی زمین نشست
این هم شعری بلند از یوسف رحیمی که ضمن اشاره به مظلومیتهای زندگی حضرت محمد مصطفی (ص)، پایانی عاشورایی دارد:
ملکوت نگاه بارانی ات
راوی یک مدینه اندوه است
سالیانی ست از غم غربت
خاطر خسته ی تو مجروح است
این اهالی ظلمت دنیا
مردمان قبیله ی وهمند
در سلوک هدایت و رحمت
اشتیاق تو را نمی فهمند
ماتم این شکنجه های کبود
غصه ها بی مجال پیرت کرد
سینه ی غرق نور و سنگ ستم
داغ چندین بلال پیرت کرد
بی کسی خو گرفته بود آقا
با اهالی شعب دلتنگی
می شکستی چنان غریبانه
در حوالی شعبه دلتنگی
دیده هر دم غروب عام الحزن
چشم بارانی و پُر ابرت را
تو چه کردی در این غریبستان
که خدا می ستود صبرت را
با عمو در دل پریشانت
حس آرامش عجیبی بود
آه دیگر پس از ابوطالب
مکه زندان بی شکیبی بود
داغها یاس بیقرارت را
در غم خود سهیم می کردند
مادری را به عرش می بردند
دختری را یتیم می کردند
ماه عالم بگو چه آورده
به سر تو محاق خاکستر
دختر تو چقدر دلخون شد
بر سرت ریخت داغ خاکستر
خوب دیدی میان این مردم
دم به دم جوشش عواطف را
بوسه ی سنگ و زخم پیشانی
غصه پُر کرده بود طائف را
قلبتان را چقدر می آزرد
داغدار غم اُحد بودن
زخمی از عهد بی بصیرت ها
خسته از همرهان خود بودن
ناگهان بر تن تو گل کردند
زخمها، لاله ها، شقایقها
لب و دندان تو شده مجروح
آخر از لطف این منافقها
چه کشیدی در آن غروبی که
تن مجروح حمزه را دیدی
دلت آقا کدام سو می رفت
بر دلش زخم نیزه را دیدی
دید خیبر که گفتی آزاده
آب را بر کسی نمی بندد
گرچه از فرقه ی یهودیها
به اسیران کسی نمی خندد
همه دیدند روز خندق هم
رحم و آزادگی شعارت بود
در مرام تو پیکر کشته
ایمن از غارت و جسارت بود
بر سر و سینه و گلوی حسین
بوسه هایت چقدر معروف است
روضه خوان را ببخش آقا جان
روضه از این به بعد مکشوف است
با تماشای قد و بالایش
از نگاه تو آرزو می ریخت
آه، ناگاه اگر زمین می خورد
آسمان بر سرت فرو می ریخت
پیش چشمت محاصره کردند
پیکر ماه بی پناهت را
خوب تکریم کرد امت تو
نیزه در نیزه بوسه گاهت را
زینت شانه های تو حالا
شده پامال نعل مَرکَبها
آیه آیه، ورق ورق، پرپر
ارباً اربا، مُقطّع الأعضا
سر خورشید غرق خونت را
روی نیزه ببین چهل منزل
بارش سنگها چه خواهد کرد
با لبی نازنین چهل منزل
خون او خون تازه ای جوشاند
در رگ دین و مکتبت آقا
تا ابد شور نهضتش باقی ست
تا ابد کُلّ یومٍ عاشورا
سید محمد رستگار، شاعر دیگری است که در این مناسبت جانکاه، شعر دارد:
ماتم گرفت حال و هوای مدینه را
پوشید کعبه رخت عزای مدینه را
خاکم به سر که دست اجل تیشه بر گرفت
وز پا فکند نخل رسای مدینه را
رُکن علی شکست ز فقدان مصطفی
در برگرفت خاک، صفای مدینه را
زین غم که در محاق نهان ماه یثرب است
ابر عزا گرفت فضای مدینه را
ای دل بیا چو شاخه حنانه ناله کن
بنگر به ناله ارض و سمای مدینه را
آدم گریست تا که ملائک به روی دست
بردند سوی سدره هُمای مدینه را
جسم نبی سه روز زمین ماند و آسمان
سایه فکند کرب و بلای مدینه را
بر بام بیت وحی برافراشت دست کفر
از دود درب خانه لوای مدینه را
دردا که جای تسلیت، از کین، عدو شکست
آئینه رسول نمای مدینه را
دردا که دشمنان جلوی چشم فاطمه
بستند دست عقده گشای مدینه را
تسکین شود مگر، دل زهرا در این عزا
بسرود «رستگار»، عزای مدینه را
این هم شعری از شاعر پیشکسوت آئینی، استاد غلامرضا سازگار با تخلص «میثم» درباره شهادت نبی مکرّم اسلام (ص) :
مُلک وجود غرق در اندوه و در عزاست
آغاز صبح غربت زهرا و مرتضاست
قرآن عزا گرفته و عترت شده غریب
شهر مدینه را به جگر، داغ مصطفاست
خون گریه کن مدینه! کز این ماتم عظیم
گر آسمان خراب شود بر سرت رواست
گشتند انبیا همه چون فاطمه یتیم
زیرا عزای قافله سالار انبیاست
خلقت چه لایق است که صاحب عزا شود
عالم عزا گرفته و صاحب عزا خداست
اهل ولا، به هوش، که با رحلت نبی
شهر مدینه یکسره آبستن بلاست
قومی برای غصب خلافت شدند جمع
یا لَلعَجَب! وصی پیمبر، علی، کجاست
دار الولا محاصره، زهراست پشت در
دود و شراره بر فلک از بیت کبریاست
آتش زدن به خانه ی ریحانه ی رسول
پاداش رنجهای شب و روز مصطفاست
آزردن بتول پس از رحلت رسول
باللَّه قسم شروع جنایات کربلاست
از لحظه ای که غصب خلافت شد از علی
تا حشر حقّ آل محمد به زیر پاست
هر روز راس شاه شهیدان به روی نِی
هر شب صدای ناله ی زهرا به گوش ماست
«میثم»! قسم به میثمِ آزاده ی علی
آزادگی ولایت سلطان اولیاست
و اما در شعر محسن عرب خالقی هم، مروری کوتاه بر تاریخ پُر فراز و نشیب زندگی حضرت رسول اکرم (ص) شده است:
ای محمد، ای رسول بهترین کردارها
حُسن خُلق ات شُهره در اخلاقها
در بیانت بند می آید زبان ناطقان
قامت مدحت کجا و خلعت گفتارها
بال رفتن تا حریمت را ندارد این قلم
«قاب قوسین»ات کجا و مرغک پندارها
طفل ابجدخوان تو سلمان سیصد ساله است
استوار مکتب ایثار تو، عمارها
تا نفس داریم و تا خورشید می تابد به خاک
دل به عشق بی زوالت می کند اِقرارها
پای بوسی تو عزت داده ما را اینچنین
گُل نباشد کس نمی آید سراغ خارها
کی رود از خاطرم، یادت که در روز ازل
کنده اند اسم تو را بر سنگِ دل، حجّارها
داغ تو در سینه ی ما هست چون خاک تو ایم
لاله کی روییده در آغوش شوره زارها
گُل که منسوب تو گردد رنگ و بویش می دهند
شاهد حرفم گلاب و شیشه ی عطارها
وقت رزمت آنچنانی که میان کارزار
رو به تو آرند وقت خستگی، کرارها
ای که با خون دلت پرورده ای اسلام را
چشم واکن که نهالت داده اکنون بارها
سنگ می خوردی و می گفتی که ایمان آورید
کس ندیده از رسولی اینچنین ایثارها
با عیادت از کسی که بارها آزرده ات
روح ایمان را دمیدی بر دل بیمارها
خم به ابرویت نیاوردی در این بیست و سه سال
بر سرت گرچه بلا بارید چون رگبارها
رفتی و داغ تو پشت دین رحمت را شکست
جان به لب شد از غمت، شهرت مدینه، بارها
تا که چشمت بسته شد، ای قافله سالار عشق
رم نمودند عده ای و پاره شد افسارها
آنقدر گویم پس از تو میخِ در هم خون گریست
ناله ها برخاست بعدت از در و دیوارها
این هم بخشی از شعر رضا اسماعیلی است در مصیبت ۲۸ صفر که این گفتار را با آن به فرجام میآوریم:
شبی که نور زلال تو در جهان گُم شد
سپیده جامه سیه کرد و ناگهان گم شد
ستاره خون شد و از چشم آسمان افتاد
فلک ز جلوه فرو ماند و کهکشان گم شد
به باغ سبز فلک، مهر و ماه پژمردند
زمین به سر زد و لبخند آسمان گــم شد
دوباره شب شد و در ازدحام تاریکـی
صدای روشن خورشید مهربان گم شد
پس از تو، پرسش رفتن بدون پاسخ مـاند
به ذهن جاده، تکاپوی کاروان گم شد
بهار، صید خزان گشت و باغ گل پژمرد
شبی که خنده ی شیرین باغبان گم شد
ترانه از لب معصوم «یاکریم» افتاد
نسیم معجزه ی گل، ز بوستان گم شد
شکست قلب صبور فرشتگان از غـم
شبی که قبله ی توحید عاشقان گم شد
رسید حضرت روح الامین و بر سر زد
کشید صیحه ز دل، گفت؛ بوی جان گم شد
نشست بغض خدا در گلوی ابراهیم
شبی که کعبه ی جان، قبله ی جهان گم شد
نظر شما