به گزارش خبرنگار مهر، رمان «زندگی و زمانه مایکل ک» نوشته جی.ام. کوتسیا با ترجمه مینو مشیری به تازگی توسط نشر نو به چاپ سوم رسیده است. جوایز بوکر و فمینا از جمله جوایزی هستند که این کتاب در کنار جایزه نوبل سال ۲۰۰۳ برای نویسنده اش به ارمغان آورده است.
این رمان برای اولین بار در سال ۱۹۸۳ به چاپ رسید. داستان این رمان درباره پسربچه ای به نام مایکل ک است که فرزند زنی فقیر بوده و مانند یک بچه عقب مانده، جدا از جامعه اطرافش زندگی میکند. چاپ اول ترجمه پیش رو از این کتاب در سال ۸۵ توسط نشر نو منتشر شد و حالا چاپ سومش با طرح جلد جدید منتشر شده است.
صاحب نظران، کوتسیا را یک شکاک بسیار دقیق مینامند که بی رحمانه از منطق سفاک و اصول اخلاقی سطحی و بزک کرده تمدن غرب انتقاد میکند. این نویسنده مرد گوشه گیر و آرامیاست و به ندرت با رسانههای گروهی ارتباط دارد و اگر لازم بداند ترجیح میدهد این کار از طریق پست الکترونیکی باشد. کتابهای کوتسیا حجیم نیستند و اغلب به ۳۰۰ صفحه هم نمیرسند. او در رمانهای «زندگی و زمانه مایکل ک» و «در انتظار وحشیها» از مردان و زنانی نوشته که با تاریخ دست و پنجه نرم میکنند.
یکی از درونمایههای اصلی رمانهای کوتسیا، ارزشها و رفتارهای حاصل از سیستم حکومتی آپارتهاید در آفریقاست که عقیده دارد در هر کجای جهان میتواند به وقوع بپیوندد. در رمان «زندگی و زمانه مایکل ک» حرف ک، یادآور شخصیت جوزف ک کافکاست. به این ترتیب حقارت انسان در سیطره بوروکراسی رژیم آپارتهاید به نمایش گذاشته میشود. مایکل حتی لایق آن نیست که نامش به طور کامل به زبان بیاید.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
به این ترتیب بود که ک رضایت داد به سوی جمعی برده شود که گیتارزن را دوره کرده بودند. موزیک قطع شد. مرد گفت: «این مایکله. این همه راه تا یاکالزدریف اومده واسه تعطیلات. بذاریم تو جمع ما خوش باشه.» به ک اصرار کردند بنشیند، از یک بطری کاغذپیچ قهوه ای رنگ شراب تعارفش کردند و او را به باد سوال گرفتند: اهل کجا بود؟ در پرنس آلبرت چه کار داشت؟ کجا او را گرفته بودند؟ برای هیچکس قابل درک نبود که چرا باید شهر را ول کند و به این نقطه دورافتاده دنیا بیاید که از کار خبری نبود و خانوادهها از مزرعههایی که نسل اندر نسل در آنها کار و زندگی کرده بودند آواره شده بودند.
ک سعی کرد توضیح بدهد «مادرمو میآوردم پرنس آلبرت زندگی کنه. ناخوش بود، پاهاش اذیتش میکرد. دوس داشت تو ولایت باشه، از بارون خسته شده بود. جایی که ما زندگی میکردیم یه ریز بارون میومد، اما توی راه مُرد، توی ستِلِن بُش، تو بیمارستانِ اونجا. دیگه پرنس آلبرت رو ندید. مادرم اینجا دنیا اومده بود.»
زنی گفت: «زن بیچاره. مگه شما تو کیپ بهزیستی ندارین؟» منتظر جواب ک نماند. «اینجام بهزیستی ندارن. بهزیستی ما همینه،» دستش را به گردش درآورد تا همه اردوگاه را شامل شود. ک مصرانه پی حرفش را گرفت.
«بعدش توی خط آهن کار کردم. کمک کردم راهی رو که بسته شده بود باز کردیم. بعدشم اومدم اینجا.»
مدتی سکوت شد. ک فکر کرد، حالا باید موضوع خاکستر رو هم بگم تا همه چیز رو تموم و کمال گفته باشم. اما احساس کرد نمیتواند، یا هنوز نمیتواند. مردی که گیتار میزد آهنگ جدیدی را شروع کرد. ک احساس کرد حواس جمع از او به سمت موسیقی میرود. گفت: «کیپ هم بهزیستی نداره. بهزیستی تموم شد.» چادر بغل دستی روشن شد. یک شمع درون آن را روشن کرده بود؛ سیاه سایههایی بزرگ تر از واقع روی دیوارها به حرکت درآمد. ک دراز کشید و به ستارهها خیره شد.
چاپ سوم این کتاب با ۲۲۱ صفحه، شمارگان ۵۵۰ نسخه و قیمت ۱۶۰ هزار ریال منتشر شده است.
نظر شما